رمان از کفر من تا دین تو پارت ۴۷

4.7
(25)

 

 

جلوتر میرم و کامل توی دیدمه و پشت به من داره حوله ها رو مرتب میکنه..

_تنوع حیوون که زیاده حالا زیاد به خر نچسب، هر کدوم یه جور جونور مخفی تو وجودمون داریم..

همه که خر نمیشن باور کن رو گراز و اسب آبی هم میشه حساب باز کرد.

 

تک خنده ی بلندش و چه خوششم اومده!

_ اینجا تا دلت بخواد جک و جونور ریخته مریم هر کدومم برا خودشون یه پا کدخدان از اون دون پایه شون گرفته تا رفیق رفقای صاحب اینجا.. خودشم که دیگه گفتن نداره.

_خب همون برو تو کار همون اصلی صاحاب ماحاب و بچسب.. ببین الانم که تو حمومی اوضاع قشنگ ردیفه کارو تموم کن تا نیومده صاف و صوف کن اومد کف کنه بپره روت کار تمومه..

 

بلاخره دست از سر کمد برمیداره و میشینه لبه ی وان و با دلخوری میگه..

_جدی جدی فکر کردی حیوونیما! بپره روم چیه!؟ به نظرت اول بهتر نیست پشتش و کیسه بکشم یکم خودمونی تر بشیم بعد کارو تموم کنه زیاد خجالتمون نیاد!

 

صدای قهقه پشت گوشی بلند میشه..

_خاک عالم تو سرت نصف عمرت رفته هنوز کلمه ای به اسم سکس به گوشت نخورده..

پوف بلندی میکشه و با دامن لباسش بازی میکنه..

_گمشو بابا.. همینم مونده بعد عمری عشق و حالم و بیام اینجا با این مرتیکه بخت النصر اونم تو حمومش بکنم!

طرف داف پسنده فقط پلنگا نظرش و میگیرن، نه خودش کم از شامپانزه و گوریل با اون قد و هیکلش کم نداره اینه که خدارو شکر انسان منسان تو طیف رده بندیش جایی ندارن.

 

از کنارش رد میشم و زیر دوش می ایستم.. به آنی صدای نفسش قطع میشه و آینه روبه میگه خدارو شکر سکته رو زده و درجا تموم کرده.

بدنش خشک شده بی حرکت خیره به منه.

 

دوش و باز میکنم و آب روی سرو تن برهنه ام میپاشه که تکونی میخوره و جیغ کوتاهی میکشه و دوپا هم قرض میکنه طرف در حموم..

دوش و میبندم و گوشی رو که هنوز روی پخشه رو برمیدارم.

_سمی جدی جدی رفتی زیر دوش، تو که انقد بی جنبه نبودی دختر با دو کلمه حرف زدی بالا!؟

گوشی رو روی وراجی هاش قطع میکنم و دوباره میرم زیر دوش.

 

حوله کوتاهی دورم میپیچم و یکی هم روی سرم میندازم و میزنم بیرون وقت برای شرکت رفتن نیست و با تماس سروش که داره میرسه لباس پوشیده میرم پایین.

 

 

#سمی…سامانتا

 

استرس اومدنش قبل از صدای پاهاش منو صدبار کشت و زنده کرد.

با اینکه از آشپزخونه ای که به عنوان سنگر انتخاب کرده بودم بیرون نیومده بودم ولی حواسم بود هنوز تشریفش و پایین نیاورده.

 

ضربه ای به پیشونیم میکوبم که مغزم تکون میخوره..

اه.. اه.. مرد هم اینقدر خاله زنک.. چرا انقدر فالگوش وایمیسته!

اوه.. اوه.. هیچ نمیخوام یاد چرت و پرتای خودم و مریم و باغ وحشی که ردیف کرده بودیم بیفتم.

حالا انگار من یادش نکنم از ذهن اونم پاک میشه..

 

خدایا خودش کمه این پسره اینجا چی میگه چرا نمیره خونه خودش اینجا مگه هتله!

_هی دختر کجایی..! بساط شام و حاضر کن دارم میمیرم از گشنگی..

دلم میخواد انقدر بزنمش قبل هر مردنی خودم بکشمش.

 

از اون صبحی که توی تخت و داخل یکی از همین اتاقهای عمارت بیدار شدم تا همین الان از هر فرصتی استفاده کرده و یا داره کنایه و متلک میپرونه یا مسخره بازی در میاره.

حالا خوبه خدارو شکر صاحبش تشریفش و نداشت که البته با تشریف یواشکی امروز بعدظهرش تا سر حد مرگ سوپرایز و شوکه شدم.

 

ضربه ی دیگه ای توی پیشونیم میزنم و باز یادم افتاد.. خدایا بمیری مریم آبرو برام نموند حالا با خودش چی فکر میکنه توی حمومش نشستم برای سکس باهاش مسخره بازی در میاریم.!

دیگه جاییشم مونده نشونم نداده باشه؟..

همون جور لخت و پتی اومد تو حموم رفت زیر دوش..!؟ خب حمومش بود گاو، تو با لباس میری زیر دوش آخه!؟

 

در شرف ضربه ی بعدی به پیشونیم بودم که با صداش از جا میپرم..

_جدی از وقتی از پله ها افتادی مخت تاب برداشته.. میخوای یه دور دیگه امتحان کنیم.. اینبار من هلت میدم صدرصد تضمینی کار سازه یا مستقم روحت به پرواز در میاد یا حداقل مخت کاملا تعطیل میشه..

احساس میکنم در حد نیمه تکون خورده که اینجور رفتارهای آنرمال و انجام میدی.

 

کم مونده اشکم در بیاد از دست جفتشون اینا چرا مثه جن و بسم ا… میمونن نه یک هایی نه یک هویی… با این قد و هیکل یه جو عقل تو کلشون پیدا نمیشه…!

یکی مثه مجسمه لال و سفته این یکی از بس فک میزنه و اینور و اونور جل جل میکنه میخوام بدوزمش بهم.

 

 

ای وای.. قهوه رو جلوی سروش گذاشته نزاشته صدای پای پشت سرم مو به تنم سیخ کرد.. از خجالت سرم فرو رفت تو یقم.

_چه عجب تشریفت و آوردی.. جدی جدی رفتی کارخونه یا تا چشمت به من افتاد گفتی برم یه عشق و حالی هم با زیدای تپل مپل شمال کشورم داشته باشم.

 

خدایا انگار نه انگار یه جو حیا تو وجود این بشر نیست.. میخوام همونطور با دید کور ، از کناره سالن و ترک کنم تا چشمم به نگاهش نخورده که با صدای بم و خشکی میخم میکنه..

_عشق و حال!.. حالا چرا شمال؟.. اینجا هم زیاد ریخته.

سسسفید… تپلللللل… دااااف و پلنگگگ …حاضر و آمااااااده

 

خشک شده سر جام سیخ میشم.. عرقه که داره از تیره پشتم لیز میخوره تا خشتکم.

لحن مشکوک سروش به گوشم میرسه..

_جدی؟.. کجا دقیقا ادرس بده مشتری شیم.!

_همینجا… تو حمووووووم..

 

آبی که قرار بود قورت داده بشه وسط راه گره میخوره و حالا سرفه های منه که جمع شدنی نیست.

_اوه… چه خبره اینجا.. با تو نبود که بابا چرا هول کردی دختر!؟ به خودت نگیر، از تمام گزینه هاش فقط سفیدی رو داری.. تو رو خرگوشم به زور میشه حساب کرد چه برسه به پلنگ و کفتار و بقیه احشام عزیزم..

 

از گوشه ی چشم های آب افتادم بلند شدن سروش و میبینم و چشمای شرورش میگه نقشه ای داره.

_بیا دوتا بکوبم تو کمرت بند میاد.

 

خدایا چرا ساکت نمیشه..دستم و به نشونه بی خیالم شو بالا میارم و قبل اینکه بهم برسه و ضربه هایی که معلوم نیست با چه قصد و غرضی میخواد نصیب کمر بیچاره من کنه رو خنثی میکنم.

والا من تجربه دست های گراز مانند رفیقش و دارم، با همون سرفه هایی که حالا شدتش کمتر شده ولی گلو برام نزاشته خودم و میرسونم آشپزخونه.

 

دوتا لیوان آب سر میکشم تا کمی حالم جا میاد و صدای خاتون و مثل فرشته نجات از بیرون میشنوم و حالا نفسم داره ریتم خودش و میگیره.

_شما کی برگشتی؟! گفتی فردا ظهر اینجایی.!

_کارام تموم شد زودتر اومدم.

_خیلی هم خوب.. بزارین شام و بچینم بیاین سر میز.

 

داخل که میاد با دیدنم که عین مترسک وسط ایستادم اشاره ای میکنه تا سریعتر بساط شام و حاضر کنیم.

_امشب انگار به دلم شده بود که میاد برا همین کوفته درست کردم..

 

بین کاراش همون وسطا که داره غذا رو میکشه از خصایص و علایق شاخ شمشادش میگه و من فکر میکنم دوباره چه جوری باهاش روبه رو بشم.

 

 

 

حالا بماند با چه قایم موشک بازی میز و چیدم و گهگداری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم.

حال خوبی نداشتم.. از چیزی که ممکنه در موردم فکر کنه بیزار بودم. هر وقت و هر مکان در زمانهای نامناسب به تور همدیگه میخوردیم و سوتی های وحشتناک و خجالت آوری که پیشش میدادم.

 

نمیدونم از کی اومده بود داخل و از کجای حرف هام با مریم و شنید ولی حتی یک جمله ش هم کافی بود برای رفتن آبروم از بس شیرین و زیبا سخن گفته بودیم.

 

حرف های سروش از یک طرف و نگرانی های مریم بابت بیخیال نشدن معینی و پرس و جوهای شدید و حتی تعقیبش توسط شخص ناشناس به واسطه پیدا کردن ردی از من منو به اجبار برای مدتی زمین گیر این عمارت کرد.

بعضی وقت ها فکر میکنم اینکه میگن زمین و زمان دست به دست هم میدن تا اونی که تو تقدیرته بشه پر بیراهم نیست.

 

از روز اول برای فرار از اینجا هر فکر و کاری کردم با اون امضای تاریخی و کج فهمی شغلی که برام پیش اومد، ولی حتی با تموم شدن مدت قراردادم هم با اتفاق های عجیبی که رخ داد موندگارتر شدم.

وفا رو دیگه ندیدم و با اینکه خاتون نم پس نداد ولی با پرس و جو از آزاده گفت.. انگاری بیرونش کردن چون اونم خبری ازش نداره و تمام وسایل هاشم نبود و البته اون محافظی که باهاش سرو سّری داشت و انگار صدری نامی بود اونم غیبش زده بود.

 

هیچ کدوم از ماجرای شکستن شمعدونی عتیقه خبر نداشتن و منم چیزی بروز ندادم.

ولی متوجه نشدم.. اگر من بیگناهم که چرا نگهم داشتن اگر گناهکارم که چرا اون دوتا رو اخراج کردن..!؟

 

به هر حال اینجا کم عجیب غریب نیست و رفت و آمد های مشکوک و محافظ ها و نگهبان هایی که معلوم نیست از کی یا چی دارن محافظت میکنن،!

اوضاع آشفته خود منم داره این وسط پیچ و تاب میخوره و هر بار منو به طرفی میکشونه.

 

فردا روز مرخصیم هستش و نمیدونم میتونم مثل قبل از عمارت خارج بشم یا نه!

_خاتون فردا میتونم برم بیرون؟

_باید با خود رئیس صحبت کنی الان خدمتکار شخصی عمارتی.

 

حالا بیا درست کن! از هر طرف راهم و کج میکنم دوباره با صورت میخورم تو سینش.

_من هفته های قبل هم سه شنبه ها رو اجازه خروج داشتم.

برای سماجتم تره هم خورد نمیکنه و با گفتن با خودش حرف بزن بحث و خاتمه میده.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x