رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۴

4.3
(37)

 

#سامانتا…سامی

 

کلافه و خسته از اصرار آزاده برای بودن توی تخت میخوام از جا بلند بشم که در بدون هیچ اجازه یا اخطاری باز میشه و جلوی چشم های متعجب و گردم هامرز با خونسردی و اون هیکل درشتش که پوشیده توی یکی از کت شلوارهای مارک و خوش دوختش هست وارد میشه و خیره به من خطاب به آزاده که اونم دسته کمی از من نداره امر میکنه..

_بیرون…

 

چند ثانیه ای طول میکشه تا آزاده هم مثل من از شوک خارج بشه و مغزش حضور و دستورش و پردازش کنه و بعد سریع از اتاق بزنه بیرون.

_از تخت پایین نمیای..

صدام و پیدا کرده معترض میگم..

_چی؟!! نه… یعنی توی اتاق من چیکار میکنی! برو بیرون.. من… من…

پوزخندی میزنه و وقتی گردش چشم های کنکاش گرش رو روی سرو بدنم میبینم با رنگی که دیگه جای بیشتری برای پریدن نداشت با همون توان نصفه و نیمه و دردی که داشتم میچرخم تا چیزی برای پوشوندن خودم پیدا کنم، که درد تیزی توی پهلوم میپیچه و چیزی که دستم نمیاد هیچ درد طاقت فرساروهم تحمل میکنم.

 

جلوتر میاد و صندلی که آزاده روش نشسته بود و میزاره کنار تخت و روش میشینه.

ملافه رو با همون یک تا دست سالم تا جایی که امکان داره بالا میکشم تا اون تاپ لعنتی کمتر چیزی براش به نمایش بزاره.

البته که تن و پوست بد رنگم هیچ جذابیتی نداره مخصوصا برای این مرد هفت خط.

_بهتری؟

 

خجالت میکشم و چشم هام و به ملافه سفیدم میدوزم. این مرد اگر من و از خونش پرت کنه بیرونن بازم حق داره.

چرا باید با مشکلات و بدبختی های من دست و پنجه نرم کنه!

چرا باید بخواد منو که هیچکاری هم تازه بلد نیستم جز زبون درازی و دردسر تو خونش نگه داره.

 

نفس عمیقی میکشم و استخون ترک برداشته دنده ام بهم میگه زیاد هوا رو حروم نکن من اینجام.

_کی بود؟

چشم هام و ازش میدزدم و چه جوابی به این مرد بدم.!

با خونسردی بهم زل زده و بدون توجه به زمان هنوز منتظر جوابه. زیر نگاهش مخصوصا با حجابی که نصفه نیمه تنها تونستم تا شونه هام و بپوشونم معذب خودم و جابه جا میکنم.

 

موهایی رو که آزاده صبح برام شونه کرده و بافته بود کاری که با یه دست نمیتونستم انجام بدم و حالا روی شونه ام خودنمایی میکرد.

_میدونی سامانتا من تا هر وقتی که بخوای وقت دارم اینجا بشینم و رنگ به رنگ شدن تو رو نگاه کنم ولی میخوام به اون حروم زاده ای هم فکر کنی که هر لحظه که زمان میگذره از دسترسم دورتر میشه.

 

 

 

دست از سر طرح و رنگ ملافه میکشم و نگاهم و به مردی میدم که نمیدونم کیه.. چه کاره ست.. ودر آخر چه نقشی تو زندگی من داره.!

_چرا باید بدونی کی با من چیکار کرده! اون به قول خودت حروم زاده به نظر انقدر قدرت و پشت گرمی داره که با خودش فکر کرده میتونه هر بلایی سر من بیاره و هیچکس هم نگه بالای چشمش ابرو..

خودش و جلو میکشه و با چشم های ریز شده و صدایی خشنتر از معمول میپرسه..

_و چیکار کرده؟؟

 

نگاهش میکنم و صحنه هایی که پیش چشمم تداعی میشه روح و جسمم و در هم میشکنه.

قهقه های از سر مستی و شهوتی که کنار گوشم سر میداد و حرف های تهوع آوری که از لذت رابطه با من مزه مزه میکرد.

_سامانتا!..

پرت شده از خاطره کثیف و تازه ای که به باقی پرونده نجاست بار اون مرد اضافه شده نگاه گیج و خاموشم و به چشم های تیز مرد روبه روم میدم.

ملافه رو بیشتر دور خودم پیچیده و تن به عرق نشسته ام لرز کرده.

 

_بهت تجاوز کردن؟

اینبار متفاوت تر از همیشه خشک شده و مات با دهان باز به حرفی که تو صورتم پرت کرده بود نگاهش میکنم.

_نباید..

_اسمش و ببرم؟! چرا..! مگه اگر اتفاق میفتاد هم به دست تو بوده یا به اختیارت؟

 

عقب میکشه و دوباره تکیه میده به صندلیش و من دور از حجم تنش نفسم بازتر میشه..

چهره و صدای سرد و سنگیش اصلا با حرفایی که میزنه همخونی نداره اما ادامه میده..

_اون یه ذره پرده بدوی با چند قطره خون آنقدری ارزش نداره که سلامت روح و روان آدم ارزشمنده.!

فکر میکنی ضربه ی روحی و روانی که این عمل اجباری و فیزیکی به آدم میزنه از آسیب جسمیش کمتره؟! نه..

نمیخوام شعار های روشن فکرانه برات ردیف کنم یا اونقدری نه مهربونم نه وقتش و دارم برات ستاد روحیه دهی باز کنم یا بگی چون میدونست جز کتک خوردن اتفاقی برام نیفتاده و هیچ آثاری از تجاوز نداشتم اینجوری داره قضیه رو کوچیک جلوه میده و دارم با این خونسردی اعصاب خورد کن برات سخنرانی میکنم..!

نه.. چون ماجرا خیلی بزرگتر از چیزی که بشه بهش حتی فکر کرد چه برسه به عمل.

اگر دیشب سر وقتت نیومدم ازت حرف نکشیدم بزار به حساب درک کردن موقعیت و هر چیز ناخوشایندی که از سر گذروندی..

و اما حالا بهتره دور هر فکر پریشونی که تو اون کله کوچیک و خوشگلت میچرخه رو خط بکشی.. چون ذهن سالم مهتر از همه چیزه،

به این فکر کن همینقدر که از نظر بدنی صحیح و سالم اینجا و درامانی اونم با چندتا کبودی که چند روزه خوب میشن و مطمئنا هیچکس دیگه ای دستش بهت نمیرسه مگه اینکه انگشت های قطع شده اش رو برات اینجا بیارن.. همین.

 

بعد این سخنرانی غیر منتظره و عجیب بدون توجه به قیافه مطمئنآ تابلو من شمرده شمرده طوری که میگفت اگر جرات داری جواب نده، پرسید..

_ دیروز.. بعد از… رفتن.. از کارخونه.. چی شد.!؟

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x