کیمیا نگران تر از قبل پرسید :
– داری گریه می کنی ؟
آرام گفت :
– نه !
و باز هق زد … ! …
– چی شده ؟ چی شده عزیز دلم ؟ … به من بگو !
سکوت آرام … کیمیا ادامه داد :
– من دوستت هستم ! اگه منو محرم ندونی که بگی چت شده ، پس به چه دردی می خورم ؟!
– منو بوسید !
کیمیا سکوت کرد … آرام می تونست شوک رو در سکوت اون حس کنه .
– منو مثل اون شب بوسید … دردناک ، بدون احترام ! … حالم خیلی بده !
و گریه کرد … زار زد . همه ی احساسات بد بهش هجوم آورده بودن . دلش مرگ می خواست . ناامید مطلق بود !
چند روز خوب با فراز گذرونده بود . حس می کرد باهاش صمیمی شده … ولی ناگهان دیشب یادش اومد که زندگیش چقدر لجنه ! … که چقدر بدبخته ! … ناگهان اون روی هیولا و نفرت انگیز فراز رو یادش اومد !
– گریه نکن !
– حالم خیلی بده !
– با گریه کردنت چیزی درست نمی شه !
– می فهمم ! … زندگی من با هیچی درست نمی شه !
– پاشو بیا خونه ی مامانت !
آرام فین فینی کرد … فکر بدی نبود . هر چند روبرو شدن با مادرش با اون لب کبود و حال مریض واقعاً سخت بود … ولی نمی تونست بیشتر از اون توی خونه بمونه . دیوونه می شد ! کیمیا باز گفت :
– بیا آرام ! منم می یام پیشت … حرف می زنیم . بهتر از زانوی غم بغل گرفتنه !
– باشه . کاری نداری ؟
تماس رو که تموم کردن … آرام موبایلش رو دوباره روی میز انداخت و از جا بلند شد . باز جرعه ای از شیر نوشید و برگشت توی
آشپزخونه … بطری رو توی یخچال برگردوند .
بعد نگاهش مات موند روی در مشکی یخچال …
خیره به انعکاس تصویر خودش … لب زیرینش به گز گز افتاد . تمام دیشب مثل فیلمی کوتاه توی ذهنش مرور شد … تمام حرف هاشون … .
از لحظه ی اولی که هرمز اومد توی خونه … و بعد فراز … و بعد اون بوسه … .
خشم و نفرت و استیصال قلبش رو به چنگ گرفت . دندون هاشو روی هم فشرد و گفت :
– گور باباش ! گور باباش ! گور باباش !
و کف دستش رو روی بدنه ی یخچال کوبوند … .
***
ملی خانم آشوب بود . از صبح که آرام اومده بود خونه اش … با اون رنگ رخ پریده و لب کبود … عین مرغ سر کنده شده بود .
هزار فکر ناجور توی سرش جولون می داد … می خواست بمیره !
زنگ خونه رو که زدن … پرید و گوشی آیفون رو برداشت .
– کیه ؟
لحنش خصمانه بود . اگر فراز جوابش رو می داد …
– سلام خاله ملی … کیمیام ! باز می کنید درو ؟
ملی خانم هووفی کشید و بعد شاسی درو فشرد . در باز شد … کیمیا اومد توی حیاط . با لبخندی غلیظ و بوی عطر شیرین و عطسه آورش .
– سلام خاله جون … حالتون خوبه ؟
– سلام عزیزم ، خوش اومدی ! … با آرام قرار داشتی ؟
کیمیا بله ای گفت و بعد مقابل ملی خانم ایستاد . ملی خانم پرسید :
– تو می دونی چشه ؟ حالش خوب نیست ! رنگ به رو نداره !
کیمیا سعی کرد لبخند رو روی لبش نگه داره .
– چیزیش نیست خاله ، پریوده … می خواد ناز کنه براتون !
– می گم … نکنه این پسره اذیتش کرده ؟!
– چه اذیتی ؟
ملی خانم سکوت کرد … . کیمیا دلش به حال اون می سوخت . زن ساده ای بود که یک عمر با شوهر بی اخلاقش ساخته بود … از زندگیش در سکوت رنج کشید و فکر می کرد این تقدیرشه و قسمت خداست . بچه هاش رو دوست داشت … آرام رو به حد مرگ دوست داشت … ولی نمی تونست دردش رو بفهمه . دوست داشتن که همیشه به معنای همدرد بودن نبود !
دستش رو گذاشت روی بازوی ملی خانم و با شیطنت گفت :
– خاله … نگران نباش ! آرام فقط کتک لازمه ! … درستش می کنم الان !
بعد رفت به سمت اتاق آرام .
نگاه دلواپس ملی خانم همراه با قدم هاش کشیده شد … تا وقتی کیمیا در اتاق آرام رو بدون در زدن باز کرد و با حرکتی نمایشی به دیوار کوبید .
آرام نشسته روی تختخوابش ، با چشم های بسته … هندزفری توی گوش هاش … یکدفعه از جا پرید .
– زهر مار ! این چه طرز ابراز وجوده آخه ؟!
بد قلق و بی حوصله به نظر می رسید . کیمیا شالش رو از روی موهاش برداشت و روی شونه هاش رها کرد . کیفش رو روی صندلی انداخت و بی قید مقابل آینه ایستاد تا آرایشش رو چک کنه .
– شنیدم برای خاله ملیحه گرد و خاک راه انداختی … بزنم دهنتو سرویس کنم ؟
آرام نچی کرد و هندزفری رو از توی گوش هاش در آورد .
– درو ببند !
کیمیا نگاه کرد به سمت در چهار طاق باز … و به ملی خانم که چند متری دورتر ایستاده بود و ظاهراً به گلدونی آب می داد ، هرچند حتماً حواسش پی اونا بود . نفسش رو فوت کرد بیرون و رفت درو بست .
– مامانت خیلی نگرانته … فکرای بد میکنه در موردت !
– چه فکر بدی ؟
– فکر می کنه فراز بهت تجاوز کرده !
پوزخند پر نفرت آرام :
– مگه نکرده ؟!
کیمیا چرخید و چپ چپی نگاهش کرد . بعد از توی کیفش یک بسته ی کوچیک آلوچه در آورد و به سمت آرام پرتاپ کرد .
– بگیر دختر جون … بگیر آلوچه بخور ! دهنت مشغول بشه … حرف مفت کمتر ریسه کنی !
آرام بسته ی آلوچه رو توی هوا قاپید و با خشم و غضب باز کرد و یکدونه آلوچه تو دهانش انداخت . کیمیا مقابلش روی تخت نشست و نگاه دوخت به کبودی لبش … لکه ی کمرنگِ خاکستری که توی صورتِ بی رنگ و روی آرام بدجوری توی ذوق می زد . بی اختیار گفت :
– بدجور زده لاشی !
نگاه پر اشک و غضبناک آرام قفل چشماش شد .
نگاه پر اشک و غضبناک آرام قفل چشماش شد . کیمیا دلش برای اون سوخت … می دونست چقدر حالش خرابه . سعی کرد بزنه به در شوخی ، شاید کمی اونو سر حال بیاره .
– رژ قرمزت کو ؟!
– رژ قرمز می خوام چیکار ؟ خیلی دلم خوشه ؟!
– آخه اینجور مواقع آرایش غلیظ می کنن تا کتک کاری های شوهرشونو پنهان کنن !
– پنهان کنم ؟ … چرا باید پنهان کنم ؟!
آرام برافروخته و به خشم اومده … هسته ی آلوچه رو تف کرد و با نفرت ادامه داد :
– چرا باید کثافتکاری های اون لعنتی رو پنهان کنم ؟! … دلم می خواد همه بفهمن ! همه بدونن چه آشغالیه !
کیمیا انگشت اشاره اش رو روی تیغه ی بینیش گذاشت :
– خیلی خب حالا … یه ذره یواش تر !
– می خوام مدرک جمع کنم … طلاق بگیرم ازش ! می خوام برم از این شهر … برم از این مملکت ! دلم می خواد جدا بشم از همه !
– حتی از من ؟!
شوخی کرده بود … ولی آرام یهو زد زیر گریه . کف دستاشو روی صورتش گذاشت و هق هقی کرد … و گفت :
– نمی دونی چقدر دلم پره کیمیا ! … نمی دونی چقدر حالم خرابه !
کیمیا جا خورده بود از گریه ی آرام . اونقدر پر از خشم دیده بود اونو که فکر نمی کرد اشکش جاری بشه . دلش آتیش گرفت برای دوستش .
خودشو جلو کشید و دستش رو دور شونه های آرام انداخت و اونو کشید توی بغلش .
– الهی برات بمیرم آرام !
آرام سر بلند کرد و چشمای اشکیشو دوخت به صورت دوستش :
– دلم از همه شکسته ! از بابام که منو توی این بدبختی انداخت ! از مامانم که دید لبم کبوده ، وضعم خرابه … ولی نپرسید چه مرگمه ، چون ترسید از جوابم ! از فراز که …
سکوت کرد ، لب هاشو روی هم فشرد و باز هم اشک ریخت .
– بیشتر از همه … از خودم ! کیمیا ، من دختر محکمی بودم ! من کار می کردم … باشگاه می رفتم … آموزشگاه می رفتم ! من هیچوقت خودمو رها نمی کردم ، حتی وقتی بهم تجاوز کرد … ولی الان …
کیمیا گفت :
– تو افسرده ای آرام ! همه چی تلنبار شده روی قلبت … سنگینت کرده ! چرا باید منتظر بشینی تا من یا مادرت یا پدرت بهت سر بزنیم و حالت رو بپرسیم ؟! … تو باید خودتو بسازی … باید به همه بی احتیاج بشی !
آرام میون گریه اش به تلخی خندید :
– من ؟ … منی که حتی نتونستم از خودم دفاع کنم تا الان توی خونه ی یک متجاوز نباشم …
– آره … تو ! فقط تو می تونی به خودت کمک کنی !
سکوت آرام … کیمیا دستش رو از روی شونه ی اون برداشت و کمی عقب کشید :
– اشتباه تو اینه که گذاشتی فراز سوار همه ی زندگیت بشه ! هر لحظه ات رو … حتی تنهاییت رو تصاحب کنه ! در حالی که این اشتباهه !
– میگی چیکار کنم ؟
– زندگی کن ! خوش بگذرون … تفریح کن … برو کلاس ، سر کار … پیشرفت کن ! سعی کن فراموش کنی اون قسمت تلخ زندگیت رو … اگه حال دلت خوب بشه ، می بینی با فراز هم بهتر کنار میای !
آرام پلک های خیسش رو روی هم فشرد :
– نمی شه … نمی خوام ! ازش متنفرم !
– آرام !
– می خوام یه کاری کنم که اذیت بشه … اگه این حسو بهش بدم که خوشبختم …
– آرام !
آرام سکوت کرد … کیمیا گفت :
– چرا اینطوری میگی ؟ چرا اینقدر پر خصومت به همه چی نگاه می کنی ؟ تو واقعاً بدبختی ؟!
– نیستم ؟!
– یه نگاه به دور و اطرافت بنداز … ببین مردم چه زندگی هایی دارن ! مادر منو ببین … بابای کثافتم بیست سال قبل بهش خیانت کرد ، ولش کرد به امان خدا … مامانم حتی نمی تونه ازش طلاق بگیره ! مادر خودت … چقدر سوخت توی زندگیش ؟
– فکر کردن به بدبختی دیگران باعث می شه بدبختی های خودم کم بشه ؟!
– آرام … فراز آدمه ! اشتباه کرده !
آرام چشم باز کرد و نگاه دوخت توی چشم های دوستش … یک سکوت طولانی … بعد گفت :
– می دونم ! … می دونم ، ولی هنوز …
باز ساکت شد … می خواست بگه ، ولی هنوز فراز به خاطر اشتباهاتش عذر خواهی نکرده !
کیمیا منتظر ادامه ی جمله اش … خیره توی چشم های خیس آرام بود … که تلنگر کوتاهی به در زده شد ، و بعد ملی خانم اومد توی اتاق .
– کیمیا جان ، خاله … برای ناهار می مونی دیگه ! ها ؟!
آرام کف دستاشو روی صورتش کشید و خیسی اشک هاشو پس زد . کیمیا با لبخندی ، گفت :
– مرسی خاله جون ، مزاحم احمد آقا نمی شم ! نیم ساعتی دیگه …
یهو آرام پرید وسط حرفش :
– بیجا کردی ! جایی نمی ری ها !
و هشدار دهنده نگاهش کرد … کیمیا بعد از مکثی طولانی ، سرشو تکون داد . ملی خانم گفت :
– برای شما توی اتاق سفره پهن می کنم تا راحت باشید ! … تو چیزی لازم نداری آرام جون ؟!
و دلواپس نگاهش کرد . آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . کیمیا سرزنش آمیز به پاش کوبید ، تا حواسش باشه و با مادرش درست رفتار کنه . ولی آرام بی اعتنا آلوچه ی دیگه ای توی دهانش انداخت … و تکیه زد به دیوار پس سرش … .
***
ساعت نزدیک هشت شب بود که رسید به محله شون . مثل همیشه ماشینش رو سر کوچه پارک کرد و ۀخرین کام رو از سیگارش گرفت و از توی آینه نگاهی به خودش انداخت .
با ته ریش … چشم های رگ دار … بوی گند سیگار … داغون بود و نمی تونست اینو پنهان کنه .
فقط آرام رو می خواست ! آرام … که خونه شون نبود ! دو ساعت قبل برگشته بود خونه و اونو پیدا نکرده بود … انگار یکی با پتک آهنی کوبیده بود توی سرش . بعد هم هرچی زنگ زده بود بهش و پاسخی نشنیده بود … .
ناگهان این احساس بهش دست داد که حضور آرام توی زندگیش چقدر شکننده ، موقتی و بی دفاعه !
ترس داشت خفه اش می کرد !
دستش رو میون موهاش کشید و کمی اونا رو مرتب کرد . دست هاش لرزش خفیفی داشتن . بعد پیاده شد … .