فراز دستاشو دو طرف صورت اون گرفت و سرشو بالا آورد … آرام مجبور شد نگاه کنه به چشم های فراز … و انعکاس تصویر خودش رو در مردمک های خاکستری و شفاف دید .
– الان می ریم دکتر و هر چی که باشه … این درد تا یک ساعت دیگه تمومه ! دیگه گریه نکن … باشه قربونت برم ؟!
چشم های آرام باز هم از اشک پر شد و در عین حال سرش رو تکون داد … تا حرف فراز رو تأیید کنه . فراز موهای چسبیده به شقیقه ی آرام رو با ملایمت لمس کرد .
– الهی قربونت برم …
و بعد با تردید … لب هاشو چسبوند به پیشونی آرام و اونو بوسید … آرام واکنش بدی نشون نداد … .
****
فضای بیمارستان … شلوغ و باری به هر جهت … و برای آدمی در موقعیت اون ، غیر قابل تحمل .
تکیه زده بود به دیوار و چشمش به در بخش اورژانس بود … .
دست چپش رو زده بود زیر بغلش ، دست راستش زیر چونه اش و مقابل دهانش … .
آدم های زیادی از مقابلش رد می شدن . خیلی هاشون اونقدر به حال خود گرفتار بودن که اصلاً اونو ندیدن … ولی بعضی های دیگه دیده بودن و با لبخند و صمیمیت و کنجکاوی سر حرف رو باهاش باز کرده بودند … حتی مجبور شده بود به چند نفری امضا بده .
در بخش باز شد و پرستار جوون اومد بیرون .
– آقای حاتمی … دکتر شرف خانی باهاتون کار دارن !
و با نگاهی عمیق و کنجکاو … سکوت کرد . فراز سرش رو تکون داد و وارد اورژانس شد .
دکتر شرف خانی یک پزشک مرد و جوون با سری نیمه طاس … به فراز لبخند زد .
– خب … آقای حاتمی عزیز ! خیلی نگران به نظر می رسید !
فراز پرسید :
– حالش چطوره ؟
– خوب ! … الان می بینیدش ! … واقعاً بهتره !
و بعد رو به پرستار ادامه داد :
– سرم خانم حاتمی چک بشه … اگه آخرشه از دستشون جدا بشه .
پرستار “چشمی” گفت و رفت … . بعد دکتر کاملاً مقابل فراز قرار گرفت … قدش کمی کوتاه تر از فراز بود .
– همسرتون هستند دیگه … درسته ؟!
فراز سری تکون داد .
– سابقه هم داشتن ؟
فراز گیج نگاهش کرد … دکتر با نگاه عقل اندر سفیهی توضیح داد :
– سابقه ی خونریزی !
سیبک گلوی فراز تکون خورد … خب ، دقیقاً نمی دونست !
– تا جایی که خبر دارم ، نه !
– باردار که نبودن ؟
– نه !
– سقط جنین نداشتن ؟
فراز باز هم تکرار کرد :
– نه !
– بسیار خوب !
شونه ای بالا انداخت و به سمت میزش رفت … همونطوری سر پا ایستاده برگه ی نسخه ای برداشت و مشغول یادداشت چیزی شد .
– این چیزا در تخصص من نیست ، آقای حاتمی ! من فقط می تونستم با مسکن دردشون رو کاهش بدم … که شد ! ولی اینکه بیماری خانم شما یک بیماری زنانه است ، بدیهیه !
برگه رو امضا زد و مهر کرد و بعد با یک حرکت از دفترچه جدا کرد .
– سونو گرافی نوشتم برای همسرتون … همین حالا طبقه ی همکف انجام بشه و بعد هم جوابش رو برسونید به خانم دکتر سیدی … ایشون فوق تخصص بیماری های زنان رو دارن ! .. اتاقشون همین کلینیک طبقه ی بالاست ! می گم به منشی ایشون هماهنگ بشه تا معطل نشید !
برگه رو به دست فراز سپرد و لبخند کوتاهی زد .
– می دونم برای شما موقعیت خوبی نیست ، ولی خوشحال شدم از دیدنتون !
****
کارهاشون خیلی زود راه افتاد .
با منشی دکتر سیدی از قبل هماهنگ شده بود و برای همین قرار بود زیاد پشت در اتاق دکتر معطل نمونن .
آرام هنوز هم درد داشت … ولی این دردی بود که قابل تحمل بود . صندلی خالی پیدا نمی شد . تکیه زده به دیوار سرد … نگاه کرد به فراز که مقابل میز منشی ایستاده بود و باهاش حرف می زد .
آرام نمی تونست اشتیاق نگاه منشی جوان رو نادیده بگیره … چشم هاش حالتی داشت ، انگار که به یک مجسمه ی نفیس و قیمتی توی موزه ی لوور نگاه می کرد !
آرام بی اختیار لبخند تلخی زد … توی دلش خطاب به دختر گفت : اگه بدونی چه آدمیه ! … اگه بدونی !
همون لحظه فراز چرخید به عقب و مچ لبخندش رو گرفت .
گونه های آرام رنگ گرفتن … به سرعت سرش رو پایین انداخت . از صبح و به خاطر تمام اتفاقاتی که بینشون افتاده بود … از فراز شرم داشت .
فراز جلو اومد و کاملاً مقابلش ایستاد .
– صندلی پیدا نمی شه که سر پا ایستادی ؟! … با این رنگ و روت …
آرام با سر پایین افتاده جوابش رو داد :
– خوبم !
فراز زبونش رو روی دندوناش کشید … باز یک قدم نزدیک تر اومد و با صدایی آروم و پر شیطنت گفت :
– آره انگار … دارم می بینم ! گریه کردنت تموم شده … داری لبخند می زنی !
آرام گفت :
– لبخند نمی زنم من !
گونه اش رو از داخل دهان گاز گرفت و با کف کفشش آروم به زمین ضربه زد … چند لحظه ای مکث کرد ، و بعد نتونست جلوی کلمات رو بگیره :
– دختره قشنگ نگات می کرد !
گوشه ی لب های فراز به نشونه ی پوزخندی به پایین کج شد .
– حسودیت شد ؟ … عجب افتخاری !
آرام بهش نگاه نسبتاً تندی انداخت :
– چرا باید حسودیم بشه ؟! …
فراز شونه ای بالا انداخت … توی نگاهش حالتی موج می زد ، شیطنت بود یا تفریح … برای آرام قابل تحمل نبود ! حس می کرد یک اسباب بازیه و فراز داره باهاش سرگرم می شه … .
بعد اومد و کنار آرام ایستاد و به دیوار تکیه زد .
آرام یک لحظه سرش رو بالا گرفت و نگاه کوتاهی به فراز انداخت .
– ولی … باید ازت تشکر کنم !
– بابت … ؟!
– اینکه به دادم رسیدی … منو آوردی دکتر ! … داشتم از درد می مردم !
– آدما معمولاً از دل درد نمی میرن عزیزم ، مگر اینکه چاقو توی شکمشون گیر کرده باشه ! …
آرام شونه ای بالا انداخت .
– بهر حال ممنونم !
– بهر حال خواهش می کنم !
از گوشه ی چشم نگاه کرد به آرام که با سری پایین افتاده … دو تا دستش رو پشت کمرش گذاشته بود و به زمین نگاه می کرد .
دستش رو جلو برد و دستِ چپ آرام رو از پشت کمرش بیرون کشید و بین انگشتاش گرفت . آرام شوک زده … نفس زیر جناق سینه اش گیر کرد .
نگاه کرد به فراز و یاد صبح افتاد … و یاد همین دست ها که آزادانه روی ران های برهنه اش کشیده می شدن … .
قلبش ناگهان سقوط کرد … خواست دستش رو عقب بکشه ، فشار انگشتای فراز بیشتر شد .
– دستم رو ول کن !
صداش انگار از ته چاه بلند می شد !
– نه !
– لطفاً !
– اصلاً امکان نداره … اگه اینقدر اصرار داری ، خودت خودتو آزاد کن !
آرام نفس تندی کشید .
می تونست اینو بفهمه که اکثر چشم های اونجا ، متوجه اون دو نفره … و فراز لعنتی هم حتماً اینو می فهمید . ولی بازی راه انداخته بود و آرام نای بازی کردن نداشت .
با این حال تلاش نرمی رو آغاز کرد تا با کمترین جلب توجه ، دستش رو از بین انگشتای فراز بیرون بکشه .
ناخن هاشو فرو کرد پشت دست فراز … و خنده ی فراز پر رنگ شد . هر چی آرام سعی می کرد دستش رو عقب بکشه ، اون با سماجت رهاش نمی کرد … سفت گرفته بودش و با انگشتاش بازی می کرد … و انگار داشت لذت می برد از این جنگ آرومی که بینشون رخ داده بود … .
بعد سرش رو کمی خم کرد به طرف گوش آرام :
– اینطوری نمی تونی آرام ! اگه می خوای از دستم راحت بشی … باید محکم تر برخورد کنی !
یک لحظه مکث … و بعد ادامه داد :
– من اگه به جای تو بودم … الان دستم رو خیلی شدید و پر خشونت عقب می کشیدم و بعد یکی می خوابوندم توی گوشم !
آرام دست از تقلای بیهوده برداشت و نگاه دوخت به چشم های فراز … از این فاصله ی کم می تونست انعکاس تصویر خودش رو توی مردمک های خاکستری و سرد ببینه . فراز ادامه داد :
– داری بهش فکر می کنی ؟! … به نظر من که ایده ی خوبیه ! ازم متنفری … می تونی آبرومو جلوی همه ببری ! من اگه بودم … یک لحظه هم صبر نمی کردم !
آرام نیشخندی زد :
– کاملاً مطمئنم که اگه تو بودی ، همین کارو می کردی … ولی من مثل تو دیوونه ی بی رحم نیستم !
فراز پوزخندی زد … خواست چیزی بگه :
– منم دیگه …
و بعد در اتاق دکتر باز شد … مریض قبلی بیرون اومد … و منشی گفت :
– خانم حاتمی … بفرمایید داخل !
***
دکتر سیدی یک خانم میانه سال با نگاهی مهربون بود که روسریشو مدل لبنانی بسته بود و از روپوش سفیدش بوی عطر خوشی می یومد .
کاغذهای سونوگرافی و گزارش پزشک اورژانس رو گرفته بود توی دستش و با دقت می خوند .
آرام با استرس … مشغول کشیدن ریشه ی کنار ناخنش شد . چند سال قبل هم به همین خاطر پاش به دکتر باز شده بود و حالا هم … .
دکتر بلاخره کاغذها رو روی میز رها کرد و کاملاً چرخید به سمت آرام .
ای کاش نظر دکتر رو مینوشتی بعد پارت رو تموم میکردی ولی تو رو خدا ننویس نمی تونه بچه دار بشه که دیگه خیلی تکراری شده
قاصدکی پارت میخوامم 😢😢🙏
گذاشتم ملوسم🥲