آرام مجبور شد بایسته … دستش رو عقب کشید ، بی حوصله گفت :
– اه … چیه ؟
– کجا داری می ری ؟
– خونه ی مامانم !
– چرا اینقدر بی خبر ؟
– به کی باید خبر می دادم ؟
فراز لحظه ای سکوت کرد … مچ دستهای آرام هنوز توی دستاش بود . باز گفت :
– آرام … اون دختره که توی ماشین دیدی ، خواهر …
آرام لبخندی هیستریک زد و سرش رو تکون داد . گفت :
– کار توئه فراز … لازم نیست برای من توضیح بدی ! دستم رو ول کن می خوام برم !
فراز چیزی نگفت … توی دلش احساس ناامیدی می کرد . فکر می کرد اینقدر برای آرام بی اهمیته که حتی نمی تونه حس حسادتش رو تحریک کنه . بی اختیار فشار انگشتانش دور مچ های آرام از رمق افتاد .
– برسونمت …
– لازم نیست ، خودم می رم !
– پس … بیام دنبالت ؟
می ترسید باز هم با همون جمله ی ” خودم میام ” روبرو بشه .
آرام دستاش رو از بین دستای فراز بیرون کشید و دو قدم به عقب رفت . هنوز نگاهش قفل نگاه فراز بود … بعد با دو دلی فقط یک کلمه گفت :
– شب !
برقی نگاه فراز رو روشن کرد . آرام عینک دودیشو به چشم زد و اتصال نگاهشون رو برید … بعد روی پاشنه ی کفشش چرخید و مسیرش رو ادامه داد … .
نگاه فراز همراهش رفت … با قدم های سبک و پری وارش … با کتونی های رنگ و رو رفته و کوله پشتیش که روی شونه های لق می زد …
قلبش تند تپید وقتی در ذهنش به خودش یادآوری کرد که این دختر متعلق به خودشه … نه یک رهگذر تصادفی … که هر جایی هم که بره باز برمیگرده نزدیک خودش !
دستی روی شونه اش ضربه زد … فوری عقب کشید و رخ به رخ محسن شد .
– چی می گفت ؟ … دختره رو باهات دید ، اوقات تلخی کرد ؟
فراز گفت :
– نه نه !
و کف دستش رو روی صورتش کشید . سعی کرد ذهنش رو متمرکز کنه روی مسأله ای که در پیش داشت … نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
– هرمز نزدیک من آدم داره !
– چی ؟!
– می دونه آرامو توی قمار بردم .. یکی بهش گفته !
محسن کاملاً کیش و مات شده … قدمی به عقب برداشت … مشخص بود اصلاً انتظارش رو نداشته .
– کی بهش گفته ؟
– نمی دونم ! … باید یکی از پسرهای تو باشه … بگرد پیداش کن !
محسن نفس تندی کشید .
– خدا بهش رحم کنه ، پیداش نکنم … واگرنه گردنش رو می شکنم !
فراز نیشخندی زد :
– چی فکر کرده بودی پس ؟ فکر کردی هرمز منو به حال خودم رها می کنه ؟ … اونم با تو !
شونه اش بالا انداخت و چرخید و با قدم های با وقار به سمت برج برگشت . شادان هنوز توی ماشین بود و امیر حسین ایستاده پای ماشین … منتظر اونها .
– یه نفرو لازم دارم که برام یه موبایل بیاره … الان که به آدمای دور و برت اطمینانی نیست ، نمی دونم باید چیکار کنم !
– خودم برات میارم ! … موبایل کیو می خوای ؟ هرمز ؟
– نه ، خواهرم !
امیر حسین نگاهش خیره بود به صورت فراز و گوشه ی لبش رو کشیده بود میون دندون هاش . انگار که می خواست چیزی بهش بگه . ولی فراز توقف نکرد … از کنارشون رد شد و بعد رو به محسن ادامه داد :
– به این پسره هم بگو به خواهرش فشار نیاره برای حرف زدن … من دیگه لازمش ندارم !
محسن بی حواس سری تکون داد … ذهنش هنوز مشغول خبرچینی بود که می دونست دور و برشه . فراز پرسید :
– بالا نمی یای ؟
– نه … نه ! باید برم ! … فکر این جاسوس بی همه چیز داره خلم می کنه … باید پیداش کنم !
فراز سری تکون داد و بعد باهاش دست داد :
– بعداً می بینمت !
و بعد رفت و پشت درهای لابی پنهان شد … .
***
ملی خانم برای ناهار قرمه سبزی پخته بود … غذای محبوب آرام !
آرام در پیرکس قابلمه رو باز کرد و نفس پر لذتی کشید . ساعت از یک گذشته بود و شکمش قار و قور می کرد و به سختی می تونست جلوی خودش رو بگیره تا به غذاها ناخونک نزنه .
مادرش گفت :
– الانا دیگه احمد پیداش میشه … برو سفره رو پهن کن .
آرام در قابلمه رو سر جاش گذاشت و به عقب چرخید و گفت :
– اگه تا ده دقیقه دیگه نیاد ، من می میرم از گرسنگی !
ملی خانم اخم کرد و در عین حال خندید .
– تو خیلی بیجا کردی که صبحانه نخوردی … که حالا اینطوری رنگت سفید شده از گشنگی !
آرام به سختی لبخند پر نشاطش رو روی صورتش حفظ کرد . باز هم یاد نیمروی صبحانه شون افتاد و یک لحظه … فقط یک لحظه دلش برای فراز سوخت … ولی خیلی زود همه ی افکارش رو پس زد و سراغ یخچال رفت و شیشه ی شوری کلم رو بیرون آورد .
صدای زنگ در بلند شد … لابد احمد برگشته بود .
آرام سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و مشغول کشیدن شوری توی پیاله ها شد .
ملی خانم صداش رو بالا برد :
– امیر رضا … درو برای بابات باز کن !
و بعد ملاقه رو به نشونه ی اخطار جلوی صورت آرام تکون داد :
– نبینم اخم و تخم راه بندازی سر سفره !
آرام حرصش گرفت … دلش می خواست جواب تند و تیزی بده به مادرش ، ولی جلوی زبونش رو گرفت . هنوز هم قهر دفعه ی قبل رو یادش نرفته بود . سرش رو چرخوند و تقریباً جیغ زد :
– امیر رضا ! بیا سفره رو ببر !
صدای ورود احمد به گوشش سایید … اخمی ناخواسته نشست روی پیشونیش . هر کاری هم که می کرد ، نمی تونست دلش رو با پدرش صاف کنه .
امیر رضا غر غر زنون توی آشپزخونه اومد .
– هی امیررضا … هی امیررضا ! … حمال مفت گیر آوردین شما دو نفر ؟! … سفره رو بدین ببرم !
آرام گفت :
– خودت بردار !
امیررضا از کنارش رد شد و همزمان با تیزی آرنجش سقلمه ای حواله ی پهلوی آرام کرد … بعد تا قبل از اینکه دست آرام بهش برسه ، سفره رو برداشت و شلنگ و تخته اندازون از آشپزخونه فرار کرد .
آرام هم پیاله های شوری رو توی سینی کوچیک چید و بیرون رفت .
احمد دستاشو شسته بود و از دستشویی خارج شده بود و داشت بیژامه می پوشید . آرام زیر چشمی نگاهش کرد و با لحن سردی گفت :
– سلام !
بر عکس اون ، احمد به گرمی پاسخش رو داد :
– سلام بابا جان ، چطوری ؟ خوبی ؟
آرام توی دلش پوزخندی زد … بابا احمد مهربون شده بود ! باهاش با گرمی حرف می زد ! … نوشداروی پس از مرگ سهراب که قرار نبود احساساتِ مرده ی آرام رو هیچوقت زنده کنه !
– خوبم !
– آقا فراز چطوره ؟
– اونم خوبه
امیر رضا که توی حال و هوای خودش بود و داشت با حریف خیالی خودش جنگ می کرد … تنه ی محکمی به آرام زد . آرام هینی کشید …. نزدیک بود سینی از دستش رها بشه روی زمین . با عصبانیت به سمت برادرش برگشت و بهش توپید :
– یورتمه می ری چرا ؟ … نمی تونی عین آدم راه بری ؟!
امیر رضا جا خورده از لحن تند آرام … گفت :
– یورتمه چیه ؟ مگه من خرم ؟!
آرام پاسخش رو نداد … امیررضا جری تر ادامه داد :
– اصلاً تو همش خونه ی ما چیکار داری ؟ … حوصله نداری چرا میای ؟!
آرام عصبی و حرص زده بهش چشم غره رفت … نگاهش اونقدر پر از خشم بود که امیررضا عقب نشینی کرد و به بهانه ی دستشویی رفتن از جلوی چشماش ناپدید شد .
آرام نفس عمیقی کشید و بعد روی زمین نشست و پیاله های شوری رو وسط سفره چید .
احمد گفت :
– ببخشش … بچه است ! نمی دونه چی می گه !
آرام ساکت موند … احمد ادامه داد :
– حالا که حرف از خونه شد … می خوام ازت خواهشی بکنم !
آرام حتی سرش رو بلند نکرد . احمد این پا و اون پایی کرد و بعد کنار سفره نشست … نگاهش خیره به صورت سرد و غریبه ی دخترش بود .
– من بهت وعده داده بود … که اگه با این وصلت موافقت کنی … خونه رو به نام مادرت کنم … .
مکثی کرد … قلب آرام درهم فشرده شد .
– حالا هم می خوام ایم کارو بکنم … ولی ملیحه زیر بار نمی ره !
آرام بلاخره نگاهش رو بالا کشید تا چشم های پیر و بدون برق پدرش … با صدایی سرد و گرفته پرسید :
– چرا ؟!
– نمی دونم ! … خواستم ازت خواهش کنم باهاش حرف بزنی … راضیش کنی ! من که …
– آرام جان !
صدای ملی خانم از توی آشپزخونه … آرام و احمد ، همزمان به طرفش سر چرخوندن … ملی خانم ادامه داد :
– بیا مامان جان !
احمد سرش رو پایین انداخت … و آرام با سرعت بلند شد و توی آشپزخونه برگشت .
ملی خانم پای اجاق ایستاده بود و داشت خورشت ها رو توی ظرف می کشید . آرام کنارش ایستاد … با صدایی که سعی می کرد بیرون نره ، گفت :
– چرا لج می کنی ؟! … چرا نمی ذاری خونه رو به نامت بزنه ؟
ملی خانم گفت :
– بشقابا رو ببر سر سفره !
آرام نفس تندی کشید :
– مامان !
دستش رو گذاشت روی شونه ی ملی خانم … ادامه داد :
– مشکلت با من چیه ؟ چرا می خوای آزارم بدی ؟! … باید به دست و پات بیفتم تا قبول کنی و خونه رو بزنی به نامت ؟!
حس نمیکنین رمان داره تکراری میشه:/ رسما نزدیک ده پارته اتفاق خاصی نمیوفته😩
کمی صبر کن شاید اتفاقی افتاد🥲
👍
نهههه عالیههه
من عاشق این رمانم🥲
منم نگفتم رمانو دوست ندارم رمان قشنگیه ولی یکم هیجان باعث میشه جذاب تر شه
این قسمت فراز کم بود هیجان نداشت