صدای مجید …
آرام حتی بیشتر رنگش پرید … باور نمی کرد ، ولی مجید دنبالش اومده بود ! دیگه خودش رو احساس نمی کرد … روحش رو درون بدنش احساس نمی کرد .
– خانم ربانی … چند لحظه بمون لطفاً !
کیمیا انگشتای آرام رو هشدار آمیز فشار داد :
– به حرفش گوش نکن … راهتو برو !
ولی قدم های آرام سست شد … و سست تر … و بعد وسط پیاده روی نسبتاً شلوغ کاملاً ایستاد . کیمیا با حرص ناخن های بلندش رو کف دست اون فشرد و زیر لب غرید :
– آرام … ابله !
ولی آرام صداشو نمی شنید … نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون ، و بعد آهسته چرخید به عقب .
مجید در چند قدمیش ایستاد و نفس تندی کشید … اجزای صورتش ، و نگاهِ توی چشم هاش ناخوانا بود .
– بله ؟ … بله استاد شایسته ؟
صدای لرزون و بی دفاع آرام … مجید پرسید :
– خوبی ؟!
بغض مثل قلوه سنگی وسط گلوی آرام بالا رفت و باز پایین غلتید .
– خوبم ، خیلی خوبم !
مجید مکثی کرد … می خواست خوددار باشه و چیز از احساسات درونش به دخترک نشون نده . باز گفت :
– دیدمت توی آموزشگاه … تعجب کردم ! فکر نمی کردم که …
باز چند لحظه مکث … و باز پرسید :
– می خوای زبان فرانسه رو ادامه بدی ؟
– بله !
– حتماً … یک آموزشگاه دیگه ! ولی مهم نیست ! بهر حال … تو استعدادشو داری و …
در ذهنش دنبال کلماتی گشت تا این مکالمه رو ادامه بده . آرام خیره به چشم های کلافه ی اون … ناگهان لبخند تلخی زد . اینهمه راه دنبالش اومده بود … جلوی چشم دیگران و بچه های آموزشگاه صداش کرده بود … تا همین چرندیات رو بگه ؟! چقدر بی دل و جرأت بودند هر دوشون … چقدر حقیر و بازنده بودند !
– می دونم استاد … لطفاً ! بچه های آموزشگاه دارن نگاهمون می کنن … من که هیچی ، برای خوشنامی و حیثیت شما خوب نیست !
دست خودش نبود ، ولی نیش زد ! نگاه مجید باقی موند روی لب های رژ خورده اش … یک سکوت طولانی … و بعد ناگهان پرسید :
– اون شب … تو به من زنگ زدی ؟
روح از تن آرام پر کشید و رفت … .
– نه !
– چرا ، خودت بودی ! … من صدای نفس هاتو شناختم !
آرام حس بیچارگی می کرد … نمی دونست باید چی بگه . مجید یک قدم بهش نزدیک شد .
– چی می خواستی بهم بگی ؟ … چرا بهم زنگ زدی ؟
آرام حس می کرد سیلی خورده ، می خواست شرم زده و بیچاره از جلوی چشم های همه محو بشه و در تنهایی خودش اشک بریزه . در عین حال زخم روحش تازه شد … درد در تمام جانش پیچید . حس نفرت می کرد … حتی از مجید .
دست کیمیا رو گرفت و بدون هیچ حرفی از مجید رو چرخوند و خواست از اونجا دور بشه … ولی مجید سد راهش شد .
– بمون حرف بزنیم !
آرام پلکاشو روی هم فشرد .
– بین ما حرفی نیست ، استاد شایسته !
– به من استاد می گی تا زجرم بدی ، درسته ؟ … اینهم یه جور ریشخنده که باید بپذیرم ! … غریبه شدنمون مبارک خانم ربّانی !
سکوت آرام … مجید ادامه داد :
– ولی می خوام بدونی که … متأسفم ! … به خاطر همه ی اتفاقاتی که افتاد …
آرام ناگهان چشم باز کرد و زهرآلودترین و متنفرترین نگاهی که می تونست رو توی صورتِ مجید پرتاپ کرد . تأثیر نگاهش مثل دستی نیرومند بود که روی تخت سینه ی مجید فرود اومد و مجبورش کرد دو قدم به عقب بره .
– برای من متأسفی ؟! من مگه چی رو از دست دادم ، آقای شایسته ؟ … یک عاشق بزدل و ترسو رو … که وقتی باید می موند و می جنگید … فرار کرد ! در رفت … رهام کرد تا تصرف بشم …
مجید از اون حجم کینه ای که در نگاه دخترک می دید … ماتش برد .
– اینقدر از من دلخوری ؟!
گلوی آرام از بغض می سوخت … دنیا در سیلاب اشک های نریخته اش غوطه ور بود . نمی خواست حرف به اینجا کشیده بشه … ولی حالا که کشیده بود ، باید می گفت ! باید همه چی رو می گفت ، شاید کمی به تسکین می رسید .
– تو منو رها کردی … وقتی بیشتر از هر زمان دیگه ای بهت احتیاج داشتم … با اولین تلنگر رهام کردی ! من باورت کرده بودم … فکر می کردم آدمی ! فرق داری با بقیه … فکر کردم می فهمی دردم رو ! … ولی تو بعدش حتی جواب تلفنام رو ندادی !
مجید مات و مبهوت زمزمه کرد :
– آرام !
و آرام تقریباً جیغ زد :
– حتی حرف زدن با دختری که بهش تجاوز شده بود ، نجست می کرد لعنتی ؟!
رگه های خشم به نگاه مجید دوید . اینهمه اتهام رو در مورد خودش قبول نداشت ، وقتی فقط خودش و خداش می دونستن اون روزها چقدر درد کشید … و هنوز هم این دردها ادامه داشتن !
دو قدمی به آرام نزدیک تر شد و توی صورتش غرید :
– اینقدر توی سرم نزن که نجنگیدم … من نمی تونستم ! حالم خراب بود … ویرون بودم ! من نمی دونستم باید چه غلطی بکنم ! … اگه زودتر همه چی رو بهم می گفتی …
آرام متنفر وسط کلامش دوید :
– اون وقت زودتر رهام می کردی ! … که ای کاش …
– من اون شب دیدمت که سوار ماشین اون بودی ! … من غرورم شکسته بود … غیرتم …
– اگه غیرت داشتی می یومدی پیاده ام می کردی !
– نمی تونستم ! … چرا نمی فهمی منو ؟ همه چی یکدفعه ای خراب شده بود روی سرم … منگ بودم ! خودم هم دیگه نمی تونستم بشناسم ! تو دختر پاکی هستی … هیچوقت به این شک ندارم ! ولی با حرفایی که اون بهم گفت …
– کی ؟!
سیبک گلوی مجید بالا و پایین غلتید … مردمک چشم هاش لرزید … به سختی و با صدایی تو دماغی زمزمه کرد :
– فراز حاتمی !
قلب آرام لرزید … سرش رو نامفهوم تکون داد :
– چی بهت گفت ؟
– حالا دیگه چه اهمیتی داره ؟ … اون به هدفش رسیده و من …
– چی گفت ؟!
سکوت طولانی و مردد مجید … نمی دونست گفتن این حرف ها درسته یا نه . آرام رو دوست داشت و نمی خواست دردی به درهاش اضافه کنه . از طرفی از اینکه تنها آدم بد این داستان باشه ، متنفر بود .
ولی آرام هم مصمم بود برای شنیدن … با چشم هایی که انگاری در آستانه ی نمایش یک فاجعه ایستادن …
و بعد کیمیا آستین مانتوی آرام رو کشید :
– وای … آرام ! آرام !
به اون سمت خیابون اشاره کرد . آرام سر چرخوند … و بعد نگاهش با نگاه فراز درهم شد … .
**
فراز ساکت بود … لام تا کام حرف نمی زد .
وقتی آرام روشو سفت کرد و مقابل چشم های کیمیا و مجید راهشو کشید و سوار ماشینش شد … زبونش نچرخید سلام کنه . هم خشم داشت هم بغض … و هم ترس !
نگاه فراز هنوز هم جایی اون سمت خیابون جا مونده بود و لابد توی صورت مجید … بعد سر چرخوند و بدون اینکه چیزی بگه ماشینو به حرکت انداخت .
قلب آرام توی سینه اش گاپ گاپ می کوبید . استرس راه گلوشو گرفته بود و نزدیک بود خفه اش کنه .
منتظر خشم فراز بود … منتظر داد و فریادش … اتهاماتش . شاید اگر این اتفاقها می افتاد ، خودش هم می تونست داد بکشه و حرفاشو بگه و دلشو خالی کنه . ولی نه … فراز ساکت بود !
نگاهش مستقیم رو به جلو … عصب های صورتش به طرز عجیب و دلهره آوری خشک و بی احساس به نظر می رسید . آرنج دست چپش رو تکیه داده به لبه ی شیشه و رانندگی می کرد . حتی در رانندگی عجله ای نداشت !
آرام می دونست این سکوت قراره به چه طوفانی پیوند بخوره … .
انگشتانش رو در هم پیچوند … فکر کرد باید سکوت رو بشکنه :
– اینهمه راه اومدی … که مچ منو بگیری ؟!
صداش رو حتی خودش نشناخت . فراز برنگشت تا نگاهش کنه :
– نه !
– من چیزی برای پنهان کردن ندارم !
– می دونم !
– اصلاً چطور فهمیدی من اینجام ؟! … دارم کم کم شک می کنم که …
فراز یک ثانیه بی حوصله چشم هاشو بست و بعد دوید وسط حرفش :
– الان … هیچی نگو آرام ! خب ؟! … هیچی با من نگو !
دهان آرام مثل ماهی جدا مونده از آب باز و بسته شد ، ولی کلمات از حنجره خارج نشده ، توی گلوش باقی موندند . آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد بغضش رو مهار کنه .
صدای زنگ موبایل فراز بلند شد … بعد پوزخند زهر دارش :
– حتماً مادرته ! … جوابش رو بده ، بفهمه هنوز زنده ای !
موبایلش رو به تخت سینه ی آرام کوبید … و آرام با وحشت فکر کرد هنوز زنده است ؟!
انگشتانش می لرزید ، ولی به سختی تماس رو بر قرار کرد و نفس نفس زنان پاسخ داد :
– الو ؟!
ممنون از قلمت
مرسی نویسنده عااالیه رمانت