رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۵

4.8
(37)

 

 

نه چیز مشترکی برای گفتن دارم نه کلا علاقه ای به صحبت و آشنایی با کس و کار هامرز یا دوروبری هاش.

یه جورایی از اول تا آخر این مهمونی برام بدشگون و ناخواسته بوده و افتاده گردنم.

_چیزی باعث نگرانیتون شده؟

_ به نظر نگران میام!

 

با خنده اشاره ای به ابروهام میکنه..

_خط بین ابروهاتون هر لحظه عمیق تر میشه.

نفسم و نامحسوس بیرون میدم و ابروهایی که با حرفش بیشتر توهم فرو رفته رو از هم جدا میکنم.

_نگرانی واژه درستی برای حال الانم نیست.

خودشو جلو میکشه و در آرامش یکی از پیش دستی های تمیز و جلوم گذاشته و چند مدل از فینگرفود های خوشمزه ای که مزه و بوی اولشون از چشمم افتاده جلوم ردیف میکنه.

_چیز قابل داری نیست ولی به نظرم خوشمزه ان.

_ممنون صرف شده.. با این همه ریخت و پاش دیگه بی انصافی بخوایم در مورد از غیر قابل بودنش بحث کنیم.

 

 

ابرویی بالا میندازه و نگاهش و به اطراف میده..

_به نظرتون زیادی تجملات صرف شده!؟

سوالش و به خودش برمیگردونم و اصلا مهم نیست چه فکری در موردم میکنه اینکه ندید پدیدم یا گدا صفت باشم.

_ به نظرتون نشده!؟ اینکه با این نوع ضیافت ها و بریز و بپاش ها فقط یه مرض به عنوان “هی منو ببینین از زور داشتن و ندونستن چطور به رخ کشیدن و خرج کردنش دارم میترکم” رو داره به اطرافیانش نشون میده.

 

دستی دور دهانش میکشه و از رک بودنم تعجب میکنه.

_اولین باری که میبینم زنی از تجملات بیزاره.. حیفه خانم زیبایی مثل شما نیست به خاطر چیزهای کم ارزش ذهن خودتون رو درگیر کنین.

 

پوکر فیس نگاش میکنم بحث مورد علاقم نبود اما از اینکه هی خودم و کنترل کنم تا گردنم به اون قسمتی که هامرز داشت دل و قلوه میداد نچرخه، بهتر بود.

_خانم های زشت چطور! و کم ارزش از نظر کی هم مهمه؟ اصلا ولش کنین..

در ادامه زمزمه میکنم..

_من امشب زیادی مخم تاب برداشته..

 

تک خنده ای میزنه و از پیشخدمتیه که در حال رد شدنه جامی میگیره و سفارش یه نوشیدنی بدون الکل هم برای من میده.

_فقط میخواستم ببینم اهل تعریف هستین یا نه؟ و از نظر من هیچی ارزش پیری زودرس و نداره مخصوصا زیبایی های بکر شاهکارهای خلقت.

 

مردک زبون باز جذاب..

 

 

شونه ای بالا میندازم و بی حوصله و رک میگم..

_خب نه.. مخمو با این چیزا نمیتونین بزنین و من پیرو اون ضرب المثل دل باید جوون باشه هستم تا سیرت زیبا و گرگی در لباس میش.

 

با اشاره واضحم به ادا اطوراش و لفاظی هاش اینبار خنده اش به چشم هاشم میرسه و جامش و به سلامتیم بالا برده و مینوشه.

مطمئن بودم تمام این چیزا برای مقدمه چینی بود و سوال اصلیش مونده.

_ رک بودنتون جالبه.

_ از کاور کردن کلمات با صفت و موصوف اضافه خوشم نمیاد.

 

 

ناخودآگاهم شروع به مقایسه دونفر باهم میکنه. مردی که چند ماهه میشناسمش یا فکر میکردم میشناسم و مردی که چند دقیقه ست سر میز دارم باهاش وقت میگذرونم.

جالبیش این بود هیچ وقت اینجور رسمیت بین من و هامرز وجود نداشت از همون اول انگار با زبون و حرکاتمون باهم اره می‌دادیم تیشه می‌گرفتیم.

یادم نمیاد در مورد چیزای معمولی و روزمره یا مردم و خودمون باهم حرف زده باشیم.

 

 

صدای اهنگ شاد و دی جی مهمونارو برای رقص به روی سن دعوت میکنه و قبل همه از بانی مجلس که فردی به اسم افخم هست هم تشکر ویژه ای رو به عرضش میرسونه.

 

فکر میکنم اسمش و شنیدم و جرقه ی شاهین افخمی که تو شیش و بش حواس پرتم موقع دیدن هامرز به گوشم رسید، میگه فردی که روبه روم با چشم های براقش زل زده بهم و قیافه گیجم و با لذت تماشا میکنه خود جناب میزبان خودشیفته تشریف دارن.

 

مثل یه احمق نشست تا از تازه به دوران رسیدنش برای نشون دادن ثروت بادآورده اش بگم!

یا منو احمق فرض کرد؟ که اینطور برای سوپرایز شدن من لبخند ژکوند میزنه.

با ژست جذابی از روی صندلی بلند میشه و به احترام دستی برای تشویق کننده ها تکون میده و من گردش چشم هام دست خودم نیست وقتی جای خالی دو نفر به جونم نیشتر میزنه.

 

آهی میکشم و چه زود فراموش شدم.. میخوام بلند بشم و برم پشیمون از اینجا موندم شدم.

شاید ته دلم با اینکه دیدم از این فرد خوشش نمیاد میخواستم منو باهاش ببینه و خودش و برسونه اما انگار سرش شلوغ تر از این حرفا بود.

نوشیدنی که پیشخدمت چند دقیقه ای بود آورده رو برمیدارم و سر میکشم با سوزش گلوم نگاه متعجبم و به مایع داخل جام میدم.

به نظر غیر الکلی میاد و مزه اش ترکیبی از آناناس و آواکادو.

 

 

 

_مشکلی پیش اومده؟

چشم های نمدار از سوزش گلوم و روی هم میزارم و میگم..

_نمیدونم چرا آبمیوه اش تنده.

_به نظر جام منو.. هیچی مهم نیست.

 

اخمی به چهره بشاشش میکنم.

_به نظر ابروهاتون استعداد زیادی به گره خوردن دارن.

_فقط وقتایی که احمق فرض بشم.

زبونی روی لب هاش میکشه..

_ کی همچین جسارتی کرده!

پوزخندی بهش میزنم و دوباره نگاهم و چرخی میدم و نیست و من دلم هُل میزنه..

کمی دیگه از نوشیدنیم و مزه میکنم و اینبار قابل تحمل تره و ناخواسته دارم گوشه ای از حرص و تحقیری که وجودم و پر کرده سر بی ربط ترین ماجرا که این مرد روبه رومه در میارم ..

_چرا فکر میکنید اگر میدونستم میزبان شمایید نظراتم در مورد نحوه برگزاری مجالستون فرق میکرد.!

 

جور عجیبی نگاهم میکنه و زیر لب چیزی  زمزمه میکنه که ازش فقط دو کلمه “جذاب.. عوضی” رو متوجه میشم.

در ادامه بلندتر میگه..

_اصالت!

ابرویی برای حرف بی ربطش بالا میندازم که ادامه میده..

_کجایی؟

دستم و زیر چونه میزنم و بلاخره دست از نگاه کردن به اطراف برمیدارم و نگاه کمی تار و کسلم و بهش میدم.

_چه فرقی میکنه! فعلا که اینجا نشستم.

 

خودش روی میز میکشه جلو و حواسم هست هر لحظه داره خودمونی تر میشه..!

_نکنه توهم پیرو اون ضرب المثل که ایران سرای منست..

 

چند باری پلک میزنم تا کمی حواس مختل شده ام سر جاش بیاد.. اما..

_چیزی شده؟!

دستی به پیشونیم میکشم و میگم..

_نه.. فکر کنم از خستگی.!

از جا بلند میشم که اونم حرکتم و دنبال میکنه.

_اگر چیزی احتیاج دارین بگین تا بیارن.

 

دستی تکون میدم و زیر لب یه چیزی شبیه ممنون بلغور کرده از میون مهمونایی که به نظر دارن برای دور بعدی آهنگ آماده رقص میشن سعی می کنم راهم و باز کنم و خودم و به سرویس بهداشتی برسونم که اون وسطا صدای ریتم آهنگ عوض میشه و مجلس حال و هوای شادتری به خودش میگیره و با همون منگی که حالم و داره بدتر میکنه چشمم به یکی از زوج های وسط میفته ووووو..

 

 

لبخند تلخی گوشه لب هام میشینه و چرا توی ته مهای ذهنم فکر میکردم شاید این آدم با بقیه فرق میکنه!؟

کارهایی که برام کرده بود،! حمایت های آشکار یا زیر پوستیش از حرف گرفته تا عمل!

هرچند شرارت هاش و موزی بازیاش هم کم نبود اما دروغ چرا من تمام مدت دل باخته بودم به تک تک کارهاش به اذیت و آزارهاش به چشم ها و دست های خائنش.

 

چند لحظه ای به رقص هماهنگشون که مشخصه دفعه اولشون هم نیست، نگاه میکنم و به نظر زوج ایده عالی میان و اون وسط چشم همه رو خیره کردن.

دست و پای دلم و جمع میکنم و به سختی از یه پیش خدمت مسیر سرویس و پرسیده و خودم و میندازم داخلش..

 

انگشتم و روی تصویر توی آینه که به قدری شفاف و زیبا بود که به نظر خوشبختی از تمام وجناتش می‌ریخت، میکشم.

فقط اگر چشم ها آیینه قلب آدم نبودن..

پلکی میزنم و با مشتی آب روی تصویر آینه تضاد چشم های ناکوکم توی صورت خوش و آب و رنگ و از بین ببرم.

 

از اونجایی که نمیتونم صورتم و بشورم نه به دلیل بهم ریختن آرایشم که هیچ اهمیتی برام نداشت بلکه با آب خالی مشکلی که حل نمیشد هیچ تصویر یک دلقک با صورت سیاه و به نمایش میزاشتم و این آخرین چیزی بود که در این لحظه جلوی چشم این آدم ها میخواستم باشم.

چند ثانیه دست ها رو زیر آب گرفته و مشتی هم میخورم و به گردنم دست میکشم احساس میکنم حالم بهتره هرچند به نظر فقط دروغی که اسم دلداری به خودش گرفته.

 

پا بیرون میزارم و اول از همه یه جفت کفش براق و چرم مشکی میبینم و کم کم قامت بلندش با چهره ی افخم کامل میشه.

پوزخند ناخودآگاهی روی لب هام میشینه و چرا منتظر کس دیگه بودم.

_حالت خوبه؟

_بله..

دستش و به طرفم میگیره و نگاهش میکنم که به عنوان راهنمایی ازش استفاده میکنه و ادامه میده..

_ گفتم یکی از اتاق هارو براتون آماده کنن چند دقیقه ای استراحت کنین.

 

منی که داشت با حرکت دست و زبونش به آخر راهرو که متصل به پله های پهن و بلندی بود و با قدم های عقب گرد و تکون دست ناکام میزارم و به دنبال فرار از این شب رویایی و جذاب به طرف سالن راه و کج میکنم و باز این تاری دید و حالا گرما هم بهش اضاف شده.

_ حواسش به تو نیست.. اصلا نمیدونه چیکار میکنی.

 

لحظه ای مکث میکنم و انقدر کند ذهن نشدم تکیه ای که بهم میندازه رو نگیرم.

 

 

 

سرم و برمیگردونم طرفش که به فاصله چند متری کوتاه ازم با دست هایی در جیب ایستاده و من گفته بودم این مرد به درد مدلینگ میخوره!

_این وسط به شما چی میرسه!

 

برق چشم های روشنش میگه خیلی چیزا اما زبونش!.

_فکر کن حس انسان دوستی.

پوزخندی به خود احمقم میزنم. انقدر گیج و ساده لوح به نظر میام.

_ فکر میکنم یکم بزرگتر از هفده ساله ها به نظر بیام..! اینطور نیست؟ چه اصراری دارین آدم خوبه ماجرا بشین و منو از دست هیولای قصه ها نجات بدین.!

 

اینبار لبخند واقعی روی لب هاش میشینه و با تاسف میگه..

_از سرش زیادی.. حیفت میکنه.

_تو نوشیدنیم چی ریختی؟

جا خورده اما بلده جمع و جور بشه.

_یکم آرامش..

 

نفس بلندی میکشم و سری تکون میدم خدایا کارم به کجا کشیده یه غریبه به زور بهم آرامش میده!.

بی جواب و نگاه راهم و به صدای ازدحام مهمونا میگیرم و حالا که به نظر از سنگینی نگاهش کاسته میشه سر من هم به دوران میفته و دیگه از وانمود کردن به حال خوبم خبری نیست.

 

دل خوشم به اینکه دنبالم نمیاد و دست از سرم برداشته اما شاید اونم میدونه جای دوری نمیتونم برم.

حالم میزون نیست و تنها شبهی از افراد حاضر و میتونم ببینم و تنه ای که نمیدونم کی بهم میزنه و با گفتن کنایه ای از کنارم رد میشه.

_با این قیافش انقدر خورده که!..مد جدیده؟ اندازه ظرفیتت بده بالا جون دل..

 

به سختی تعادلم و حفظ میکنم و دستم و بی هدف به دیوار بغل میگیرم ولی انگار محاسبات فاصله ام درست از آب در نمیاد که هوای خالی رو چنگ میزنم و حالا از قامت ادمک های لرزون یه تصویر افقی ازشون جلوی چشم های تارم به نمایش در میاد.

مسلما لحظه ی برخورد نباید انقدر راحت باشه و فشاری که به تنم و در بر میره اون دردی که باید و توی بند بند وجودم تحمیل نمیکنه!

 

حواسم سر جاش نیست اما بی وزنی خوشایندی رو حس میکنم و صدای نفس نفس و تپش قلبی که زیر سرمه از توهم دارویی که به خوردم دادن نمیتونه باشه!

مشت کم جونی به جایی که فکر میکنم سینشه میکوبم و دست خودم بیشتر درد میگیره و حتی دست هام هم حس و قدرتی ندارن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

چند پارت دیگه تو مهمونیه اند?!😥فکر کنم یه۴ یا ۵ پارته گیر این مهمونیه اند.مگه از اول شرط نزاشت “از کنارم تکون نمی خوری “پس کدوم گوری,رفت مرتیکه عیاش!حتما سامانتارو دوباره بردن تجاوز کنن بهش😣

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x