رمان اردیبهشت پارت 128

4.5
(22)

 

بالش … از جا پرید . دستش رو کورمال
کورمال کنار سرش کشید و با پیدا کردن
موبایلش … .
– ای درد بگیری قالیشویی شربت اوغلی !
نصف شب چی از جونِ من میخوای ؟!

آرام ریز ریز خندید … کیمیا چرخید به
طرفش و با پلک های نیمه باز … گفت :
– بیداری هنوز ؟!
و خمیازه ای کشید . آرام گفت :
– خوابم نمی بره !
– چرا ؟!

– نمی دونم ! … این چند وقته همیشه
اینطوری بودم ! شبا تا نزدیکِ صبح بیدارم

برای لحظاتی کیمیا هیچی نگفت … به
طوری که آرام فکر کرد باز هم خوابش
برده . آهی کشید و کمی روی تشک
جابجا شد … بی خوابی های شبانه بیش از
حد خسته اش می کرد ! بعد صدای آرومِ
کیمیا رو شنید :

– می گن شبایی که بی دلیل خوابت
نمی بره … یکی توی دنیا هست که به
خاطرِ تو بیداره و داره بهت فکر می کنه !

سر چرخوند و نگاه کرد به نیمرخِ آرام …
ادامه داد :
– کی داره به تو فکر می کنه ؟ فراز ؟!

آرام توی تاریکی لبخندی زد که تلخیِ
زهر آلودش رو زیر زبونش می چشید …
آهسته گفت :
– گاهی با خودم فکر می کنم … ای کاش
یه مدلِ دیگه ای با هم آشنا می شدیم !
توی کافه ای همدیگه رو می دیدیم …
توی خیابون … چه می دونم ! سر ایستگاه
اتوبوس !
.
– شروعش که دست آدم نیست … این
که چطوری ادامه اش بدی دست خودته !
یک لحظه سکوت کرد … بعد ادامه داد :
– قراره چطوری ادامه بدی ؟ … اصلا
قراره ادامه بدی ؟ … یا … طالق …
آرام گوشه ی لبش رو به دندون گرفت .
افکار مشوشی داشت که نمی دونست
چطور اونا رو به زبون بیاره . شاید باید به

کیمیا هم می گفت که فراز هیچوقت
طالقش نمی ده … حرفی که یک بار به
خانم الهی گفته بود … ولی نه ! دیگه نمی
خواست پشت این جمله پنهان بشه ! …
وقتی صادقانه خبر داشت چیزی که از این
زندگی می خواد ، دوری از فراز نیست ! …
دیگه نیست !
سکوتِ کشدارِ آرام … پیوند خورد به
صدای ویز و ویز موبایل کیمیا . کیمیا

کلافه و بی حوصله پلک هاشو روی هم
فشرد .
– ای درد !
دستاش زیر متکا چرخید پِی موبایلش .
آرام بی صدا خندید :
– قالیشویی شربت اوغلیه حتماً ! دیده
جواب پیامش رو ندادی … نگرانت شده !

– مامانته !
– ها ؟!
کیمیا نگاهِ متحیرش رو ب بالا کشید :
– شماره ی خونه ی شماست ! … این
وقت شب …

تپش قلب آرام ناگهان باال رفت . از جا
پرید و سر جا نیمخیز شده … موبایل رو از
بین انگشتای کیمیا قاپید .

راست می
گفت کیمیا … شماره ی خونه شون بود !
– الو ؟
صدای امیررضا پیچید توی گوشش :
– الو آرام ؟ سالم ! … خواب بودی ؟!

صداش ترسیده و مضطرب بود … تپش
قلب آرام حتی بالا تر رفت .
– چی شده ؟ مامان خوبه ؟
– آرام … بابا احمد … یهو حالش بد شد !
قلبش درد گرفت !
آرام بی جون و ناباور زمزمه کرد :

– چی ؟!
– اون خانمه اومد اینجا ! … خواهرِ آقا
فراز ! … بعدش که رفت ، مامانم و بابا با
هم دعوا کردن … بعدش …
از شدت ترس و استرس هق هقی زد .
آرام دست کشید روی موهای پریشونش
… تنش کوره ی آتیش شده بود . کیمیا با
سقلمه ای تالش کرد توجهش رو جلب

کنه … ولی آرام اینقدر عصبی بود که …
اینقدر عصبی بود …
– مگه … چی گفت بهشون ؟!
می ترسید … می ترسید ارمغان باز هم
داستانِ قمار رو به رخ پدرش کشیده باشه
تا خردش کنه . امیر رضا پاسخ داد :
– نمی دونم ، مامان ملی منو از خونه
بیرون کرد ! … االن زنگ زدن آمبولانس

اومد … مامان باهاش رفت ! به من گفت به
تو خبر ندم ، ولی …
– کدوم بیمارستان ؟!
امیررضا اسم بیمارستان رو گفت … بعد
ادامه داد :
– دنبال منم میای آرام ؟ آره ؟! … تو رو
خدا ! من تنها توی خونه نباشم !
.
آرام پلک هاشو روی هم فشرد … حس
خفگی داشت . زمزمه کرد :
– اسنپ می گیرم میام !
و تماس رو تموم کرد … .
***
آخر شب بود که کلید انداخت و اومد توی
خونه . موتورش رو گوشه ی حیاط
گذاشت و نگاه ناامیدی به پنجره های
بسته انداخت … صدای جر و بحثِ فراز و

ارمغان مثل توپِ تنیسی به شیشه ها
کوبیده می شد !
هووفی کشید و سالنه سالنه راه افتاد و
وارد خونه شد .
فراز و ارمغان وسط سالن مقابل هم
ایستاده بودند و بلند بلند بحث می کردند
… یکدفعه هر دو سر چرخوندند به طرف
محسن .

محسن دم در کفش هاشو از پا کند …
پرسید :
– چه خبرتونه شما دو تا ؟ چتون شده باز
؟!
ارمغان نفس تند و تیزی کشید :
– محسن جان … فراز مغزش رد داده !
قطعاً و کاملا !

بعد چرخید و با قدم هایی بلند به سمت
آشپزخونه رفت . انگار می خواست از ادامه
ی بحثِ بی سرانجامش فرار کنه . محسن
نگاهِ پر سوالش رو چرخوند به سمت فراز
… فراز از خشم عین ماری زخمی هیس
هیس می کرد .
– قرار بوده بره با آرام حرف بزنه …
راضیش کنه منو نیم ساعت ببینه ! رفته

نشسته ور دل ننه باباش … اولتیماتوم های
احمدِ بی همه چیزو گوش داده !
محسن دست هاشو به کمر زد و کمی
چرخید به سمت آشپزخونه .
– مگه چی می گفت احمد ؟!
صدای خشمگین فراز بیخ گوشش :

– گفته طالق دخترشو می گیره ! این
خانم هم …
محسن حرفش رو قطع کرد :
– من از تو پرسیدم ؟!
ارمغان لیوانِ آب رو محکم کوبید روی
کانتر … با لحنی که تلاش می کرد کنترل
شده باشه ، گفت :

– فراز جان … دخترشون رو کتک زدی !
انتظار چیز دیگه ای داشتی ازشون ؟!
فراز چشم هاشو ریز کرد … با فکی
منقبض شده گفت :
– من با پدر و مادرش کاری ندارم ! من
فقط گفتم آرام رو نیم ساعت بکش بیرون
از خونه شون … فقط نیم ساعت …
محسن باز حرفش رو قطع کرد :

– فکر کردی آرام بدون اجازه ی ننه
باباش نگاه میندازه توی روت ؟!
سکوت فراز … محسن پوزخندی عصبی زد
… نشست روی مبل و ادامه داد :
– هه ! … کار نداره با ننه باباش ! … چی
فکر کردی با خودت ، حاتمی جان ؟ …
حلا حالاها باید بدوی !

فراز عصبی پلک هاشو روی هم فشرد .
اعصاب این حرفها رو نداشت . سه روز بود
که آرام رو ندیده بود … و صداشو نشنیده
بود ! حس می کرد دیگه خون به مغزش
نمی رسه !
ارمغان لبخند تلخ و متأسفی زد :
– محسن جان … ایشون مغرور تشریف
دارن ! غرورشون سر به آسمون داره !

زورش میاد از یک بقالِ قمار باز حرف
بشنوه و جواب نده !
فراز خفه و هیستریک خندید … آخه غرور
چی ؟! … غرور چی براش مونده بود ؟!
– اینکه با احمد لاس نمی زنم ، یعنی
غرور دارم … آره ؟!

نگاه ارمغان رنگ استیصال گرفت … گفت
:
– فراز جان … من کی این حرفو زدم ؟ من
فقط می گم باید صبوری کنی ! با آرام …
با خانواده اش …
از در دوستی وارد شده بود … ولی فراز
حوصله ی شنیدن این نصیحت ها رو
نداشت . دستش رو بی حوصله توی هوا
تکون داد و چرخید و توی حیاط رفت .

چی می گفت با ارمغان و محسن ؟ … با
جماعتی که به غرور متهمش می کردن …
ولی بی تابیشو نمی دیدن ! داشت جون
می داد از دوری آرام ! داشت جون می داد
و کسی نمی دید !
باید برمی گشت به خونه ی لعنت شده
اش که اون روزها اندازه ی یک قبر براش
شده بود . خونه ای که هیچ کسی
انتظارش رو نمی کشید !

نفس خسته اش رو از سینه اش داد بیرون
. روی اولین پله مکثی کرد … بعد نشست
. خسته بود … اینقدر زیاد که حس می
کرد نمی تونه دیگه حتی یک قدم بدونِ
آرام برداره !
از توی جیبش بسته ی سیگار و فندکش
رو در آورد … سیگاری روشن کرد و کام
گرفت . از میون دودهای سفیدِ پیچ در

پیچ … نگاه تو خالیش رو دوخت به حیاط
.
دو سال پیش بود … هنوز به یاد داشت !
شبِ عقد ارمغان … توی همین حیاط !
آرام زیبای غمگینش … اینقدر زیبا که می
تونست توی چشم هاش غرق بشه !
همینجا دستش رو لمس کرد … نبضِ
لطیفش رو زیر انگشتانش احساس کرد …
که چقدر تند می کوبید !

خدایا آرام رو دوست داشت … آرام رو کم
داشت ! نمی تونست بدون اون زندگی کنه
! هیچ کسی حسش رو نمی فهمید !
نگاهش خیره به آسمونِ بدون ستاره شب
… بغض داشت خفه اش می کرد ، ولی
گریه اش نمی گرفت . این گریه نکردنش
هم از غرورش نبود … از بدبختیش بود !
آرام کجا بود ؟ … کجا بود که ببینه فراز
رو چطور با خاک یکسان کرده بود ؟ …

صدای باز شدنِ در سالن رو شنید … بعد
صدای قدم های سنگین محسن رو .
– خماری فراز ! هروئین ت بهت نرسیده
سه روز ! ها ؟!
شوخی کرده بود . فراز کامی از سیگارش
گرفت و خیره به آتیشِ سرخِ سیگار …
پوزخندی زد . چند ثانیه ی بعد محسن
کنارش روی پله ی مرمر نشست .

– درس عبرتی باشه واست … که دیگه
غلط اضافه نکنی !
فراز باز هم هیچی نگفت . محسن کمی
چرخید به طرفش :
– فراز … اینو بفهم ! اگه آرامو می خوای
… اگه می خوای این زندگیِ کوفتی رو
باهاش ادامه بدی … باید یه چیزایی رو
بذاری چال بشه بینتون ! باید کاری کنی
.
که یادش بره ! قضیه ی قمارو یادش بره
… نه اینکه با کوبوندن باباش ، هی یادش
بیاری !
– من نمی خوام احمدو بکوبم ! واقعاً نمی
خوام ! فقط …
سکوت کرد … آه عمیقی کشید و فیلترِ
سیگارو کف حیاط انداخت . آتیش نارنجی
روی موزاییک ها لحظه ای درخشید و بعد
خاموش شد . محسن گفت :

– حاال بذار یه چیزی بهت بگم … حالت
عوض بشه ! راجع به اون نامه …
نگاه فراز نشست توی چشم های محسن .
– چی ؟!
– فهمیدم کار کیه ! … همونی که خودت
اول گفتی !

– کامران ؟!

محسن سرش رو تکون داد . فراز خندید
… کوتاه و هیستریک . باورش نمی شد
کامران اینقدر حقیر باشه … اینقدر زیاد
که بخواد با یک تیکه کاغذ …
محسن گفت :

– برنامه می چینم براش … دهنش رو …
جمله اش نصفه و نیمه باقی موند … .
در سالن با شتاب باز شد … ارمغان
هراسون و نیمه نفس بیرون پرید . فراز و
محسن چرخیدن به طرفش .
– آرام زنگ زد بهم ! … پدرش …
***

دست امیر رضا توی دستش بود … با قدم
های تند و تیزی توی راهروی بیمارستان
تقریباً می دوید . قلبش اینقدر تند می زد
که هر لحظه انگار می خواست قفسه ی
سینه اش رو از هم بشکافه و جلوی
پاهاش بیفته .
مامان ملی رو که دید نشسته روی
نیمکتی … اضطرابش به اوج رسید . زودتر
از اون ، امیر رضا صداش رو بالا برد :

– مامان !
یک دفعه ملی خانم چرخید به طرفشون و
متعجب نگاهشون کرد . انتظارشون رو
نداشت ؟! آرام خودش رو بهش رسوند :
– بابا احمد حالش خوبه ؟!
ملی خانم نفس تندی کشید :

– امیر رضا … جونم مرگ شده ! آخر کار
خودتو کردی ؟! … مگه نگفتم نصف شبی
زا به راهش نکن ؟!
امیر رضا بغ کرد … آرام با خشونتی که از
خودش بعید می دونست ، به ملی خانم
توپید :
– چرا نباید می گفت ؟ چرا می خواستی
ازم پنهان کنی ؟!

ملی خانم پووفی کشید :
– حالاکه اومدی … کاری ازت بر می آد
؟
– چی می گفت ارمغان ؟
– هیچی !
– چی می گفت که بابا اینقدر حالش بد
شده ؟!

ملی خانم هم صداش رو کمی باال برد :
– می گم هیچی نگفت ! تقصیر اون
نیست !
آرام با بدبینی باز هم پرسید :
– فراز هم اومده بود ؟ آره ؟! با بابا
دعواش شد ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x