رمان از کفر من تا دین تو پارت۷۷

4.6
(13)

 

 

 

صدای برخورد چیزی هوشیارم میکنه و پلک های سنگینم و باز میکنم و دل و کمرم همنوا باهم میگن بگیر اومدیم.

_آخخخ…

_پاشو یه چیزی بخور.

بی هوا از حضور و صدای دیگری از جا میپرم و اوووی..

_چته بابا همش مینالی؟! اگه حالت خیلی بده بریم دکتر؟

 

نفس پر دردم و بیرون میدم و خودم و کشیده بالا و به تاج تخت تکیه میدم.

_اینجا چیکار میکنی؟

لیوانی طرفم میگیره که رنگ قهوه ای با بخاری که ازش بلند میشه میگه من یه جوشونده بدمزه ام و البته نگاه دهنده اش هم اخطار اگه میتونی نخورش و پشت سرش ارسال میکنه.

 

ناچار از دستش میگیرم و بوی ناخوشایندی زیر بینیم میزنه.. با قیافه چندشی میگم..

_این چیه آزاده؟

نیشخندی میزنه و با سر اشاره و تاکید به خوردنش داره.

_ نگاه به رنگ و بوش نکن خوبه برات دردت و کم میکنه.

 

نوک لبی بهش میزنم و چه تلخه! به اطمینان حرفش و دردی که شروع شده بود دماغم و با انگشت میگیرم و یه سره میبرمش بالا و در حد توانم و امکان خفگی نیم بیشترش و میبلعم.

_اوه دختر جدی جدی خوردیش؟!

نفس بلندی میکشم تا بوی بدش از دهان و بینیم بره.

_مگه نگفتی خوبه؟

 

چشمکی میزنه و سینی محتوی عسل و گردو رو میزاره تو دامنم.

_راستش من و آذر هیچوقت نتونستیم تا نصف لیوانم بریم همش رفت پای بینوا گلدونمون که آخرش خشک شد.

دستورش برا یکی از معجون های مادر بزرگمه همیشه خدا هم هر ماه برامون درست میکرد.

 

وقتی سور و ساتی که برام حاضر کرده رو میبینم تازه متوجه بودن عجیبش اینجا اونم با این اطلاعات میشم.

_کی بهت گفت مریضم؟ یا چِمه!

_عماد رئیس نگهبانا به آذر گفته بود حال نداری اومدم بهت سر بزنم دیدم بسته پد افتاده رو پاتختی فهمیدم دردت چیه.

 

فکم با لقمه ای که هنوز کامل نجوییده بودمش از حرکت می ایسته و دو بسته پد بهداشتی داخل یه نایلون سیاه مثه خاری تو چشمم میره و آه از نهادم بلند میکنه.

با حال زاری قورتش میدم و همین مونده بود اون مردک دولا پهنا با اون هیبتش بدونه من کی پریود میشم و برام خرید کنه.

درسته یه چیز کاملا طبیعی و منم تنها زن عالم نیستم ولی جوری تربیت شدیم حتی از محرم هامون هم پنهون میکنیم چه برسه به… خدایا حالا چه جوری تو روش نگاه کنم!

 

غروب بود و هنوز نه هامرز نه سروش نیومده بودن.. دیشب تنهایی اومد عمارت، امشب و نمیدونم.

حالم خیلی بهتر بود هرچند مجبور شدم بسته هایی که خریده بود و باز و استفاده کنم.

آدم به تیزی این بشر نوبر بود فقط با یک نگاه تشخص داده .از اونجایی که به مواد حساسیت داشتم همیشه مارک به خصوصی میگرفتم و دقیقا همونو برام گرفته بود.

 

تقریبا دیر وقت حساب میشد که اومد و من نمیدونستم چطور جلوش ظاهر بشم که یاد صبح و آبروریزیش نیفته.

از گوشه ی سالن دیدش می زنم و تازه با دیدن لباس های سیاهی که تنش بود دوزاریم افتاد چرا دیر کرده و چندباره از صبح دلم برای جوونی و تقدیر اون مرد گرفت.

صبر نمیکنه و یکسره میره طبقه بالا و به دنبالش چند دقیقه بعد یه فنجون قهوه و کیک برمیدارم و میبرم بالا.

 

کمی مکث میکنم و صدایی از داخل نمیاد معذب تقه ای به در میزنم و زمزمه صدای خش دارش که میگه بیا تو..

داخل میرم و باز این بشر بدون هیچ اهمیتی به حضورم داره تک تک لباس هاش و میکنه.. این چه عادت گندی که داره، جلو همه لخت میشه!

 

نیم نگاهی بهم میندازه و دستش و بند سگک کمر بندش میکنه.

_بزارش روی میز.. وان و برام پر کن تا بیام.

بیخود انقدر معذب و غرق خجالت تا الان استرس کشیدم این آدم اصلا این چیزا حالیش نبود. پوف داره شلوارشم پایین میکشه.

 

سریع میرم طرف حمام و پشت به ورودی شیر آب و باز میکنم تا هنگام ورود نگاهم به پرو پاچش نیفته.

هنوز وان پر نشده که سرو کله ش پیدا میشه و با شورت از کنارم رد میشه و دمای آب وان و با دست اندازه میزنه.

چشم هام و هرجا میچرخونم و زیر لب میگم..

_با من کاری ندارید؟

و همزمان منتظر جواب نمیمونم و میرم طرف در.. دیگه میدونم این آدم هر طوری باشه خوشبختانه متجاوزگر نیست. اولاش برای اذیت کردنم یکم تریپش و برداشت ولی خدارو شکر اینکاره نبود.

_قهوه رو بیار داخل..

 

ولی رو اعصاب چرا هست خیلی هم زیاد.. صدای چلپ چلوپ آب میگه رفته تو وان، حداقل تنش زیر آبه..

بخار آب گرم لباس هام و نمدار کرده و من تازه دلپیچم خوب شده.

میخوام پا بزارم داخل که ملودی زنگ گوشیش از یه جایی بلند میشه و پشت بندش صدایی که از تو حموم فریاد میزنه..

_گوشیم و بیار..

 

 

اداش و در میارم.. نوکر بابات غلام سیاه. موش تو سوراخ نمی‌رفت جارو به دنبش میبست.. چه ربطی داشت خب؟ من الان موشم و حموم سوراخ دیگه.

دست توی جیب کتش که روی تخته میکنم و نیست، زیرش جیب شلوارش و میگردم و گوشی با یه رسید بلند بالا میاد بیرون و نگاهم روی اقلامش چرخ میخوره.

 

انگار کل مراسم ختم و این ساپورت کرده از خرما گرفته تا برنج و روغن توش فاکتور شده بود..

البته یه فاکتور ریز دیگه هم از زیرش افتاد و بعله.. دو بسته خریدای خاک برسری بنده بود.

فاکتور بزرگه رو جا میدم توی جیبش و کوچیکه رو بین انگشتام مچاله میکنم و گوشی رو که دیگه داره نفس های آخرش و میکشه با قهوه میبرم داخل.

 

خدارو شکر پشت به من توی وان خوابیده و فقط شونه ها و پس کله اش دیده میشه..

_رفتی گوشی بسازی؟! بزن دکمه شو تا قطع نشده.

سینی رو، روی سکو میزارم نیم متری عقب تر وایمیستم و تماس و وصل میکنم فنجون و از تو سینی برمیداره و عوض اینکه گوشی رو بگیره اشاره میکنه بزارم دم گوشش..!؟ واقعا؟!

 

جدی فکر کرده کیه؟..مگه چلاغی! منتظر نگاه پر غیضی تحویلم میده و با همون پوزیشنی که با یه من عسل نمیشد قورتم داد، گوشی رو با اکراه کنار صورتش میگیرم و روم و به دیوار برمیگردونم.. فهمیده بودم انقدری اعتماد نداره رو اسپیکر بزاره ولی اینجوری هم!

_بله..

 

بقیه حرفاش اهوم و آره بود ولی چنان تمرکز کرده بود و قهوه شو میخورد که کنجکاو شدم ببینم پشت خطی چی داره بلغور میکنه که این سراپا گوشه که یه باره صدای بلندی از گوشی بلند میشه ووو بوم…

یهو چنان از توی وان قیام کرد و ایستاد که باهاش حجم زیادی آب از سروتنش سرازیر شد و منی که شوکه از حرکتش و بیرون کشیدن گوشیش از دستم، قدمی عقب کشیده بودم و حالا نمای بسیار جذابی از پشت تماما لختش، با اون بدن ماهیچه ای و پوست سیقلیش پیش چشمم روشن شد.

 

بی توجه بهم شماره ای میگیره و به همون حالت حوله ی کوچیک کنارش و برداشت و دور پایین تنش پیچید و رفت بیرون.

هاج و واج هنوز دارم کارش و پردازش میکنم که اینبار فریاد میکشه..

_سامانتا مُردی؟

نفس عمیق و پر حرصی میکشم.. خودت بمیری که زهرم و ترکوندی عوضی.. فکر کردم آدم شده ولی همون بیشعوری هست که بود.

 

بیرون میرم و امیدوارم حداقل شورت پاش کرده باشه بی‌حیا..

سرعت عمل خوبی داشت یه شلوار و تیشرتی که داشت از سرش می‌کشید پایین.

_بدو باید بریم..

_جان؟!

 

نگاهم و روی دمپایی لا انگشتی تو خونه ای که پام بود میندازم وچشمم به راهی که از پشت شیشه ماشین جز ظلمات چیزی ازش پیدا نیست و عملا به بیابون های اطراف شهر میخورد.

 

عوضی حتی فرصت نداد لباس و کفش بپوشم و همچنان که توی گوشی دستور آماده باش میداد چنان بازوم و گرفت دنبال خودش کشید که دستم ناخودآگاه روش میشینه و هنوزم احساس انگشت های پر زورش که دورشون حلقه شده رو حس میکنم.

 

دوتا ماشین با ظرفیت هفت نفر داریم با سرعت حرکت می‌کنیم.. عماد با من و دونفر دیگه اینجا، خودش با دو تادیگه تو اون یکی ماشین نشستن و بعد از چند بار سوال اینکه چی شده! کجا میریم؟ تنها جوابی که از عماد شنیدم سکوت بود و بی محلی پس دهنم و بستم و سعی کردم تمرکزم و روی مسیر بزارم.

 

تو ناخودآگاهم میدونستم و ته دلم گواه میداد به اون مرد زخمی که تو عمارت بخیه اش کردم.

مطمئنا مثه علف نیفتاده بود وسط عمارت و ماجراهایی مثل قطار به دنبالش وصل بودن.

بلاخره از خستگی چشم روهم میزارم و نزدیک طلوع خورشید که با نور گرمش چشمم و میزنه با درد کمر و گردن خشک شده ام از خواب بیدار میشم و توی این موقعیتی که دارم فقط ماشین سواری و نداشتن امکانات لازم و کم داشتم.

 

چطوره از عماد بپرسم ببینم بین اون دوتا چمدونی که انداختن ته صندوق نوار بهداشتی هم پیدا میشه؟ امکان داره یکشون پریود بشه!

خدارو شکر انگار ناکجا آباد نیستیم و تابلوی پنج کیلومتر تا یزد و پمپ بنزین و تو مسیر میبینم.

 

عماد جلو کنار راننده نشسته و محافظ کنار من، سرم و جلو میبرم و آهسته میگم..

_یه جا نگه دارین..

سرش به طرفم گردش میکنه و با نفهمی تمام میگه..

_چرا؟!

_چون… میخوام.. برم.. دستشویی ..

_آها..

 

آها و زهرمار.. تماسی با فکر کنم رئیسش میگیره و با کسب اجازه دو دقیقه بعد کنار پمپ بنزین میزنه کنار. منو بین سه تا مرد غریبه انداخته خودش تمرگیده تو اون ماشین.

همشون باهم پیاده میشن و چند متر جلوتر ماشین اول و میبینم.

 

جفت ماشینای شاسی بلند و مشکیشون با اون هیکلای درشت و لباس های تنشون انقدری تابلو هست که از یه فرسخ داد میزنن به ما نزدیک نشوید.

همونقدر که اینا کت و شلوار پوش و تو چشم بودن یه منه درمونده بین اینا با تیپ ورای تصور جذاب هم از طرف دیگه تابلو بودم.

 

 

 

 

با اشاره هامرز عماد دنبالم راه میفته!..واقعا؟ یاد فیلمای گانگستری افتادم.

بابا بیخیال دارم میرم گوشه ی خیاط دستشویی قراره بیاد پشت دیوارش وایسته که چی بشه؟!

 

پر حرص و شاکی از وضعیتم سرو شکلم و حرکات عجیبشون که هیچی به اختیار خودم نیست پا کوبان میرم طرف فلشی که روی دیوار مسیر سرویس زنانه رو نشون میده.

خدارو شکر عماد چند متری فاصله میگیره و میرم داخل و به به چه وضعیت جذابی حالا پد بهداشتی از کجا پیدا کنم؟

امکان نداره دوباره بتونم توی ماشین و روی صندلی های وامونده اش بشینم.

 

بیشتر از این نمیشد لفتش داد و هیچ معجزه ای هم رخ نداد میام بیرون و دست هام و توی روشویی کوچیکی که داره میشورم.

به محض برگشت عوض عماد هامرز و جلوم میبینم که نایلون مشکی رو بدون حرف طرفم میگیره.. نه!!!؟ نگفته هم میدونستم توش چیه.

 

آب شدن چطور میشه مثل خودش بی حرف با سری پایین افتاده ازش میگیرم و دوباره وارد سرویس میشم.

توی تک تک ثانیه هاش حالم بد بود و خودخوری میکردم.. انقدری که وقتی اومدم بیرون و خدارو شکر هامرز و ندیدم اما احساس کردم از عرض و طول چند سانتی آب رفتم و وزنم کم شده، خودم و رسوندم به ماشین و انگار فقط منتظر من بودن و راه افتادن.

عماد جاش و با محافظ کنارم عوض کرده بود و یه نایلون تقریبا بزرگ گذاشت روی پام.

_بگیر بخور رئیس گفت ضعف داری.

 

پوف.. عجب کاری..

_زحمت شدم براتون شرمنده.

عماد چشم غره ای به تیکه ام رفت و چشم هاش و روهم گذاشت. فکر کنم تا صبح بیدار بودن.

انگار برا دختر بچه خرید کرده چندتا آبمیوه و شیر کاکائو با چند مدل کیک و بیسکوییت توی نایلون بود حتی یه بسته پاستیل اسبی هم تهش پیدا کردم! بازم از هیچی بهتر بودن.

 

نمیدونم خودشون چی خوردن آدم آهنی بودن؟ چون برخلاف تصورم از یزد هم رد شدیم و تا ظهر جایی نگه نداشتن و من تقریبا روی خوراکی های که چند ساعت پیش قابل نمیدونستم خیمه زده بودم.

بلاخره از جاده اصلی که انگار انتهایی نداشت زدن تو فرعی و به روستایی نزدیک شدیم و در آخر روستا توی حیاط بزرگی که یه نفر درب بزرگش و باز کرده بود و منتظر ما، ماشین هارو متوقف کردن.

 

همه پیاده شدن و بلافاصله خودکار رفتن دنبال کاری من موندم با هامرز و یکی از نگهبانا..

از کت و کول افتاده بودم، کش و قوسی به خودم دادم و با اشاره هامرز دنبالش راه افتادم داخل ساختمون بزرگ و آجرنمایی که به نظر نوساز میومد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x