رمان اردیبهشت پارت ۷۶

4.2
(19)

 

کیمیا نگران تر از قبل پرسید :

 

– داری گریه می کنی ؟

 

آرام گفت :

 

– نه !

 

و باز هق زد … ! …

 

– چی شده ؟ چی شده عزیز دلم ؟ … به من بگو !

 

سکوت آرام … کیمیا ادامه داد :

 

– من دوستت هستم ! اگه منو محرم ندونی که بگی چت شده ، پس به چه دردی می خورم ؟!

 

– منو بوسید !

 

کیمیا سکوت کرد … آرام می تونست شوک رو در سکوت اون حس کنه .

 

– منو مثل اون شب بوسید … دردناک ، بدون احترام ! … حالم خیلی بده !

 

و گریه کرد … زار زد . همه ی احساسات بد بهش هجوم آورده بودن . دلش مرگ می خواست . ناامید مطلق بود !

 

چند روز خوب با فراز گذرونده بود . حس می کرد باهاش صمیمی شده … ولی ناگهان دیشب یادش اومد که زندگیش چقدر لجنه ! … که چقدر بدبخته ! … ناگهان اون روی هیولا و نفرت انگیز فراز رو یادش اومد !

 

– گریه نکن !

 

– حالم خیلی بده !

 

– با گریه کردنت چیزی درست نمی شه !

 

– می فهمم ! … زندگی من با هیچی درست نمی شه !

 

– پاشو بیا خونه ی مامانت !

 

آرام فین فینی کرد … فکر بدی نبود . هر چند روبرو شدن با مادرش با اون لب کبود و حال مریض واقعاً سخت بود … ولی نمی تونست بیشتر از اون توی خونه بمونه . دیوونه می شد ! کیمیا باز گفت :

 

– بیا آرام ! منم می یام پیشت … حرف می زنیم . بهتر از زانوی غم بغل گرفتنه !

 

 

 

 

– باشه . کاری نداری ؟

 

تماس رو که تموم کردن … آرام موبایلش رو دوباره روی میز انداخت و از جا بلند شد . باز جرعه ای از شیر نوشید و برگشت توی

آشپزخونه … بطری رو توی یخچال برگردوند .

 

بعد نگاهش مات موند روی در مشکی یخچال …

خیره به انعکاس تصویر خودش … لب زیرینش به گز گز افتاد . تمام دیشب مثل فیلمی کوتاه توی ذهنش مرور شد … تمام حرف هاشون … .

از لحظه ی اولی که هرمز اومد توی خونه … و بعد فراز … و بعد اون بوسه … .

 

خشم و نفرت و استیصال قلبش رو به چنگ گرفت . دندون هاشو روی هم فشرد و گفت :

 

– گور باباش ! گور باباش ! گور باباش !

 

و کف دستش رو روی بدنه ی یخچال کوبوند … .

***

ملی خانم آشوب بود . از صبح که آرام اومده بود خونه اش … با اون رنگ رخ پریده و لب کبود … عین مرغ سر کنده شده بود .

 

هزار فکر ناجور توی سرش جولون می داد … می خواست بمیره !

 

زنگ خونه رو که زدن … پرید و گوشی آیفون رو برداشت .

 

– کیه ؟

 

لحنش خصمانه بود . اگر فراز جوابش رو می داد …

 

– سلام خاله ملی … کیمیام ! باز می کنید درو ؟

 

ملی خانم هووفی کشید و بعد شاسی درو فشرد . در باز شد … کیمیا اومد توی حیاط . با لبخندی غلیظ و بوی عطر شیرین و عطسه آورش .

 

– سلام خاله جون … حالتون خوبه ؟

 

– سلام عزیزم ، خوش اومدی ! … با آرام قرار داشتی ؟

 

کیمیا بله ای گفت و بعد مقابل ملی خانم ایستاد . ملی خانم پرسید :

 

– تو می دونی چشه ؟ حالش خوب نیست ! رنگ به رو نداره !

 

کیمیا سعی کرد لبخند رو روی لبش نگه داره .

 

– چیزیش نیست خاله ، پریوده … می خواد ناز کنه براتون !

 

– می گم … نکنه این پسره اذیتش کرده ؟!

 

– چه اذیتی ؟

 

ملی خانم سکوت کرد … . کیمیا دلش به حال اون می سوخت . زن ساده ای بود که یک عمر با شوهر بی اخلاقش ساخته بود … از زندگیش در سکوت رنج کشید و فکر می کرد این تقدیرشه و قسمت خداست . بچه هاش رو دوست داشت … آرام رو به حد مرگ دوست داشت … ولی نمی تونست دردش رو بفهمه . دوست داشتن که همیشه به معنای همدرد بودن نبود !

 

دستش رو گذاشت روی بازوی ملی خانم و با شیطنت گفت :

 

– خاله … نگران نباش ! آرام فقط کتک لازمه ! … درستش می کنم الان !

 

 

بعد رفت به سمت اتاق آرام .

 

نگاه دلواپس ملی خانم همراه با قدم هاش کشیده شد … تا وقتی کیمیا در اتاق آرام رو بدون در زدن باز کرد و با حرکتی نمایشی به دیوار کوبید .

 

آرام نشسته روی تختخوابش ، با چشم های بسته … هندزفری توی گوش هاش … یکدفعه از جا پرید .

 

– زهر مار ! این چه طرز ابراز وجوده آخه ؟!

 

بد قلق و بی حوصله به نظر می رسید . کیمیا شالش رو از روی موهاش برداشت و روی شونه هاش رها کرد . کیفش رو روی صندلی انداخت و بی قید مقابل آینه ایستاد تا آرایشش رو چک کنه .

 

– شنیدم برای خاله ملیحه گرد و خاک راه انداختی … بزنم دهنتو سرویس کنم ؟

 

آرام نچی کرد و هندزفری رو از توی گوش هاش در آورد .

 

– درو ببند !

 

کیمیا نگاه کرد به سمت در چهار طاق باز … و به ملی خانم که چند متری دورتر ایستاده بود و ظاهراً به گلدونی آب می داد ، هرچند حتماً حواسش پی اونا بود . نفسش رو فوت کرد بیرون و رفت درو بست .

 

– مامانت خیلی نگرانته … فکرای بد میکنه در موردت !

 

– چه فکر بدی ؟

 

– فکر می کنه فراز بهت تجاوز کرده !

 

پوزخند پر نفرت آرام :

 

– مگه نکرده ؟!

 

کیمیا چرخید و چپ چپی نگاهش کرد . بعد از توی کیفش یک بسته ی کوچیک آلوچه در آورد و به سمت آرام پرتاپ کرد .

 

– بگیر دختر جون … بگیر آلوچه بخور ! دهنت مشغول بشه … حرف مفت کمتر ریسه کنی !

 

آرام بسته ی آلوچه رو توی هوا قاپید و با خشم و غضب باز کرد و یکدونه آلوچه تو دهانش انداخت . کیمیا مقابلش روی تخت نشست و نگاه دوخت به کبودی لبش … لکه ی کمرنگِ خاکستری که توی صورتِ بی رنگ و روی آرام بدجوری توی ذوق می زد . بی اختیار گفت :

 

– بدجور زده لاشی !

 

نگاه پر اشک و غضبناک آرام قفل چشماش شد .

 

 

 

نگاه پر اشک و غضبناک آرام قفل چشماش شد . کیمیا دلش برای اون سوخت … می دونست چقدر حالش خرابه . سعی کرد بزنه به در شوخی ، شاید کمی اونو سر حال بیاره .

 

– رژ قرمزت کو ؟!

 

– رژ قرمز می خوام چیکار ؟ خیلی دلم خوشه ؟!

 

– آخه اینجور مواقع آرایش غلیظ می کنن تا کتک کاری های شوهرشونو پنهان کنن !

 

– پنهان کنم ؟ … چرا باید پنهان کنم ؟!

 

آرام برافروخته و به خشم اومده … هسته ی آلوچه رو تف کرد و با نفرت ادامه داد :

 

– چرا باید کثافتکاری های اون لعنتی رو پنهان کنم ؟! … دلم می خواد همه بفهمن ! همه بدونن چه آشغالیه !

 

کیمیا انگشت اشاره اش رو روی تیغه ی بینیش گذاشت :

 

– خیلی خب حالا … یه ذره یواش تر !

 

– می خوام مدرک جمع کنم … طلاق بگیرم ازش ! می خوام برم از این شهر … برم از این مملکت ! دلم می خواد جدا بشم از همه !

 

– حتی از من ؟!

 

شوخی کرده بود … ولی آرام یهو زد زیر گریه . کف دستاشو روی صورتش گذاشت و هق هقی کرد … و گفت :

 

– نمی دونی چقدر دلم پره کیمیا ! … نمی دونی چقدر حالم خرابه !

 

کیمیا جا خورده بود از گریه ی آرام . اونقدر پر از خشم دیده بود اونو که فکر نمی کرد اشکش جاری بشه . دلش آتیش گرفت برای دوستش .

 

خودشو جلو کشید و دستش رو دور شونه های آرام انداخت و اونو کشید توی بغلش .

 

– الهی برات بمیرم آرام !

 

آرام سر بلند کرد و چشمای اشکیشو دوخت به صورت دوستش :

 

– دلم از همه شکسته ! از بابام که منو توی این بدبختی انداخت ! از مامانم که دید لبم کبوده ، وضعم خرابه … ولی نپرسید چه مرگمه ، چون ترسید از جوابم ! از فراز که …

 

سکوت کرد ، لب هاشو روی هم فشرد و باز هم اشک ریخت .

 

– بیشتر از همه … از خودم ! کیمیا ، من دختر محکمی بودم ! من کار می کردم … باشگاه می رفتم … آموزشگاه می رفتم ! من هیچوقت خودمو رها نمی کردم ، حتی وقتی بهم تجاوز کرد … ولی الان …

 

 

 

کیمیا گفت :

 

– تو افسرده ای آرام ! همه چی تلنبار شده روی قلبت … سنگینت کرده ! چرا باید منتظر بشینی تا من یا مادرت یا پدرت بهت سر بزنیم و حالت رو بپرسیم ؟! … تو باید خودتو بسازی … باید به همه بی احتیاج بشی !

 

آرام میون گریه اش به تلخی خندید :

 

– من ؟ … منی که حتی نتونستم از خودم دفاع کنم تا الان توی خونه ی یک متجاوز نباشم …

 

– آره … تو ! فقط تو می تونی به خودت کمک کنی !

 

سکوت آرام … کیمیا دستش رو از روی شونه ی اون برداشت و کمی عقب کشید :

 

– اشتباه تو اینه که گذاشتی فراز سوار همه ی زندگیت بشه ! هر لحظه ات رو … حتی تنهاییت رو تصاحب کنه ! در حالی که این اشتباهه !

 

– میگی چیکار کنم ؟

 

– زندگی کن ! خوش بگذرون … تفریح کن … برو کلاس ، سر کار … پیشرفت کن ! سعی کن فراموش کنی اون قسمت تلخ زندگیت رو … اگه حال دلت خوب بشه ، می بینی با فراز هم بهتر کنار میای !

 

آرام پلک های خیسش رو روی هم فشرد :

 

– نمی شه … نمی خوام ! ازش متنفرم !

 

– آرام !

 

– می خوام یه کاری کنم که اذیت بشه … اگه این حسو بهش بدم که خوشبختم …

 

– آرام !

 

آرام سکوت کرد … کیمیا گفت :

 

– چرا اینطوری میگی ؟ چرا اینقدر پر خصومت به همه چی نگاه می کنی ؟ تو واقعاً بدبختی ؟!

 

– نیستم ؟!

 

– یه نگاه به دور و اطرافت بنداز … ببین مردم چه زندگی هایی دارن ! مادر منو ببین … بابای کثافتم بیست سال قبل بهش خیانت کرد ، ولش کرد به امان خدا … مامانم حتی نمی تونه ازش طلاق بگیره ! مادر خودت … چقدر سوخت توی زندگیش ؟

 

– فکر کردن به بدبختی دیگران باعث می شه بدبختی های خودم کم بشه ؟!

 

– آرام … فراز آدمه ! اشتباه کرده !

 

آرام چشم باز کرد و نگاه دوخت توی چشم های دوستش … یک سکوت طولانی … بعد گفت :

 

– می دونم ! … می دونم ، ولی هنوز …

 

باز ساکت شد … می خواست بگه ، ولی هنوز فراز به خاطر اشتباهاتش عذر خواهی نکرده !

 

 

کیمیا منتظر ادامه ی جمله اش … خیره توی چشم های خیس آرام بود … که تلنگر کوتاهی به در زده شد ، و بعد ملی خانم اومد توی اتاق .

 

– کیمیا جان ، خاله … برای ناهار می مونی دیگه ! ها ؟!

 

آرام کف دستاشو روی صورتش کشید و خیسی اشک هاشو پس زد . کیمیا با لبخندی ، گفت :

 

– مرسی خاله جون ، مزاحم احمد آقا نمی شم ! نیم ساعتی دیگه …

 

یهو آرام پرید وسط حرفش :

 

– بیجا کردی ! جایی نمی ری ها !

 

و هشدار دهنده نگاهش کرد … کیمیا بعد از مکثی طولانی ، سرشو تکون داد . ملی خانم گفت :

 

– برای شما توی اتاق سفره پهن می کنم تا راحت باشید ! … تو چیزی لازم نداری آرام جون ؟!

 

و دلواپس نگاهش کرد . آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . کیمیا سرزنش آمیز به پاش کوبید ، تا حواسش باشه و با مادرش درست رفتار کنه . ولی آرام بی اعتنا آلوچه ی دیگه ای توی دهانش انداخت … و تکیه زد به دیوار پس سرش … .

***

 

ساعت نزدیک هشت شب بود که رسید به محله شون . مثل همیشه ماشینش رو سر کوچه پارک کرد و ۀخرین کام رو از سیگارش گرفت و از توی آینه نگاهی به خودش انداخت .

 

با ته ریش … چشم های رگ دار … بوی گند سیگار … داغون بود و نمی تونست اینو پنهان کنه .

 

فقط آرام رو می خواست ! آرام … که خونه شون نبود ! دو ساعت قبل برگشته بود خونه و اونو پیدا نکرده بود … انگار یکی با پتک آهنی کوبیده بود توی سرش . بعد هم هرچی زنگ زده بود بهش و پاسخی نشنیده بود … .

 

ناگهان این احساس بهش دست داد که حضور آرام توی زندگیش چقدر شکننده ، موقتی و بی دفاعه !

 

ترس داشت خفه اش می کرد !

 

دستش رو میون موهاش کشید و کمی اونا رو مرتب کرد . دست هاش لرزش خفیفی داشتن . بعد پیاده شد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x