رمان از کفر من تا دین تو پارت۸۳

 

 

 

همونطور که بازوش و گرفتم و دنبال خودم میکشونمش با سرتقی و کمی لرز میگه..

_اتاق و… بگیر یه جو… ری.. با… هم.. کنار میایم.

احساس میکنم دستش سرده و با کشدار شدن کلماتش و شل شدن قدم هاش هر لحظه انتظار از حال رفتنش و دارم. حتی منم متوجه شدم فشارش افتاده.

_ فکر کردی من جام و به کسی میدم یا زورت بهم میرسه!

 

یه لحظه سکندری خورد و نزدیک بود جفتمون و کله پا کنه که با کمک عصای دستم مانع شدم اما در عوض روی مچ در رفته ام فرود اومدم و از درد هیسی کشیدم.. اینبار دست آزادم و دور تنش پیچیدم و به خودم چسبوندمش.

_منـ..که زو… رم بزنم بیـ..خوده.. کلـ..لا آدما..یی که دو…ر منو گرفـ..تن… گر…دنشون خــ…..ییییلییی کلفته.

 

یکم دیگه مونده بود تا کنار لاشه ی سوخته ماشین برسیم که با گرمایی که داشت از هر جایی برای گذران شب مطمئنتر و بهتر بود.

هرچند نمیدونستم عکس العملش چی میتونه باشه البته که جنازه رو با خودشون برده بودن و خبری ازش نبود ولی اثار خون ریخته شده ای که تا حد امکان با خاک پوشونده بودم رو نمیشد ندید گرفت. به ادامه گفت و گوی بیخود و حواس پرتمون ادامه میدم.

_بهم برخورد مگه جز منه گردن کلفت کس دیگه ای دور و برت هست؟

 

دستی به سرش کشید و برآمدگی که رو کنج پیشونیش بود و لمس کرد و صورتش توهم رفت.

تمرکز جواب دان نداشت و این به نظر جالب نمیومد.

کنار در ماشین که کنده شده و حکم یه تکیه گاه و پیدا کرده بود و فاصله نزدیکی با لاشه نیم سوخته که هنوزم دود ازش بلند میشد مینشونمش و خودم هم کنارش ولو میشم.

گرمای دلچسبی داره و فکر نکنم تا صبح خاموش بشه. البته امیدوارم به اونجاها نکشه.

پیشونی و چشمم زق زق میکننن و دیدن با یک چشم اصلا جالب نیست.

 

سکوت بیابون و ترق و تروقی که هنوز از جنازه سوخته بلند میشه تنها صدای موجوده.

یه لحظه شونم سنگین میشه و سرش روی تنم خم شده.. کمی درازش میکنم و  سرش و روی پای جمع شده ام میزارم که جنین وار توی خودش مچاله میشه.

یکی از پاهاش برهنه ست و اون یکی رو فقط یه دمپایی لا انگشتی ساده پوشونده.

 

نفس بلندی میکشم و به حتم مقصر اصلی اینجا بودنش من بودم.

محموله لو رفته بود و مأمورمون تو زرد از اب در اومده و بار و با همه ی دم و تشکیلاتش فروخته بود.

دیر میرسیدم همه رو چپاول کرده بودن این بین درگیری حتمی بود و فقط به فکر این بودم که بودن این دختر با توجه به توانایی های درمانیش میتونه مفید باشه.

 

نگاهم روی نیمرخ رنگ پریده اش میچرخه و دستی که انگشت هاش ناخودآگاه لابه لای موهای بلندش برای خودشون جولان میدادن.

با شنیدن صدای چندتا ماشین و توقفشون کنارم و افتادن نورش روی صورتم، نگاهم و از لاشه ماشین میگیرم و تیشرتم و از تنم بیرون میکشم و روی موهای سامانتا میندازم.

 

مرد قد بلند و هیکلی بعلاوه چند نفر دیگه پیاده میشن و با عجله میان سمتمون.

_دیر کردین!

_نشد زودتر خودمون و برسونیم.. کمین کرده بودن درگیر شدیم..

با دیدن سرو صورتم نگران جلوم زانو میزنه و میپرسه..

_حالت چطوره! زخمی شدی رئیس؟

 

سری به طرفین تکون میدم و میگم..

_چیز مهمی نیست.. ماشین و بیار نزدیکتر..

عماد نگاهش روی سامانتا و من و ماشین و… در کل موقعیتی که داریم چرخ میخوره ولی عاقلانه سوال دیگه ای نمیکنه چون واقعا رو مود جواب نیستم و امکان داره همین چوب دستم و فرو کنم تو حلقش.

 

با احتیاط سرش و میزارم روی زمین و با کمک یکی از افراد بلند میشم.

یکی دیگشون میخواد سامانتا رو بلند کنه که بهش تشر میرم و عقب میکشه.

همون طور لنگ لنگان دست میندازم زیر بدنش که هنوزم با این همه سرو صدا خوابه و به نظر حال خوبی هم نداره.

 

میخوابونمش صندلی عقب که ناله ای میکنه و پالتویی که روی شونه هام انداختن میکشم روی تنش.

توی روشنایی نور داخل اتاقک ماشین بیشتر رنگ و رو پریده به نظر میاد و پیشونیش ورم کرده و کف پاهاش که حالا هر دو برهنه هستن خاکی و خونی..

صندلی جلو کنار عماد سوار میشم و بقیه افرادم توی دوتا ماشین دیگه جاگیر میشن.

_محموله رو کجا بردین؟

_سیلوی جنوبی..

 

داخل جاده اصلی میپیچه و نگاهم و از پنجره به مکانی میدم که چپ کردیم و حالا با سرعت ازش دور می‌شدیم.

_چقدر تلفات داشتیم؟

نفس عمیقی میکشه و با ناراحتی میگه..

_یک نفر کشته.. سه نفر مجروح که حال یکیشون خوب نیست.

 

زمزمه میکنم..

_حسینم بهشون اضاف کن.

دستش روی فرمون مشت میشه و زیر لب فحش درشتی میده.

_چرا نگفتی جنازه شو برداریم تا صبح خوراک حیوونا میشه یا مردم پیداش میکنن.

 

نفس عمیقی میکشم و چند ثانیه بعد میگم..

_جنازه ای درکار نیست.

_چی!!!

_جزغاله شد.. بعد کشتنش انداختن تو ماشین و باهم سوختن.

از بین دندون های جفت شده اش غرید..

_حیوونای کثیف.

_برو سمت عمارت.. برای سیلو هم خبره ترین افرادت و بزار برا نگهبانی..

_انجام شده.

_مخبر و گرفتین؟

_آره سر بزنگاه گیرش انداختیم فکر نمیکرد پیداش کنیم.. بچه ها انداختنش تو سرداب تا بیاین.

 

4.4/5 - (19 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x