رمان اردیبهشت پارت 129

4
(24)

 

 

ا
دعواش شد ؟!

– استغفر اهلل … آرام ! نه … نیومد ! تقصیر
اونا نیست ! من با احمد جر و بحثم شد !
احساس ناتوانی عجیبی توی تن آرام موج
می زد . نفس عمیقی کشید … دو قدم
پساپس رفت و روی نیمکت نشست و
سرش رو میون دستاش گرفت . جمجمه
اش داغ شده بود … ولی خدا رو شکر !
تقصیر فراز نبود !

فراز خونه شون نیومده بود … حرفی نزده
بود ! قمار چند ماه قبل رو توی سر احمد
نکوبیده بود ! تمام طول راه می ترسید که
اینو بشنوه !
ملی خانم نشست کنارش … شروع کرد به
نوازشِ بازوش .
– حالت خوبه ؟!

– خوبم ، می ترسیدم …
جمله اش رو کامل نکرد . ملی خانم گفت
:
– به خدا تقصیر اونا نیست ! خودش که
نیومده بود اصالً … خواهرش هم که بود ،
سرش رو از خجالت باال نمی گرفت … .
من مقصرم ! باهاش جر و بحث کردم …
دلم پر بود ! … دل خودش هم پر بود !

آرام سرش رو باال گرفت و نگاه کرد به
چشم های خسته ی مامان ملی :
– االن چطوره ؟
– خدا رو شکر ! خوبه ! امشب گفتن
بیمارستان باشه …
– برم ببینمش …

– خوابه ، مامان جون ! منم برای همین
اومدم کنار از باال سرش …
ساکت شد و نگاه غمگشین رو دوخت به
موزاییک های کدر شده . آرام کمی
چرخید به طرفش … دستش رو گذاشت
روی دستِ ملی خانم .
– خودت چطوری ؟!
– خوبم !

– خوب نیستی !
ملی خانم لبخند غمگینی زد … آرام ادامه
داد :
– خیلی غصه ام می گیره وقتی می بینم
به خاطر من حالتون خوب نیست !
– ما تو رو بدبخت کردیم !

بغض توی گلوی ملی خانم درهم شکست
. …
– اینطوری نگو !
– من خودم خیری از زندگیم ندیدم …
بیست و پنج سال توی خونه ی احمد بهم
بی حرمتی شد ! رفتارش تند بود … دست
بزن داشت ! … همه دلخوشیم این بود که
تو درست زندگی کنی !

 

آرام خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک
کرد … گفت :
– مامان … می دونم چی می گی ! ولی به
خدا …
مکثی کرد … ملی خانم با چشم های
خیس شده نگاه کرد بهش و منتظر ادامه
ی جمله اش … آرام ادامه داد :

– خودم هم نمی فهمم چی شده …
گیجم ! ولی فراز … خوبه ! باور کن … بهت
دروغ نگفته ! … یادته توی بیمارستان که
بودم ، گفتی بهت گفته منو دوست داره ؟!
ملی خانم هوومی خسته اش کشید . به
نظر سردتر و اندوهگین تر از اون چیزی
می رسید که با این شعله های کم جون ،
روحش گرم بشه . پس سرش رو تکیه زد

به دیوار و با چشم های بسته … زمزمه
کرد :
– سرم درد می کنه ! … سرم می خواد
بترکه از اینهمه فکرِ بیخودی !
و بعد اونقدر ساکت و بی حرکت … انگار
که خوابش برده بود .
آرام سر چرخوند و با نگاهش به دنبال
امیر رضا گشت … اونو دید که چند قدمی

دورتر ازشون ، به دیوار تکیه زده بود . از
جا بلند شد و به طرفش رفت … صداش
کرد :
– امیر رضا !
سر امیررضا چرخید به طرفش … آرام
مقابلش ایستاد :
– من می رم همین دور و اطراف … از
داروخونه برای مامان ملی ، مسکن بگیرم .

هواشو داشته باش … خب ؟ … زود برمی
گردم !
امیر رضا سرش رو تکون داد و بعد تکیه
اش رو از دیوار برداشت و به طرف مامان
ملی رفت . آرام با نفس عمیقی … راه افتاد
به سمت درب خروجی بیمارستان .
ساعت دیگه داشت به یک بامداد نزدیک
می شد . تک و توک آدم هایی توی

محوطه ی بیمارستان هنوز در رفت و آمد
بودند .
آرام شالِ سیاهش رو روی موهاش مرتب
کرد … و از کنار شمشادهای مرتبِ پیاده
رو گذشت . نمی تونست انکار کنه …
حالش از وقتی که داشت همین راه رو
تازه می اومد ، بهتر بود . حاال هر چند
نگران سالمتی احمد بود … ولی دیگه می
دونست که فراز نقشی توی ماجرا نداره .

انگار وزنه های چند تنی از روی قلبش
برداشته بودند .
دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت
… یک لحظه پلک هاش رو بست و نفس
عمیقی کشید . لبخندِ کمرنگی نفش لب
هاش بود . خدا رو شکر می کرد … خدا رو
از ته قلبش شکر می کرد … .
و بعد با شنیدن صدای پاهایی که پر
شتاب تعقیبش می کرد … حواسش تیز

شد . ترسی غریب خزید توی قلبش …
یک لحظه قدم هاش رو سست کرد … که
ناگهان میون بازو هایی اسیر شد … .
– هییع !
کف دستی آشنا نشست روی صورتش …
صدایی خسته و رگدار کنار گوشش زمزمه
کرد :
– منم عزیزم … منم ! فرازِ تو !

آرام نمیتونست چیزی بگه … ضربان
قلبش اینقدر اوج گرفته بود که می ترسید
فراز صداشو بشنوه .
تند نفس کشید و نگاهش رو آهسته باال
برد تا مردمک های بیقرار فراز .
فراز پرسید :

– خوبی ؟!
و دستش بالا رفت و انگشتانش بخیه های
پیشونی آرام را لمس کرد … .
آرام پرسید :
– اینجا چیکار می کنی ؟
صداش از زور هیجان می لرزید .

– اومدم تورو ببینم !
– من باید برم .
– کجا ؟!
– مادرم سردرده … باید براش مسکن
بگیرم !

فراز باز هم نگاه کرد توی چشمهای آرام .
چیزی درون نگاهش بود که آرام رو می
سوزوند . گرمایی … شعله ای … احساسی
. …
بعد دست آرام رو گرفت و راه افتاد . آرام
چند قدمی دنبالش کشیده شد .
پرسید :
– کجا میریم ؟
.
– باهام بیا !
از راه باریکه نیمه تاریک عبور کردند و به
پارکینگ رسیدند . آرام ماشین فراز رو
دید … قدم سست کرد .
– کجا میریم فراز ؟ االن وقتی چیزی
نیست … پدرم مریضه ! مادرم تنهاست !
فراز گفت :

– میدونم !
و یکدفعه ایستاد … رخ به رخ آرام … یک
دستش هنوز مچ آرام رو گرفته بود و
دست دیگه اش نرم نشست روی شونه ی
اون .
– جایی نمیریم . فقط چند دقیقه توی
ماشین کنارم بشین ! … خواهش می کنم

آرام چیزی نگفت . دلش می خواست به
حرف فراز گوش بده ولی از طرفی فکر
خانوادهاش راحتش نمیگذاشت .
هنوز توی شیش و بش بود که در ماشین
فراز باز شد و محسن اومد پایین .

فراز چند قدم باقی مونده تا ماشینش رو
طی کرد و آرام را پشت سرش کشوند .
– محسن … مادر آرام سردرده ! میری
براش مسکن بگیری ؟
محسن سری به نشونه ی تایید تکون داد
و بعد نگاهش چرخید سمت آرام .
آرام یه جورایی دستپاچه شد !

– سلام !
– سلام ! آرام خانوم … مشتاق دیدار ! ابویی
حالشون چطوره ؟
آرام پاسخ داد :
– خداروشکر … بهترن !
و فکر کرد فراز حال پدرش رو نپرسید !

محسن از ماشین دور شد و فراز در
ماشینو برای آرام باز کرد .
– آرام … عزیزم !

آرام سوار شد . چند ثانیه بعد فراز کنارش
جا گرفت . سکوتی بی نشون پدید اومد …
فراز چیزی نمی گفت و آرام حرفی برای

گفتن نداشت . فقط شق و رق نشسته بود
روی صندلی و نگاهش به مقابل بود … به
زن و شوهری که کنار یک پراید ، روی دو
صندلی تاشو نشسته بودند و فارغ از همه
چیز از فالسک چای می ریختند …
نوزادی که توی بغل زن ونگ ونگ میکرد
… و فراز بالاخره سکوت بینشون رو
شکست .
– ساکتی … چرا هیچی نمیگی ؟ …

صداش بغض داشت … گرفته بود … بعد به
تلخی خندید .
– هرچند دیگه حرفی برای گفتن باقی
نمونده … حاال دیگه هردومون همه چی
رو میدونیم !
آرام سر چرخوند و نگاه دوخت به نیم رخ
اون .

– چی باید بگم ؟ به قول مادرم … بعضی
وقتا هیچی نگفتن ، خودش کلی حرفه …
اگه خوب گوش بدی …
– من نمیفهمم آرام ! من سکوتت رو
نمیفهمم ! من می خوام که حرف بزنی …
من می خوام صداتو بشنوم … من …
یک لحظه مکث کرد . چقدر حرف زدن
سخت بود براش … انگار کلمات خورده

شیشه داشتند ، گلوش را خراش می
دادند .
– من میدونم که حاال همه چیزو میدونی
… و دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد …
– چی ؟
فراز از روبرو چشم بر نمی داشت … و پلک
نمیزد ، مبادا اشکهایی که همه عمر
نریخته بود از چشمانش سرازیر بشه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🦋🌙
🦋🌙
1 سال قبل

عالی😘

دامینیک
1 سال قبل

قاصدک چت روم جدید بزن عزیزم..

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x