رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۸

4.7
(52)

 

 

 

 

ماه کامل توی آسمونه اونقدری روشنایی داره که نگاهم و روی ساق پاهای بلندش بنشونه.

تا حالا نمیدونستم پوشیدن یه پیراهن مردانه میتونه جذابیت بی نهایتی به یه دختر بده.

شاید هم بستگی به صاحب لباس و دختر مورد نظر داشت!

 

امشب با اینکه با اون لباس و آرایشی که داشت خیلی جذاب و هات شده بود و چند باری زد به سرم و از آوردنش بین این جمع گرگ صفت و درنده پشیمون شدم.

اما وقتی زیر نور ماه و به ساده ترین شکل من رو با زیبایی ذاتی و معصومیتی ورای چیزی که همیشه از زنای دوروبرم دیده بودم و میدونستم، غافلگیر کرد..

دقیقا مثل بار اولی که توی استخر غافلگیرم کرد.

 

با فشار دندن هام و مشت گره کردم تازه متوجه میشم اگر در همون لحظه نگاهی غیر خودم بهش میفتاد ممکن بود خون به پا کنم.

چشم روی هم میبندم من نباید به این شدت درگیر یک زن بشم اونم این دختر..

 

اما انگار اونی که هنوز حرفشم با خودش تموم نشده دستاش دور تن سبک و لطیفش فشرده میشه، من نیستم.

هیچ بهانه ای بیشتر از اینکه اینکار فقط برای گرم‌تر شدن تنی بود که از سرما گلایه داشت پیدا نکردم و تمام جوارحم فریاد کردن… خودتی.

 

صدای ماشین هایی که بهمون نزدیک میشد منو از درگیری درونی و خلسه ای که دچارش شدم بیرون کشید و نا امیدانه از موقعیتی که به نظر تکرار نشدنی بود گونم و به موهای نرمش میمالم و بوسه ای که نتونستم در مقابل وسوسه ام حق خودم ندونم و روی لب های نیمه بازش ننشونم..

و چه خوب و چه بد که افرادم از ماشین پیاده شدن و گرنه مطمئنأ با چشیدن این میوه ممنوعه و یادآوری لذتش، به همین راحتی قانع نمیشدم.

 

پوزخندی روی لب های ترم میشینه..

منی که ادعام گوش فلک و کر کرده بود و حتی یه بوسه زورکی با کسی نداشتم چه برسه به رابطه!..

حالا به جایی رسیدم که انقدر از خود بیخودم که توی خواب و تحت تاثیر دارو به این دختر تخس که تو هوشیاریش مثل گربه ی وحشی، قصد دست درازی دارم.!؟

 

در ماشین توسط عماد باز میشه و عقب می ایسته.. حتی اونم میدونه وقتی این دختر تو بغلمه نباید جلو بیاد.

_ حالتون خوبه رئیس.؟

آهی میکشم و پتویی که یکی از محافظام با دستور عماد بهم میده رو دور پری میپیچم و پیاده میشم میرم طرف ماشین روبه روم.

 

 

 

 

ماشین انگار مشکل جدی داشت و دوتا از افرادم موندن پاش.

تمام راه برگشت نگاه کنجکاو و دزدکی عماد و روی خودم حس میکردم و دفعه آخر وقتی خشم و عصبانیتم رو دید بلاخره بی خیالم شد.

خیلی نگاهم و کنترل کرده بودم تا روی جسمی که تنش و روی صندلی خوابونده و سرش و روی پاهام گذاشته بودم نچرخه.

 

اما دستی که گهگداری پتوی مسافرتی نازک و روش میکشید تا جایی از بدن نیمه عریانش تو دید نباشه و با دستش دمای تنش و اندازه میزد به اختیار خودم نبود.

_ رئیس سروش اومده عمارت..

 

لعنتی با اینکه کارهام به هیچ احدی ربط نداشت اما خب این یعنی یه بحث مفصل با سروش و عماد خوب میدونست با وجود سامانتا اونم تو این وضعیت ممکنه چه وضعی پیش چشم های سروش رقم بخوره.

_کی برگشته؟

_یکی دو ساعتی میشه.. سراغتون و گرفت و برای استراحت رفت ولی..

_دیگه چیه!

_خاتون هم باهاش اومده و از سامی پرسید منم گفتم رفته مرخصی.

 

لب هام و به دهن میکشم و حالا شدن دوتا..

_برو طرف مجتمع..

سری تکون میده و اولین فرعی رو میپیچه و نیم ساعت بعد توی پارکینگ یکی از مجتمع های تازه ساز نگه میدارن.

_رئیس من بمونم؟

 

دست میندازم دور تن پری و مواظبم پتو از روی پاهای لختش کنار نره و چشم غره ای هم رو به عماد و راننده میرم که چشم هاشون و میندازن زمین و نیشخند عماد که نمیتونه پنهونش کنه..

پوف.. همین مونده اینم برا من دست بگیره!

رو بهش که در آسانسور رو باز میکنه و کنار می ایسته تا رد بشم میگم..

_لازم نیست، فقط سروش با تو..

 

متوجه منظورم شده و سری تکون میده و میرم داخل..

نیمه شب و کمتر کسی الان این طرفا پیداش میشه.

میچرخم و توی آینه روبه رو تصویری از خودم و تماشا میکنم.

عماد که جای خود داره خودم هم از دیدن تصویر مردی با زنی خفته به بغل مات میمونم.!

خود تصویر به خودی خود مشکلی نداره اما وقتی نگاهم به صورت مرد میفته و تو چشم هاش زل میزنم نمیشناسمش..

 

با صدای اپراتور چشم از واقعیت زنده روبه رو میگیرم و از اتاقک بیرون میام.

کارت و به زور از توی جیبم بیرون کشیده و در و باز کرده میرم داخل.

لامپ حسی راهرو عریض ورودی روشن میشه و کنترل و برداشته و برق تمامی ساختمون و پرنور میکنم.

از سالن بزرگ عبور کرده و مقصدم سومین اتاق از سمت راسته.

 

 

#سمی…سامانتا

 

با حس بدی از خواب بیدار میشم و یه جور حالت تهوع و دلپیچه باعث میشه به خودم بپیچم. بوی مواد بهداشتی زیر بینیم میزنه و حال بدم و تشدید میکنه.

سرم سنگینه و نبض داره..

چند لحظه تمرکز و صدای موسیقی ملایمی که از دور به گوش میرسه اما پلک های سنگینم انگار قصد جدا شدن نداشتن.

 

نیم چرخی میزنم و حالت تهوعم اوج میگیره و حتی دهان بسته و نفس های عمیقم هم کارساز نیست و بالا اوردن توی جای خواب دیگه شوخی بردار نمیداره.

چشم باز کرده و خودم و وادار به نشستن میکنم و قوه ادارکم بعد تاری دید و ریست شدن مغزم میگه یه جای کار میلنگه.

اینکه توی تختخواب بودم یه مسئله بود اما اینکه این تخت کینگ سایز و مدور یه چیز دیگه..

 

طوری متعجب و مبهوت موندم که به نظر میاد چند ثانیه ای حالت تهوعم هم هنگ کرده و نشسته ببینه چه خبره.

اما انگار مثانه این چیزا حالیش نبود و با فشاری که از بالا و پایین بهم میارن به اجبار از شک در میام و افتان و خیزان و با توسل به معجزه بدون زمین خوردن به اولین دری که به چشمم میاد حمله ور میشم و خدارو شکر مقصد درستی انتخاب کردم.

 

مثانه زورش میچربه و برنده شده، اول حساب اونو تسویه میکنم و بعدش حتی فرصت نمیکنم تا به پاهای لخت و پیراهن عجیبی که تنمه فکر کنم.

خودم و به روشویی که حتی حیفه توش دست هات رو بشوری چه برسه بالا بیاری، میرسونم و شروع به عق زدن میکنم.

هیچی جز زردآب بالا نمیاد و نمیدونم چرا پهلوهام درد گرفته نمیتونه از فشار این چندتا عق زدن باشه! دهنم و با آب میشورم که صدایی منو میخکوب میکنه.

_باز که دوباره شروع کردی؟

 

دست هام روی لبه های روشویی خشک میشن و اینبار لرزش زانوهام میگه بدجور دارم کم میارم.

موهای دورم نمیزاره چیزی از خودش قابل رویت باشه اما صداش و به وضوح دارم.

_ هی هی.. اینجا نشین پاشو بریم بیرون.

 

چنان مالکانه و با قلدری دست میندازه زیر بازوهام که حتی فرصت اعتراض هم دست نمیده اما میدونم اگر ولم کنه همینجا ولو میشم.

روی لبه ی تخت مینشونتم و یه لیوان با قاشقی که توش مدام در حال هم زدنش هست و به طرفم میگیره.!

_بخورش..

_ این چیه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x