رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۵

4.6
(22)

 

 

متوجه منظورش میشم اما دیوار حاشا بلنده..

_کی رو؟

پوزخندی میزنه و با همون نگاه مستقیم به جلو میگه..

_همونی که سس سویا خورده و جنابعالی با گرفتن نبضش تشخیص دادی.. نکنه فکر کردی جواهری در قصری!

 

حالا تو اون گیرودار این چه حواس جمعی داشته و من چه گافی دادم! خدارو شکر مهلت جواب پیدا نمیکنم و با دیدن فربد صولتی که دم در نگاهش به نزدیک شدن منه به نگرانی بزرگترم چشم میدوزم.

_خانم احدی فر درسته؟

_بله..

_که اینطور.. میخواستم برای زحمتی که کشیدین تشکر کنم.

 

هرکار کردم نتونستم حتی ذره ای کشیدگی روی لبم ایجاد کنم و خشک و صامت سری در جوابش تکون دادم.

نگاهش از روی هامرزی که منتظر خداحافظیش ایستاده رد میشه و با تک خنده ی ملایمی شصتش و گوشه لبش میکشه و میگه..

_میتونم تنها با ایشون صحبت کنم؟

 

قبل هر جوابی که هامرز بده، خودم به شخصه دلم میخواست بگم تو غلط.. سروش هم به جمع زیبامون میپیونده و متوجه خشکی و تنش بینمون میشه.

_من کار دارم با اجازه..

هه.. خیلی دلم میخواد ببینمش حالا درخواست گفتگوی صمیمانه تری هم داره!؟ اونم از کی.. هامرز!

نموندم حرف دیگه ای بشنوم و با این کارم نشون دادم نه هامرز نه خودش نمیتونن برای من تصمیم بگیرن.

 

هر چقدر هم خودم و مشغول کنم باز از احساسی که کم کم توی وجودم و پر کرده میترسم.

دقیقا از وقتی که یه دونه معینی شد دوتا و خدا میدونه همون اولی برا هفت پشت خاندانم بس بود بعدم که حسادت های بچگانه منو پاگیر اینجا کرد سرو کله ی فربد صولتی توی شرکت پیدا شد و حالا هم اینجا منو به چالش اجازه کشوند.

 

میترسم از دیده شدن و شناخته شدن.. اینکه همین آرامش و سقف عاریه ای روهم از دست بدم.

یاد روزهای اول آوارگیم توی شهر بی درو پیکر تهرام میفتم و تنم میلرزه.

چرا یهو همه چی ریخت بهم.!؟ دقیقا هشت سال از بهترین روزهای عمرم و تو استرس و نگرانی از شناخته شدن گذروندم و تا اومدم طعم آرامش و راحتی رو بچشم اون پرهام بیشرف گند زد به همه چی..

 

خدا لعنتت کنه مرد امیدوارم با کل دم و دستگاهت بری زیر ماشین و از همون جا مقطوع النسل بشی که انقدر زیر شکمی بودی.

 

 

 

چندباری سروش پاپیچم شد برای حرفی که از گذشته بین صحبت هام گفته بودم بیشتر براش بنالم، دیگه نمیدونست همون چیزایی روهم که شنیده از زیر زبونم در رفته منو چه به درد و دل با فک و فامیل معینی ها و همکار خاندان صولتی ها!!

 

ای خدا چرا هر طرف و نگاه میکردم اونایی بودن که یه زمانی نزدیکی بهشون جزئی از وحشتناک ترین موضوعات ذهنم بودن!؟

روزها یه جوریه که هر لحظه احساس میکنم قراره یه اتفاق مثل صاعقه از آسمون بزنه تو فرق سرم..

 

به مریم سپرده بودم دنبال جا باشه برام با تموم شدن قرارداد لعنتیم حتی یک ساعت هم تعلل نمیکردم و از اون عمارت و این کارخونه میزدم بیرون طوری که هیچ ردی ازم باقی نمونه.

 

تعجبم از هامرز بود. سکوت و نگاه هاش و دوست نداشتم..برعکس قبلا که تقریبا همش باهم کل کل و جرو بحث داشتیم و حتی به درگیری های فیزیکی هم کشیده شده بود اما الان…

حالا نه اینکه دلم میخواست دوباره عین سگ و گربه بهم بپریم ولی این سکوت و کناره گیریش هم حس خوبی بهم نمیداد.

 

خنده داره ولی اون انگار تنها کسی که وابستگی یا نشونه ای از آدمای سابق زندگیم و نداره و خودش و کشیده کنار.

به هر حال هیچکدوم قابل اعتماد نبودن هیچ وقت.

دمنوشی که مونس خانم برای دل دردم تجویز کرده بود و جرعه جرعه پایین میدادم.

حتی به عنوان یکی که از پزشکی سردر میاره بازهم داروهای گیاهی رو به شیمیایی ترجیح میدادم.

 

خوشبختانه یه دونه پد محض اطمینان همیشه داخل کیفم داشتم و با استرسی که این چند وقت گریبانم و گرفته بود زودتر از موعد به خونریزی افتاده و ناجی من شده بود.

با چند تقه شتاب زده به در و وارد شدن فرهادی که صورتش ترس و وحشت و القا میکرد میفهمم اتفاقی افتاده..

_هرچی وسایل داری جمع کن بیا بریم.

 

نامفهوم و مات خیره میشم بهش و حس از دست و پاهام میره و شدت گرم شدن بین پاهام میگه حسابی تو دردسر افتادم.

 

 

 

 

دقیقا منو میبره توی سالن طویلی که قلب کارخونه ست و به نظر سقفش و با حلب شیبدار پوشوندن، دومین باره که قدم میزارم داخلش و فرق فاحشی بین اون زمان که سروصدای بیشتر از بیست دستگاه اینجا صدا به صدا نمیرسید و حالا با سکوتی مرگبار همشون به طور عجیبی خاموش بودن و درعوض ازدحام زیادی از هجوم کارگرا جلوی یکی از دستگاه ها میگفت که فاجعه ای رخ داده.

 

_راه و باز کنید.. همه رو ببر بیرون.. قربان زاده خلوت کن اینجاهارو…

صدای محکم و بلند هامرز از دل جمعیت به گوش می‌رسید و پچ پچ ها و قیافه های نگران و وحشت زده کارگرا رو تحت تاثیر قرار داد و خاموش شده کنار کشیدن و با راهنمایی فرهاد و راهی که باز کرد خودمو میرسونم به فاجعه ای که رخ داده.

 

صحنه ای که اگر توی اولین روز قبل کنکور میدیدم به هیچ وجه حتی به یکی از رشته های دانشکده پزشکی هم نزدیک نمیشدم.

مرد جوونی که بین دیوار و اهرم دستگاه تقریبا پرس شده بود و رنگ گچ مانند صورتش با دیوار سفید کنارش مو نمیرد.

 

احساس کردم دمنوش با سرعت بالایی داره به گلوم فشار میاره و دیدن نگاه مضطرب و وحشت‌زده مرد جوون که با دیدن روپوش سفیدم کور سوی امیدی به چشم هاش رسونده بود دوباره قورتش دادم پایین.

فقط خدا میتونست به این مرد کمک کنه.

 

هامرز کنارش ایستاده بود و داشت برای مردی شرایط رو توضیح میداد که به نظر آمبولانسی بود که داشت خودشو به اینجا میرسوند.

دست به کار میشم و میرم جلو تا عمق فاجعه رو ببینم.

_خانم دکتر ترو خدا یه کاری کن پاهام بی حس شدن.

آب دهنی که خشک شده رو به زور قورت میدم و با لبخند متزلزلی فشار سنج و دور بازوش میبندم.

_نگران نباشید آمبولانس تو راهه منم تا بیان اینجام انشاا… که چیزی نیست.

سه بار فشارش و گرفتم و نوسان داشت و معلوم بود خونریزی داخلی داره و این یعنی عمق فاجعه.

 

هامرز بعد صحبتش اومد کنارم و دم گوشم گفت..

_اوضاعش چقدر بده؟

روم و از مردی که داشت بی حال میشد گرفتم و گفتم..

_خیلی.. نمیتونین دستگاه و بکشین عقب؟

مستاصل دستی به صورت عرق کرده اش کشید..

_نه امکان داره فشار بیشتری وارد کنه و دل و روده اش از دهنش بزنه بیرون.

 

مطلقا هیچ کاری از دستمون برنمیومد جز دعا.. رنگ مرد به مرور داشت به کبودی میزد و حالش خرابتر میشد نمیدونم زیر لب با اون لب های لرزونش چی زمزمه میکرد شاید ذکر میگفت یا ناگفته های زندگیش و مرور میکرد!

_اسمت چیه؟

_بهمن..

_ازدواج کردی؟

 

نگاهم به دست هاش بود و حلقه ای که خدارو شکر نداشت.

چشم های پرش و لبخند تلخش..

_دو روز دیگه جشنمه..

جوشیدن معده و حالت تهوعی که مهارش سخت شده بود.

خواستم حواسش و پرت کنم اما..

 

دقیقه ای بعد چند ماشین آمبولانس و آتش نشانی بود که محوطه رو پر کردن و شروع کردن به مشورت و دنبال راه حل و من تونستم خودم و برسونم گوشه ی حیاط و چند نفس عمیق بکشم ولی در آخر تمام محتویات معده ام رو کنار دیوار بالا آوردم.

 

کل کارخونه رو تعطیل کرده بودن و کسی جز مامورا و دوسه تا مهندس نمونده بود لزوما به حضورم هیچ احتیاجی نبود پس چند متری با فاصله از دسته گلم نشستم تا بوی گندش اذیتم نکنه و تکیه دادم به دیوار و منتظر نتیجه شدم.

 

چند ساعت بعد توی ماشین تنها راهی عمارت شدم و خسته و درهم شکسته خودم و به سالن رسوندم اما وقتی برای نشستن نبود وگرنه مبل سفید و به رنگ خون مزین میکردم.

دیگه کار از عوض کردن پد گذشته بود و خودم و انداختم توی حمام و تمام لباس هام و پرت کردم گوشه ای..

حتی روی صندلی ماشین هم کجکی نشسته بودم تا گند نزنم به روکشاش که البته چون تیره بود چیز زیادی معلوم نمیکرد.

 

دوش سریعی گرفتم تا بیشتر از این کمرم شل نشده و چون از ظهر هیچی نخورده بودم ضعف دست و پاهام و گرفته بود.

عوض چایی نبات، کدئین و یه هیوسین دادم بالا و دوتا تخم مرغ برای خودم آب‌پز کردم تا فشارم بیشتر نیفتاده.

 

خواستم تماسی با هامرز بگیرم که متوجه شدم شماره ای ازش ندارم و سروش .. شماره هیچکدوم و نداشتم..!

هرچند میگن بیخبری بهتر از بدخبری ولی اون جسمی که من روی برانکارد دیدم به نظر نمیومد بتونه جشنی رو برگزار کنه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x