رمان اردیبهشت پارت ۸۰

4.5
(22)

 

 

در لحظه ای ، جریان قوی برق انگار از تمام بدن آرام عبور کرد . وحشت زده خودش رو عقب کشید ، ولی نتونست زیاد دور بشه …

 

فراز اونو با نرمشِ خشونت آمیزی به سمت خودش کشید و اونو از پشت بین بازوهاش قفل کرد . دستش هنوز روی سینه ی آرام بود … و دهانش نرمه ی گوشِ دخترک رو به بازی داشت .

آرام حس مرگ می کرد … .

 

فراز کنار گوشش زمزمه کرد :

 

– اولین بار خواه ناخواه … زیر من خوابیدی ! من بکارتت رو زدم ، تو … مال منی !

 

نفس هاش گرمای دیوانه کننده ای داشت و صداش مثل صدای نفس نفس زدن گرگی بود در شهوت دریدن طعمه اش … .

 

آرام با زجر چشم هاشو بست و هق زد . دست فراز بالا اومد و بالاتر … تخت سینه و استخوان ترقوه ی دخترک رو نوازش کرد و بعد انگشتانش دور گردنِ او قفل شد .

 

– باید می دونستی … همیشه … باید اینو می فهمیدی ! از روز اول … از ثانیه ی اولش !

 

آرام خودش رو آخر خط می دید … میون گریه اش گفت :

 

– ازت بدم میاد از ثانیه ی اول … تا آخرش ! تا آخرین نفسم … ازت متنفرم !

 

انگشتان فراز دور گردنش ، نیروی دردناکی گرفتن .

 

– تا آخرین نفست متنفر باش … ولی مال من باش !

 

باز دست هاش بدن آرام رو به بازی گرفت .

 

آرام دیوانه وار تقلا کرد تا خودش رو دور کنه ، ولی نمی تونست . خودش رو … و فراز رو … و زندگیشونو در آستانه ی پرتگاه می دید . انگار به اندازه ی یک قدم دیگه فاصله داشتن تا سقوط … تا تموم شدن همه چی ! بعد ناگهان با قدرتی که نمی دونست از کجا اومد … میون دست های فراز چرخید و سیلی کم رمق و زنانه ای به صورت او زد .

 

فراز بی اختیار رهاش کرد .

 

– آشغال … پست فطرت ! بازم می خوای به من تجاوز کنی ! به من … به زنت !

 

 

 

فراز مات و مبهوت و خیره به صورت غرق اشک آرام … دستش رو بالا برد و روی رد سیلی گذاشت .

 

ذهنش کاملاً سست و بی حس شده بود . ولی … خدایا ! داشت چه غلطی می کرد ؟ داشت باز هم به آرام دست درازی می کرد … به دخترک زیبا و زخم خورده اش … خدایا ! خدایا !

 

چند قدمی به عقب تلو تلو خورد .

 

– من … نه …

 

می خواست چیزی بگه ، ولی کلمات در ذهنش معنای خودشون رو از دست داده بودند . آرام اونطور متنفر و ترسیده نگاهش می کرد … اونطوری که فراز از همه چی ناامید می شد . از خودش ناامید می شد … از خدا ، از تمام کائنات ناامید می شد !

 

باز عقب رفت … و باز هم …

 

آرام چرخید و مثل آهوی ترسیده ای از پلکان بالا دوید … .

 

پای فراز گیر کرد به میز جلو مبلی … سکندری خورد و کف زمین افتاد .

 

چشم هاش تار می دید ، ولی صدای گریه ی آرام رو می شنید … و صدای قدم هاشو که دور می شد … .

 

دردی کهنه و استخوان سوز در تمام تنش پیچید . از این رفتن متنفر بود … از این رفتن و دور شدن … در زمانی که احتیاج داشت دوست داشته بشه ، اما … رها شده بود ! مثل همیشه ! دست دراز کرد به دنبال بطری نوشیدنی …

و بعد …

 

هیچی !

 

دیگه هیچ چیزی به یادش نموند !

***

مغزش درد می کرد ، گوش هاش سوت می کشید . خسته بود !

 

کمی خم شده بود روی دست هاش و با چشم های بسته … سعی می کرد به خودش انرژی و قدرت بده .

 

چه شب طولانی و عجیبی بود … انگار قرار نبود تموم بشه !

 

صدای فین فین و گریه ی ریز ارمغان رو بغل گوشش می شنید . خجالت می کشید … نصفه شب همه رو زا به راه کرده بود !

 

افشار در حالیکه توی دستش دو پاکت آبمیوه ی پرتقال گرفته بود ، بهشون نزدیک شد . ارمغان با دیدن آبمیوه ها صورتش رو در هم کشید . افشار مقابلش ایستاد و یکی از آبمیوه ها رو جلوی صورتش گرفت .

 

– عزیزم ، بگیرش !

 

– نمی خورم افشار … میل ندارم ! حالم خوش نیست !

 

– ارمغان جان ، رنگ به رو نداری … حتماً فشار خونت افتاده ! بگیر این آبمیوه رو و تا قطره ی آخرشو بخور … واگرنه به زور برت می گردونم خونه !

 

 

ارمغان بعد از مکثی طولانی و با اکراه ، پاکت آبمیوه رو ازش گرفت . افشار چرخید به سمت آرام و پاکت دوم رو بهش تعارف کرد .

 

– این هم برای شماست آرام خانم !

 

آرام کمرش رو صاف گرفت ، نگاه تنبلی به اون انداخت و سعی کرد پاسخ مودبانه ای بده :

 

– مرسی ، ولی واقعاً چیزی از گلوم پایین نمی ره !

 

– متوجهم … ولی این آبمیوه رو به زور میل کنید ! ممکنه حالتون بد بشه !

 

آرام می دونست بحث کردن با این مرد محترم به خاطر یک پاکت آبمیوه ، اونم در حالیکه که اون وقت شب مزاحمش شده بود ، اصلاً صورت خوشی نداره . آبمیوه رو ازش گرفت و زیر لب تشکری کرد .

 

ارمغان کاملاً چرخید به طرفش .

 

– چه اتفاقی افتاد ، آرام جان ؟ فراز چرا باز این کارو کرد ؟!

 

– نمی دونم !

 

– با هم دعواتون شد ؟

 

آرام جا خورده و نفس بریده از سوال صریح ارمغان … برای لحظاتی موند چی بگه .

 

– خب … نه !

 

– خواهش می کنم ازت … اگه چیزی هست ، بهم بگو ! من می خوام کمکتون کنم !

 

اشک باز هم حلقه بست توی چشم هاش . آرام خیره موند به صورتِ بی رنگ و لعابش … و ناگهان حس کرد ارمغان بدون آرایش چقدر پیر و خسته به نظر میاد !

 

– فکر می کردم فراز سر به راه شده … دیگه دست از کاراش کشیده ! فکر می کردم تو که اومدی توی زندگیش ….

 

افشار دوید وسط حرفش :

 

– توی زندگی خصوصیشون دخالت نکنیم ارمغان جان !

 

– خدا می دونه که قصدم دخالت نیست ! فقط می خوام …

 

سرشو بالا برد ، یک لحظه نگاه کرد به افشار … بعد نفس عمیقی کشید .

 

– خیلی خب … بعداً در موردش صحبت می کنیم !

 

و جرعه ای از آبمیوه اش نوشید .

 

نگاه آرام به نیمرخِ اون بود …ولی ذهنش مجذوب آخرین جمله ای که شنیده بود … . بی اختیار حرف های فراز رو به یادش آورد : ” همیشه فکر می کردم … تو کسی هستی که می تونی منو تبدیل به آدم خوبی کنی ! … تو ناجی منی … ”

 

دلش برای اولین بار به تپش افتاده بود … برای اولین بار ، انگار طعم میوه ی کمیاب و عجیبی رو چشیده بود و دست بر قضا از طعمش خوشش اومده بود !

 

 

به سرعت افکارش رو پس زد و سرش رو بالا برد … به افشار گفت :

 

– واقعاً ازتون معذرت می خوام که این وقت شب مزاحمتون شدم . باید به آقا محسن خبر می دادم ، ولی شماره ی ایشونو نداشتم !

 

افشار لبخند کوتاهی زد :

 

– اصلاً مهم نیست … خودتونو ناراحت نکنید . در حال حاضر فقط سلامتی فراز مهمه … و اگر ارمغان جان رعایت کنه …

 

نگاه نا مفهومی به ارمغان انداخت و اضافه کرد :

 

– ارمغان بارداره !

 

آرام جا خورد . نمی دونست چرا ، ولی اصلاً انتظار چنین چیزی رو نداشت .

 

– واقعاً ؟!

 

– اوه … اونم از محسن ! بلاخره پیداش شد !

 

افشار به استقبال از محسن به انتهای راهروی خلوت رفت . آرام با نگاهش قدم های اون رو دنبال کرد … تا رسید به چهره ی نگران و عصبی محسن . بعد باز هم چرخید به سمت ارمغان .

 

– تبریک می گم !

 

ارمغان لبخند کج و کمی سردی زد .

 

– مرسی !

 

و جرعه ای دیگه از آبمیوه ی خنک رو نوشید .

 

– راستش … خیلی برنامه ریزی شده نبود ، ولی …

 

– چرا ؟!

 

– نمی دونم ! … همیشه از مادر شدن می ترسیدم ! حس می کردم اتفاق خیلی بزرگیه …

 

– خب اتفاق خیلی بزرگی هم هست !

 

– مسئولیت زیادی هم با خودش می یاره ! نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه !

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … بعد ادامه داد :

 

– فقط اینکه یک بچه تولید کنی ، دلیل نمی شه اسم خودتو بذاری بابا یا مامان ! متوجهی چی می گم ؟! آدم وقتی بچه دار می شه ، باید تلاش کنه … همه ی زندگیشو براش بذاره !

 

آرام گفت :

 

– به نظرم ، نباید خیلی به خودت سخت بگیری ! اینکه مادر بی نقصی باشی … تقریباً غیر ممکنه !

 

– نه … چطور ؟!

 

– فقط باید دوستش داشته باشی ! بعدش همه چی حل می شه !

 

ارمغان نگاهش کرد … بعد آهسته سرش رو تکون داد :

 

– سعی می کنم … دوستش داشته باشم !

 

آرام دستش رو گذاشت روی انگشتان سرد اون … می خواست باز هم چیزی بگه ، ولی فرصت نکرد . افشار و محسن بهشون نزدیک شدند . آرام نگاه کرد به محسن و گفت :

 

– سلام !

 

– چی شده باز ؟ چه غلطی کرده این مرتیکه ی احمق ؟!

 

آرام چیزی نگفت . نگاه آشفته ی محسن از چشم های آرام لحظه ای پایین لغزید تا روی لب کبودش … حتی از قبل آشفته تر شد . چشم هاش رو بست و زیر لب با غیظ گفت :

 

– لا اله الا …

 

بعد از آرام و ارمغان رو چرخوند و دور شد … افشار هم همراهش رف

 

 

آرام سرش رو پایین انداخت و پلک هاشو با نوک انگشتانش ماساژ داد . از شدت بی خوابی چشم هاش می سوخت . دقیقه ها کش می اومدن و طولانی می شدن … اون شب انگار سر سازگاری باهاش نداشت و قرار نبود تموم بشه .

 

نفهمید چقدر گذشت تا اینکه افشار به تنهایی پیششون برگشت . گفت :

 

– محسن خان گفت که پیش فراز می مونه … منم باید خانم ها رو برسونم خونه !

 

آرام با اینکه عمیقاً احساس خستگی می کرد ، ولی قسمتی از وجودش راضی به ترک کردن بیمارستان نبود . خواست چیزی بگه که ارمغان پیش دستی کرد و گفت :

 

– من هستم همینجا ! تا خیالم از فراز راحت نشه …

 

افشار خم شد و دست ارمغان رو گرفت و اونو کشید به سمت خودش … بعد با لحنی که شوخی و جدیش معلوم نبود ، گفت :

 

– بهت گفتم که … دستور محسن خانه ! می خوای روی حرف برادرت حرف بزنی ؟!

 

لحظات به کندی و کسالت می گذشت و گریه ی ریز ارمغان تمومی نداشت . اینقدر شلوغش کرده بود که آرام هیچ مجالی برای حرف زدن پیدا نکرد . به خودش اومد که افشار هر دوشون رو راه انداخته بود به طرف ماشینش .

 

آرام در سکوت همراهشون شد و دنبالشون رفت .

 

ساعت نزدیک به دوی صبح بود که افشار ، اونو جلوی درب برج پیاده کرد . آرام سست و خسته خداحافظی کرد و پیاده شد .

 

احساس افسردگی می کرد و در اون شبِ خردادی از سرما می لرزید ! با شونه هایی پایین افتاده و در حالیکه کیفش رو دنبال خودش می کشید ، از لابی عبور کرد و سوار آسانسور شد . اون وقت سر بلند کرد و از توی آینه نگاه کرد به تصویر خودش … و متحیر از هاله های تیره ی پای چشم هاش … .

 

چه شب سختی رو گذرونده بود ! سخت … پر تنش و استرس … هراسناک !

 

فکر می کرد یک استراحت واقعی ، حقشه ! از اون خواب های عمیق و بدون کابوس … اینکه لابلای ملحفه های خنک تخت پنهان بشه ، ناز بالشی توی بغلش بگیره و چشم هاش رو ببنده … و بعد ساعاتی بره به دنیای هیچستان ! … و فراموش کنه همه چیز رو ! شوهر متجاوزش رو … مستیش رو … و همه ی اعترافاتی که شنیده بود !

 

وارد آپارتمان شد . کفش هاشو با نوک پنجه ی پاهاش به زور از پا کند و همونطوری که بی حوصله دکمه های مانتوشو باز می کرد … از فیلتر ورودی گذشت .

 

لحظه ای پاهاش روی زمین چسبید … .

 

نگاهش چرخید روی میز برعکس … بطری نوشیدنی که روی زمین افتاده بود ، زیر سیگاری که روی فرش واژگون شده بود … و لکه ی کمرنگ از استفراغ وقت مستی فراز … .

 

آرام پلک هاشو روی هم فشرد … و بعد به گریه افتاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x