رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۲

4.4
(34)

 

 

ماشین جلوی پله ها متوقف میشه و قبل از هر عکس العملی صدای نفس عمیق سامانتا به گوشم میرسه و حالا خاتونی که بالای پله ها ایستاده و مشتاق دیدن ماست..

مکثمون که طولانی میشه خاتون که با تماس سروش بی تابه خودش و میرسونه پایین پله ها و سامانتا با آهسته ترین حرکت ممکن از ماشین پیاده میشه و خاتونی که از ظاهر سامانتا یکه خورده خشکش میزنه.

اما با سکندری که سامانتا توی قدم اول میخوره سریع دستی زیر بازوش میبره و آخ ملایمی که نگاه ما مردها و خاتون و بیشتر از قبل به خودش میخ میکنه.

 

دستش و به حالت دفاعی عقب میکشه و نشون میده به کمک احتیاج نداره و به همون آهستگی اما با شونه هایی صاف راهش و به طرف بالا میگیره.

بلندی چادر رنگی سرش روی پله ها کشیده میشه و صحنه ای عجیب روبه روم ترسیم میشه.مطمئنم یه همچین چیزی رو قبلا دیدم.

خاتون مستاصل نگاهی به ما میندازه و من تازه متوجه خیز بدنم موقع سکندری خوردنش برای گرفتنش میشم.

_این واقعا سامانتا بود؟!.. چه بلایی سرش اومده؟ کجا بوده!

 

خاتون چیزهایی میپرسه که سوال تک تک ما با دیدنشه ولی با وضعیتی که پیداش کردیم هرچند حرف یا حرکتی رد و بدل نشد اما ظاهر به شدت عجیب و سکوتی که خیلی حرف ها برای گفتن داشت ماروهم به خاموشی فراخوند.

اولین و آخرین باری که نگاهش و بهم داد همونجا داخل سوپری بود و بس.

 

عماد و مرخص میکنم تا رد اون بیشرفی که هنوز نمیدونم چه بلایی سر سامانتا آورده رو بگیره..

هرچند پیداش کرده بودیم اما هنوز کارم با اون حروم زاده تموم نشده بود.

آهسته پشت سر اون شبح سرگردون داخل میشیم و مستقیم بدون هیچ حرف یا حرکتی و نگاهی به اتاق خودش رفته و در و میبنده.

_هامرز!… سروش..! میشه یکیتون بگه چه خبره.!؟ کجا پیداش کردین؟ چرا هیچکس هیچی نمیگه آخه؟!

_چون هیچی نمیدونیم خاله جان.. ماهم همینطوری تحویلش گرفتیم.

 

احساس میکنم صدای افتادن چیزی رو از اتاق شنیدم و به آنی بی توجه به هر دوشون میرم طرف اتاق و درو باز میکنم که صحبتشون قطع میشه و من با دیدن صحنه روبه روم احساس میکنم اکسیژن کم آورده و نفسم بند میره.

_وای خدای من…

 

صدای خاتون از پشت سر باعث میشه به سرعت برگردم و درو روی جفتشون ببندم و از پشت در فریاد بزنم..

_برو دکتر بیار سروش.. یه دکتر زن پیدا کن.

 

 

 

دست زیر بدن افتاده روی زمینش میندازم به آرومی شیئ شکستنی بلندش میکنم.

به نظر سبکتر از هر وقتی میاد و تمام تنم چشم شدن خیره بهش و با لرزش تخم چشمم تنم به لرزه می افته.

_آه.. آآخ..

صدای ناله هایی که از درد میکشه روی روح و جسمم خنجر میکشه. از کی تا حالا انقدر برای کسی پای احساس و عواطفم لرزیده که بخوام برای دردی که میکشه مسببش و به حد مرگ شکنجه و بُکشم.

 

با احتیاط روی تخت میزارمش و ناله ی بلندتری از قبل سر میده و مگه با تو چیکار کردن بی ناموسا؟

هرچند از دیدن کبودی نصف صورتش به علاوه مچ دستی که به نظر میاد ورم داره و رد خون مردگیش و جای بردگیش طوری که حتی در حالت بیهوشی هم نمیتونه از نگه داشتنش دست بکشه و توی بغلش گرفته و با هر تکون هرچند کوچیک ناله اش هوا میره ، مشخصه یا در رفته یا حداقل ضربه خورده و کدوم پس فطرتی زورش و به یک زن نشون میده.!!؟

 

انگشت هام با مکث و دلهره از چیزی که قراره ببینن لبه ی پارچه ای که شاید روزی مانتو بوده و حالا جر خورده و یه دکمه بیشتر روش نداره رو کنار میزنن و کبودی های ریز و درشت دیگه ای پوست سفید و تن ظریفش و نقاشی کردن.

چشم روی هم میبندم و من مردی که به بیرحمی معروفم چهار ستون بدنم از چیزی که میبینم به لرزه میفته.

 

خاتون با احتیاط داخل میشه و از سروش خبری نیست.

_اوه.. خدای من.

آره فقط خدا باید به داد برسه..

_تمام تنش کبوده دختره بیچاره چه جور انسانی میتونه اینکارو بکنه اینا از حیوون کمترن.

آهسته دستی روی صورت دو رنگش میکشه و با تعجب میگه..

_تو تب داره میسوزه تنش خیلی داغه.

 

با عجله بیرون میزنه و تا وقتی برگرده من هنوز کنار تخت خیره بهش ایستادم.

_جوراباشو در بیار هامرز میخوام تا دکتر میرسه پاشویش کنم.

خودکار کاری که میگه رو انجام میدم و با هر دستمال نمداری که صورت و بدنش و لمس میکنه ناله ی ریزی سر میده.

 

_خاتون.. هامرز.. دکتر و اوردم..بیاین داخل اتاق مریض اینجاست.

 

با ورود زن جوون عقب میکشم و قبل داخل شدن سروش درو روی چهره شوک زده و چشم های گشادش میبندم.

_کتک خورده؟

خاتون مستاصل نگاهی به من میندازه و در جواب دکتر میگه..

_نمیدونم.

_مانتوش و کامل در بیارین.

جلو میرم و دست زیر بالاتنه اش میندازم و به کمک هم اون تیکه پارچه منحوس و از تنش بیرون بیرون میکشیم.

_خوبه..

دستگاه فشار سنج و دور بازوش میبنده و فشار پایینش دکترو به هول و ولا میندازه و…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x