رمان اردیبهشت پارت ۷۹

4.3
(23)

 

 

صدای گریان ملی خانم پیچید توی گوشش :

 

– الو آرام … خودتی مادر ؟ … الهی قربونت برم !

 

هق هق گریه اش … آرام چنگ زد به بند کیفش .

 

– چی شده مامان ؟ چرا گریه می کنی ؟

 

– بابات می گفت … این پسره فهمیده که رفتی آموزشگاه !

 

آرام نفس لرزونی کشید … سعی کرد لحنش عادی باشه :

 

– خب … آره !

 

– الهی لال می شدم مادر … الهی می مردم پشت تلفن از دهنم در نمی رفت ! من چه خبر داشتم که …

 

– خب حالا چی شده مگه ؟!

 

آرام بی تاب بود . در موقعیتی نبود که بتونه درست و حسابی جواب به کسی بده . فقط می خواست مادرش رو آروم کنه ، چون ته قلبش هنوز هم به چیزهایی غیر از خودش اهمیت می داد … و همیشه آرامش مادرش براش در اولویت بود .

 

دیگه نفهمید چی گفت و چی شنید … فقط با جملاتی سر و ته مکالمه رو هم آورد ، به ملی خانم قول داد بهش بعداً زنگ می زنه … و بعد تماس رو تموم کرد .

 

بقیه ی راه در سکوتی خفقان آور گذشت تا اینکه به خونه رسیدن .

 

فراز ماشین رو پارک کرد و بدون اینکه به آرام نگاهی بندازه ، پیاده شد . آرام نفس عمیقی کشید و با چونه ای بالا گرفته ، پشت سرش به راه افتاد .

 

ترس موهومی داشت اونو از پا می انداخت … ولی نمی خواست فراز اینو بفهمه !

 

اصلاً چرا باید می ترسید ؟ مگه چه کار بدی انجام داده بود ؟! چیکار کرده بود که فراز اینطور حق به جانب سکوت کرده بود … و لابد فکرهایی توی سرش هم داشت .

 

وارد خونه که شدن … فراز وسط سالن ایستاد . دست هاشو به کمر گرفت و نگاهش بی هدف به روبرو … هنوز از نگاه کردن به آرام ، فرار می کرد .

 

– برو آرام … برو توی اتاقت و درو قفل کن ! برو دم دستم نباش عزیزم !

 

چشم های آرام گرد شد ، نفسش بند اومد … سرش رو عقب کشید و خواست چیزی بگه . ولی ناگهان چرخید و با قدم هایی تند و تیز دوید … و تقریباً فرار کرد توی اتاق و درو پشت سرش بست .

 

 

 

زانوهاش نا نداشت . هجوم وحشیانه ی آدرنالین رو در رگ و استخوانش می تونست حس کنه .

نشست روی لبه ی تختخواب و دقایقی طولانی به صدای سکوت گوش کرد .

 

دیشب وقتی بعد از بوسه ی فراز به این اتاق پناه آورد ، ساعت ها اشک ریخت . فکر می کرد دیگه از این بدتر نمی شه … ولی شده بود ! اونقدر بد شده بود که حالا حتی اشکی برای ریختن نداشت !

 

پلک های خشک و سوزانش رو روی هم فشرد .

از اون وضعیت متنفر بود … از اون سکوت و هیچ کاری نکردن . این واقعیت داشت که ترس از شلاق خوردن ، بدتر از دردش بود .

 

ولی وقتی انتظار توفانی رو داشت ، باید چه می کرد ؟ … به جز صبر …

 

از جا بلند شد و با قدم های سنگین قفل در اتاقو چک کرد . بعد چرخید و مانتو و شالش رو از تنش در آورد و روی تخت انداخت .

 

فکر می کرد بهتره آبی به بدنِ گر گرفته اش بزنه .

 

وارد کابین دوش شد و دقایقی طولانی با چشم های بسته زیر دوش آب ایستاد .

 

وقتی از حمام خارج شد ، هنوز هم همه جا سکوت بود .

 

نمی دونست ساعت چنده . موهاش رو با حوله خشک کرد و بافت . کرم مرطوب کننده به دست ها و صورتش زد . بلوز و شلوارِ مشکی رنگی پوشید و بعد مقابل آینه نشست و خیره به تصویرِ چشم هاش … .

 

ناگهان صدای موسیقی از طبقه ی پایین بلند شد . یک موسیقی غمگین و بی کلام … ترکیبی از پیانو و ویولون سل .

 

آرام مثل آدم های مسحور شده از پشت میز آینه بلند شد و به سمت در رفت .

 

تا دقایقی قبل فکر می کرد هیچ چیزی ، حتی انفجار یک بمب اتم نمی تونه اونو از اتاق امنش بیرون بکشه . ولی این صدای موسیقی … تردید داشت ، ولی درو باز کرد و آهسته از پله ها پایین رفت .

 

چراغ های سالن پایین اکثراً خاموش بودند . فراز رو دید که نشسته بود روی کاناپه ، میون کوسن های راحت … کمی خم شده بود به جلو . سرش پایین بود و لیوانی در دست داشت . روی میز بطری ماتی بود که تا نیمه از مایع بی رنگی پر شده بود .

 

احساسی راه گلوی آرام رو درهم فشرد .

 

– اون چیه داری می خوری ؟!

 

فراز حضورش رو از لحظه ی اول حس کرده بود . با سری پایین افتاده و چشم های بسته ، پوزخند زد :

 

– می گن آخر شب که می شه … آدما خالص ترینِ خودشون می شن ! موسیقی هایی که گوش می دن … کارهایی که می کنن … همه ی حرف هاشون !

 

 

 

آرام نفس داغش رو فوت کرد بیرون . بیشتر از اون پاهاش نمی کشید جلو بره . همونجا روی آخرین پله نشست و زانوهاش رو بغل گرفت .

 

– یک بار آخر شب با هم روبرو شدیم … تو مست بودی ! اون نقابی که همه ازت می بینن رو همراهت نداشتی … مثل یک هیولای بی رحم و عوضی بودی ! خالص ترینِ تو … بدترینته ! من بدترینت رو دیدم آقای حاتمی !

 

– خیلی اون خاطره رو مرور می کنی ؟! … می دونی منم زیاد بهش فکر می کنم ! همش از خودم می پرسم چی شد ؟ چرا اون اتفاق افتاد ؟ … من آدم بدی هستم . روزهای زیادی سیاه مست بودم … ولی اون شب …

 

یک لحظه مکث … از جا بلند شد و با نگاه به آرام … چشم هاش به خون نشسته بود . تن آرام رو می لرزوند .

 

– وقتی دنبالت افتادم … می دونستم زندگیم قراره برای همیشه تغییر کنه !

 

آرام از جا بلند شد … با دست هایی مشت شده و بدنی منقبض از غریزه ی دفاع . صداش می لرزید :

 

– گفته بودی هیچی یادت نیست از اون شب !

 

– جداً ؟ … خب دروغ گفتم بهت !

 

آرام مات و مبهوت شد . فراز در دو قدمیش

ایستاد . نگاهش خیره بود … پر از حرف بود … پر از فریاد بود .

 

– چرا می لرزی آرام ؟ از من می ترسی ؟!

 

آرام بزاق دهانش رو با بغض قورت داد و چیزی نگفت . فراز دوست داشت دستش رو بالا ببره و صورت اونو لمس کنه … پوست نازکِ گردنش رو ببوسه و بوی خوش شامپوی موهاش رو نفس بکشه ! دوست داشت … آه ! چقدر این دختر رو دوست داشت !

 

– از من نترس ! … من ازت عصبانی نیستم ، فقط ناراحتم … و کمی مست !

 

عمیق نفس کشید … بوی بدنِ تازه حمام شده ی دخترک رو حریص توی ریه هاش فرو بلعید .

 

– نمی دونی آرام … نمی دونی چقدر دلم آرامش می خواد !

 

آرام به خودش جرأت داد و گفت :

 

– تو آدم بدی هستی … لیاقت آرامش نداری !

 

– شاید … آره ! آدم بدی هستم … تو باهام نباشی ، بدتر هم می شم !

 

– حالا با من بازی راه انداختی ؟! … دوست داری باهام بازی کنی !

 

– چه بازی ؟!

 

– هیچی نمی پرسی ! … می خوای خودم بهت بگم ؟!

 

نفس لرزونش رو از گلوش خراج کرد … با تردید ادامه داد :

 

– فکر می کنی بهت خیانت کردم ؟!

 

فراز با سرعت گفت :

 

– نه !

 

باز هم لبخند کج ناهوشیارش :

 

– می دونم جرأتش رو نداری عزیزم !

 

لیوان نوشیدنیش رو به حالتی نمایشی بالا برد و بعد آخرین جرعه رو به سرعت نوشید .

 

 

آرام رو ترش کرد . دوست داشت جواب دندان شکنی بده … ولی می ترسید . فراز مست بود و به آرامشش هیچ اعتباری نبود . آرام حس می کرد روی لبه ی تیغ داره راه می ره . در شرایطی که داشتن هر حرف اشتباه یا حرکت نابجا می تونست فاجعه به بار بیاره .

 

فراز چرخید و با قدم های نامتعادل به سمت میز برگشت تا باز هم لیوانش رو پر کنه … همچنان خطاب به آرام گفت :

 

– تو رو که عقد کردم … به خودم قول دادم دیگه لب به الکل نزنم ! فکر می کردم عشقِ دخترکِ نیم وجبیم برام بسه که تمام عمر تلو تلو بزنم ! …

 

دست هاش رو دو طرف بدنش باز کرد و با صدای بلندی خوند :

 

– نام تو مرا همیشه مست می کند ! بهتر از شراب ! بهتر از تمام شعرهای ناب !

 

آرام به نفس نفس افتاده بود . تحمل اون وضعیت رو نداشت … داشت دیوونه می شد ! بی صبر و ترسیده دو قدمی به جلو رفت و گفت :

 

– بس کن ! … بس کن فراز ! اینطوری رفتار نکن !

 

– چی رو بس کنم ، عشق من ؟ … دوست داشتنت رو ؟

 

پوزخند تنبلی نشست روی صورتش … روی لبه ی تکیه گاه کاناپه تکیه زد و زمزمه کنان ادامه داد :

 

– ای کاش ازم بر می اومد !

 

– اینطوری نگو فراز ! من باورم نمی شه … من دوست داشتن تو رو باور نمی کنم ! هر چی هم که بگی … وقتی توی رفتارت هیچ اثری ازش نبینم ، باور نمی کنم !

 

فراز چیزی نگفت … سرش پایین ، چشم هاش بسته … انگار در عالم دیگه ای بود . آرام ادامه داد :

 

– تو اصلاً می دونی دوست داشتن واقعی چیه ؟ خودخواهیات رو با عشق اشتباه گرفتی … می خوای به من تحمیل کنی ! تو اصلاً معنی این کلمه رو نمی دونی !

 

باز هم سکوت کشدار و خمار آلود فراز … آرام باز گفت :

 

– می خوای بهت بگم با مجید در مورد چی حرف می زدیم ؟

 

فراز با چشم های بسته پاسخ داد :

 

– چی ؟! … در مورد عشق ور می زدین ؟!

 

اشک به دریچه ی چشم های آرام هجوم آورد … نفس زیر قفسه ی سینه اش پر پر زد .

 

– گفت که بهش در مورد من چه دروغایی گفتی ! گفت که بهش گفتی خودم خواستم باهات باشم ! … خودم خواستم باهام بخوابی ! خودم خواستم بکارتم رو بگیری !

 

فراز هیچ واکنشی نشون نداد … آرام بلاخره به گریه افتاد .

 

– تو چرا اینقدر پستی فراز ؟ چرا اینقدر بی رحمی ؟ چرا بدی هات تمومی نداره ؟!

 

#اردیبهشت۴۱۱

 

تقریباً فریاد کشید … بعد کف دستاشو جلوی دهانش گرفت و هق زد . فراز گردنش رو با سستی بالا گرفت و چشم باز کرد … نگاه خمار و بی اعتناش به آرام … انگار براش ذره ای هم مهم نبود که دروغش بر ملا شده .

 

– بعد از اینهمه وقت تو رو دیده و اونوقت بهت گفته که … اوه !

 

خندید … .

 

– چقدر احمقانه ! فکر می کردم بعد از اینهمه مدت که بهم رسیدین … حرفای جالب تری برای گفتن داشتین ! نه اینکه اومده چغولی منو کرده … مثل پسر بچه های لوس و مامانی …

 

آرام با خشونت داد کشید :

 

– مودب باش ! حق نداری بهش توهین کنی … حق نداری !

 

فراز تکیه اش رو از مبل برداشت و به سختی صاف ایستاد … باز جرعه ای از نوشیدنش رو خورد و بعد گفت :

 

– خب … آره ! باید اعتراف کنم عزیزم … که اون روز حرف های وحشتناکی بهش زدم ! کارهای وحشتناکی کردم ! برای اینکه بهت برسم …

 

لیوان از دستش افتاد و روی فرش واژگون شد ، ولی اعتنا نکرد . باز جلو رفت و در یک قدمی آرام ایستاد … خیره به چهره ی ظریف و غرق اشکش در تاریک و روشن خونه … با صدایی تو گلویی ادامه داد :

 

– کارهای بدتری هم می کردم … اگر مجبور می شدم !

 

آرام از ترس سکسکه کرد . نگاه فراز از چشم هاش پایین سرید تا روی لب هاش … چونه اش … خطوط گردنش … و برجستگی زیبای سینه هاش …

 

– همیشه فکر می کردم … تو کسی هستی که می تونی منو تبدیل به آدم خوبی کنی ! … فکر می کردم تو ناجی منی … منو از سیاهی می کشونی بیرون !

 

صداش محو و محوتر شد … نگاهش مثل نگاه بچه ای که مسحور شعله ی شمعی شده باشه … دستش بی اختیار بالا رفت و نشست روی برجستگی سینه ی آرام …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نانا
نانا
1 سال قبل

یا ابلفضلللل

...
...
پاسخ به  نانا
1 سال قبل

😂😂😂قراره ادامش چی بشهههه
قاصدکی پارت بعدی رو زود بزار هاااااا🥺

نیلو
نیلو
1 سال قبل

وای چه جای حساس تموم شد😐

رویا
رویا
1 سال قبل

مثل همیشه عالی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x