رمان اردیبهشت پارت 122

4
(23)

 

 

– الو داداش ؟!

– ارمغان !
– فراز حالش خوبه ؟ … با هم جرو بحث
که نکردین ؟!
محسن نفس عمیقی کشید :
– ارمغان … زنگ بزن به خانوادش …
بهشون بگو !

سکوت چند ثانیه ای ارمغان … بعد لحن
مرددش :
– آخه …
– آخه ماخه نداریم ها ! زنگ بزن بهشون

! دخترشون کتک خورده … مگه می شه
ازشون پنهان کنیم ؟ بگو بیان بیمارستان
!
– باشه . ولی اگه خواستن …

محسن حوصله ی هیچ حرفی رو در اون
لحظه نداشت . بی حوصله تماس رو قطع
کرد و موبایل رو به افشار برگردوند . بعد

رفت و به ماشین فراز تکیه زد … سیگاری
روشن کرد … .
***

صدای همهمه ای توی گوشش بود … آدم
های دور و نزدیکی که انگار در اطرافش
پخش و پلا  بودند و حرف می زدند . دلش
می خواست چشم هاشو باز کنه ، ولی
پلک هاش به قدری سنگینی می کرد که
این کار براش غیر ممکن بود .
با همون چشم های بسته تالش کرد
ذهنش رو متمرکز کنه و باز به صداهای
اطراف گوش بده .

صدای زنی غریبه … صدای ناله ی درد
آلودی … صدای گریه ی یک نوزاد … و
میون همه ی اون صداها … صدای زمزمه
ی دعا خوندن مادرش !

دلش یه جورایی گرم شد … از تصور اینکه
مامان ملی نزدیکشه . نفس تندی کشید و
اینبار با تلاش بیشتری کمی پلک هاشو از
هم گشود … .

ملی خانم روی یک صندلی ، کنار تختش
نشسته بود و زیر لب تمام دعاهایی که در
حافظه اش داشت رو می خوند . تا پلک
های نیمه بازِ آرام رو دید … گفت :
– بیدار شدی آرام جون ؟ … الهی قربون
چشمای قشنگت برم !
و بغض کرد . آرام به سختی بزاق دهانش
رو قورت داد … با صدای ضعیفی گفت :

– ماما …
و سعی کرد تکونی به خودش بده … ولی
دردی که در جمجمه اش پیچید … اخم
هاشو درهم فرو کرد .
– تکون نخور قربونت برم … هنوز درد
داری ؟! …
الهی درد و بالت بخوره توی سرم مادر
جان !

آرام می خواست دستش رو روی گونه ی
خیس اشک مادرش بذاره و اونو دلداری
بده … ولی جون توی دستاش نبود .
متوجه نزدیک شدن شخصی به تختش
شد … و بعد صدای ارمغان :
– خوبی آرام جون ؟!
لحنِ ضعیف و شرم زده اش … . ملی خانم
نگاهی غضب آلود بهش انداخت :

– به لطف برادرتون … خیلی خوبه !
یک لحظه ای سکوت شد … و بعد آرام
صدای قدم های ارمغان رو شنید که ازش
دور و دورتر شد .

ملی خانم دستش رو گذاشت روی دست
آرام :

– چی شد دخترم ؟ چی بینتون افتاد ؟ …
مردکِ از خدا بی خبر … چرا این بلا رو
سرت آورد ؟!
سکوت آرام … ملی خانم ادامه داد :

– بهم گفته بود دوستت داره ! گفته بود
دلش می خواد تو هم دوستش داشته
باشی ! … خبر نداشتم که …

آرام باز هم پلک هاشو روی هم گذاشت …
فکر کرد به تمامِ لحظاتِ جنون آمیزی که
پشت سر گذاشته بودند .
به فراز گفته بود حرومزاده ! … توی
صورتش زل زده بود و اینو به رخش
کشیده بود ! … چیزی که فکر می کرد
هرگز بر علیه ش استفاده نمی کنه … ولی

قفسه ی سینه اش تیر کشید ! ملی خانم
باز گفت :
– ولی دیگه تموم شد آرام ! هر چی بود و
هر چی نبود … امشب برمیگردی خونه ی
بابات ! طلا قت رو می گیریم ازش ! راحت
می شی !

آرام باز گفت :
– مامان !

و دوباره پلک هاشو باز کرد . ته چشم
های درشت و قهوه ای رنگش رو پرده
اشکِ کمرنگی شفاف کرده بود . نمی
فهمید چه مرگشه … دلش اندازه ی تمام
دنیا غم داشت ! ملی خانم گفت :
– جانم ؟ … جانم عزیزم ؟!
سکوت کشدارِ آرام پیوند خورد به صدای
کشیده شدنِ پرده ی صورتی رنگ

کنارشون … پزشکِ بخش اورژانس با
همراهی پرستاری بهشون ملحق شده
بودند .
– خب … شما هم که بیدار شدی ! حالت
خوبه ؟ سر درد … سرگیجه نداری ؟
و مشغول معاینه ی سرِ آرام شد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x