رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۳

4.4
(34)

 

 

 

قفسه سینه سفیدش به آرومی حرکت دم و بازدم و انجام میده و بلاخره با تزریق مسکن و سُرم و چیزایی که نمیدونم و داخلش ریخته به آرومی به خواب رفته که نه برده شده.

گفته بود باید ببرینش بیمارستان به نظر کتک خورده میاد، امکان داره خونریزی داخلی داشته باشه، فشارش پایینه، حتی با توجه به کبودی صورت ضربه به سر، امکان شکستن یا مویه کردن دنده ها ووووو

 

خاتون هم بلاخره آروم گرفته و با خیال راحت تر گوشه ی تخت میشینه اما با نگاهی غریب زل زده به منی که حتی یک لحظه هم اتاق و ترک نکرده و گوشه ای تکیه داده به دیوار در سکوت تماشاشون میکردم.

_خوبی؟!

با دو انگشت چشم های سوزانم و مالش میدم و نفس بلندی بیرون میدم.

_ دکتره چی دم گوشت پچ پچ میکرد؟

_میخواست ببینه امکان تجاوز هم هست!

 

خشک شده نگاهم مات  جایی نامعلوم میمونه چیزی که با هر بار نگاه کردن به اوضاغش به اون ته مهای ذهنم می فرستادم تو صورتم ترکید.

_میتونی شب جاش بمونی؟ یا به اون دوتا پت و مت بگم بیان.

 

نیم لبخندی روی لب هاش از اسمی که به اون خواهرا میدم میزنه و میگه..

_هستم.. هرچند دکتر مسکن زیادی برای درد هاش داده اما شب زیاد راحتی براش نیست.

دلم سیگار میخواد و درد گردن و سرم به اوج خودش رسیده.

تقه ای به در میخوره و پشت بندش صدای سروش بلند میشه.

_هی یه ساعته دکتر رفته نمیخواین یکیتون بیاد بیرون ببینم اون تو چه خبره؟

 

از وقتی از اتاق بیرون انداختمش دیگه تلاش نکرد داخل بیاد.

_خیلی دلم میخواد بدونم الان تو چه فرقی با سروش داری که براش خط قرمز مشخص کردی!؟

_اون سروشه من هامرز..

_اوه.. چه قانع کننده.!

بی توجه به پوزخند تمسخرآمیزش گوشی رو برداشته و زنگی به عماد میزنم با بوق اول جواب میده.

_جانم رئیس..؟

_اسم صاحب حساب؟

_طرف ساکن خارج کشوره یکی به اسم سیامک ستاری ..

 

بی حرف گوشی رو قطع میکنم و به هیچ وجه به گوشم آشنا نیست.

_هی حداقل بیاین بیرون یه چیزی بخورین صبح شده.

نگاه هر دومون با غرغرهای سروش به سمت پنجره کشیده میشه و خورشید یکی دو ساعتی هست که طلوع کرده. شبی بس طولانی و طاقت فرسا بود.

برای بار آخر ظاهر و تنفسش و چک میکنم که خاتون ملافه رو روی سینش که تازه متوجه بندی بودن تابش و تو دید بودن نیمی از سینه هاش میشم و چشم گرفته از اتاق بیرون میرم.

_چه عجب… سامی چطوره؟ اجازه میفرمایید بینمشون ؟

_نه..

 

 

 

_نه و نگمه مرتیکه جو گیر..!

بی اهمیت به زمزمه ی زیر لبیش درو پشت سرم میبندم و به طرف اتاقم حرکت میکنم.

_بیا یه چیزی بخور ضعف میکنی یکی رو دستمون افتاده بسه خونریزی زخم معده تو رو کم نداریم.

_یه مسکن برام بیار سرم درد میکنه.

_هی روت و برم بشر نکنه فک کردی من سامی ام چپ و راست برام اُرد میدی بیا خودت بردار بخور من حوصله بالا اومدن و ندارم.. بعدم با شکم خالی و اون معده داغونت خالی قرص نخور.. میمیری.

 

زیر دوش آب داغ گردنم و میمالم و بخار گرفته شده روی آینه رو با دست پاک میکنم و به چهره ی مردی با ته ریش یه روزه و چشم های تیره قرمزش زل میزنم.

چهره هنوز همون مردی بود که هر روز توی همین اتاق توی آینه بهش زل میزدم اما نگاهم، ذهنم، رفتارم…

کلافه از ندونستن حس و حال عجیبم دو دست و روی موهای خیس و نسبتا بلندم کشیده و به گردن دردناکم میرسونم و با آه بلندی دوباره به چشم های تو خالی مرد خیره میشم.

 

با تمام خشم و عصبانیتی که وجودم و پر کرده فریاد بلندی میکشم که صداش اکو میشه و مشت راستم درست وسط چشم های سرخ مرد میشینه و نگاهش ترک برمیداره..

حالا واقعا نگاه ها به رنگ خون در اومدن و از روی آینه با تکه هایی بیش از صدها چشم خیره، شره میکنن پایین.

احساس میکنم از اون حجمه ای که از ظهر تا حالا هر لحظه توی سرم با تمام ابعادش تمام فضاهای خالی رو پر کرده و جای نفس کشیدن و برام تنگ کرده کاسته و تپش قلبم ریتم کندتر و تنفسم آرومتر شده.

 

حوله کوچیکی رو دور انگشت های دستم میپیچم و لباس سبکی تن میزنم.

روی تخت دراز کشیده و به تنها چیزی که نمیخوام فکر کنم اما با تمام وجود به روح و روانم هجوم میاره نمیتونم مبارزه کنم. همینجا زیر این سقف اونم دراز کشیده و داره نفس میکشه.

مهم نیست چقدر صدمه دیده یا چیا از سر گذرونده تمامش و حل میکنم و قسم میخورم باعث و بانیش صد برابر بدتر از اونو پس میداد.

 

کسی نمیتونست از دست آس فرار کنه نه وقتی جرات کرده به اموالش دست درازی کنه.

با خیالی آسوده چشم روی هم میزارم و بدون توجه به سوزش پوست و استخون دستم، مشتش کرده و روی صورتم سد میکنمش حالا چشم هام آرامش بیشتری دارن.

فردا… فردا.. با فکر بهش لبخند میزنم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x