رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۶

4
(26)

 

 

نمیدونم چه ساعتی از شب گذشته بود که با صدای پارس سگ ها و در وردی از جا پریدم و روبه روم مردی بود کاملا از پا افتاده و خسته.

کرواتشو از دور گردنش کشید بیرون و سه دکمه بالاش و باز کرد و با همون کتی که تنش بود خودش و انداخت روی مبل روبه روم.

 

چشم های بسته و صورت سرخش با رگ های بیرون زده پیشونیش میگفت ساعات بدی رو پشت سر گذاشته.

_هوم.. سلام..

عکس العملی نشون نداد و با احساس نا امیدی زمزمه کردم.

_زنده ست؟

 

دستی به پیشونیش کشید و چهره اش از درد توی هم رفت.

_یه مسکنی کوفتی بهم بده.. کیسه آب گرمم بیار.

امشب اصلا رو مود دمنوش نبودم حتی با فکر بهش هم تمام بوی گندی که کنار دیوار بالا آوردم تو دماغم می‌پیچید.

دوتا ناپروکسن براش میبرم و بدون نگاه و سوالی میخوره.

 

میخوام دوباره سوال کنم ولی تو همون حالت کتش و در آورده میندازه زمین و کوسن کنارش و میزاره لبه ی کاناپه و دراز میکشه.. دهنم و ببندم بهتره.

_بیا بمالم حالم خوب نیست..

خدارو شکر کسی دوروبرمون نبود این جمله ی به شدت منحرف و بشنوه.

 

بالای سرش می ایستم و خودم و قانع میکنم اینم یه نوع درمان و خدمت به بیمار برای بهبود حالشه..

چون هیچ لذت جنسی از این لمس عاید هیچ کدوممون نمیشه.

صدای خشدار و خسته اش دوباره بلند میشه و بوی سیگار سناتور به شدت خوش بوش از تمام لباس هاش به مشامم میخوره.

_استخاره میکنی یا قبلش میخوای صیغت کنم اسلامت به خطر نیفته.!

 

عصبی از وضعیت خودم و بهم ریختگی هورمونهام میخوام جوابی بهش بدم اما شیطون و لعنت میکنم و بی حس و حال انگشت هام روی گردن و شونه هاش میره و در حد امکان از روی پیراهن کار و انجام میدم.

 

ریلکش شدنش و حس میکنم و کاش یکی هم اینکارو در حق من انجام میداد.

کمرم به شدت درد میکنه و احساس میکنم اینبار خونریزیم یکم غیر طبیعی و بیشتر از دوره های قبلیمه.

 

نفس خسته ام رو بیرون میدم و لبم و گاز میگیرم که چشم های بازش و روی صورتم میبینم انگشت هام استپ میکنن..

چهره اش با ته ریش یه روزه تیره تر شده و مژه های بلندش چسبیده به ابروهاش.

_مُرد..

 

_مُرد؟؟ نههههه…

این آوای ضعیف و متعجب از بین لب های من خارج شد؟! همونجا کنار مبل روی زمین وا رفتم.

دو روز دیگه عروسیش بود..

 

حزن و اندوهی که بهم مستولی شد ناگفتنی بود. به قدری پریشون و غمگین شروع به زار زدن کردم که متوجه نشدم کی هامرز زیر بازوم و گرفته و داره مینشونم روی مبل.

_بس کن سامانتا.. گریه هیچ فایده ای براش نداره.

 

انگار با هر کلمه حرفی که میزد بیشتر شارژ میشدم و داغونتر و شکسته تر از قبل زجه میزدم.

هرکس منو میدید فکر میکرد عروس مجلسی هستم که به عزا نشسته.

تمام فشار و استرسی که خودم داشتم با دیدن اتفاق امروز و در نهایت خبر مرگی که رسید منو منفجر کرد و به نقطه صفر رسوند.

 

لیوان آب جلوی صورتم و که به لب هام فشار میاورد و پس زده و همچنان دل دل میزنم.

_بخورش سامانتا حالت خوب نیست.

بازم امتناع کرده و صورتم و بین دست هام قایم میکنم..

دوست نداشتم این عجز و درموندگی رو شخصی مثل هامرز شاهد باشه ولی نشد که بشه.

 

کی میتونه بگه این مرد از حرفش کوتاه میاد.! بلاخره با دستی که از پشت گردنم فشار میاره و لیوانی که به لب هام، مجبورم میکنه چند قلپ از اون آب قندی که به شدت بهش احتیاج داشتم و قورت بدم.

_ان.. انصاف.. نیست..

_نه.. انصاف نبود. هیچی این دنیا منصف نیست.

_چ.. چرا… همی..شه..اون..ایی که.. مظلوم.. مظلومن.. قربانی.. می.. میشن.

 

صورتش و دستی میکشه و میشینه کنارم و با اعصابی خراب نفس بلند و آه مانندی بیرون میده.

_بیگناه یا گناهکار هرکس تقدیرش و خودش انتخاب میکنه.

تندی میچرخم طرفش و با غیض میگم..

_خودش خواست زیر دستگاه له بشه؟ غذای عروسی و تو عزاش پخش کنن!.. شب حجله اش بشه شب سومش توی قبر؟!!!.. آره؟

 

خیره به روبه رو بی حس و حال آهسته میگه..

_ایمانت و کردی یه روسری که دور سرت میپیچی و موقع سختی زبونت هر چی رو که بهش اعتقاد داری نفی میکنه.

 

میخوام جوابش و بدم که ادامه میده..

_میدونست چی در انتظارشه و راهش و انتخاب کرد و در آخر مرد.. اونم دل رحم بود و احساساتی..

مطمئن بودم در مورد کارگر کارخونش حرف نمیزنه..

_ از خود گذشتگی و آدمیت جایی بین مردم گرگ صفت و اشغال این دوره زمونه نداره.

 

فکر نمیکردم در طول عمر کوتاهی که با این شخص آشنا شدم بتونم یه بار باهاش موافق باشم ولی اینبار استثناً این یه مورد و درست میگفت.

خودم به شخصه تجربه اش کرده بودم و جلوی چشم هام اتفاق افتاد و حالا حی و حاضر روی تخت مثه یه تیکه گوشت افتاده بود.

 

آهی میکشه و ادامه میده..

_بین کارگرا از همه منظم تر و با وجدانتر بود. حتی برای گرفتن وام عروسیشم بچه های دیگه پیشقدم شدن خودش جلو نیومد.. دم آخری سفارش مادرش و به رفیقش میکرد.

 

پوزخندی زد و سری تکون داد…

_اینم آخر عاقبتش.. حالا اگه همین آدم بدجنسه ماجرا بود! سر مردم و کلاه میزاشت و خونشون و تو شیشه میکرد تا قیامت میخواست زنده بمونه و سوزن تو دستش نمی‌رفت تا یه قطره خون نجس و گرانبهاش زمین بریزه.

 

امشب بیشتر از حد گنجایشم باهاش موافق بودم و این ناراحتم میکرد. احساس نزدیکی که در این لحظه بهش داشتم و دوست نداشتم.

_همیشه آدم خوبای قصه ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنن.

اما واقیعت اینه که آدم خوبای واقعی انقدر برای کمک به بقیه از وجودشون بذل و بخشش میکنن که یهو به خودشون میان و میبینن ای دل غافل توی سیاهی همون آدما گم شدن و همچین مثل زالو بهشون چسبیدن و ذره ذره از احساسشون و مکیده شدن که در آخر یه جسم پوچ و چروکیده ازشون مونده و چی نصیبشون شده؟! تنهایی و افسردگی و در آخر مرگ.

 

نگاهم روی نیم رخ مات و سختش میمونه این مرد با این سرو قیافه فقط از چشم هاش اشک سرازیر نبود وگرنه هر آدم کوری متوجه صدای خش برداشته و ظاهر پریشونش میشد.

یه لحظه احساس کردم گردنش توانایی نگه داشتن سرش و روی تنش نداره که با کمک دست و زانو تکیه گاهی براش ردیف میکنه.

 

نمیدونم در مورد کی صحبت می‌کرد مشخصا تنها معطوف به کارگری که امروز مرد نمیشد.

این حادثه هرچی که بود باعث باز شدن زخم کاری که قبلا خورده بود شده که اینطور داشت از زمین و زمان گله میکرد و شاکی بود.

اشکم بند اومده بود و هق هق ریزی گه گاه از دهنم بیرون میپرید که با ادامه صحبتش دوباره سرازیر شدن.

_مادرش و نامزدش اومدن بیمارستان و… هوف.. انگار کس و کار دیگه ای نداشت.

 

 

نگاهش روم گردشی میکنه و روی قطره هایی که صورتم و پوشونده توقف میکنه و با پوزخند تلخی میگم..

_میدونی هرچی بی‌پول و بدبخت تر باشی بی‌کس و کار تری! رابطه مشترک و خیلی نزدیکی بینشون هست.

 

نگاه تیره اش و توی چشم هام دوخت و در سکوت زل زد بهم..

منتظر نبودم چیزی بگه چون هرچقدر هم از قضا و قدر و بدی آدم ها میگفت بازهم یک مرد بود و هیچ وقت نمیتونست حس یک زن تنها رو وسط جمعیت گرسنه همجنسای سواستفاده گرش درک کنه.

 

هورمون های بهم ریخته و ضعفی که گریبانم و گرفته بود با اتفاقی که رخ داد همه و همه دست به دست هم دادن تا طلوع خورشید از درد هرجایی که فکرشم نمیکردم خواب به چشم هام نیاد و در آخر نتونم صبح حتی برای جواب دادن به هامرز از جام بلند بشم.

تقه ای به در میخوره و رئیسی که متعجب از حاضر نبودنم صدام میکرد.

 

خودم و با کمی تقلا بالا میکشم و تکیه میدم به پشت و شالی که به کمرم بسته بودم و با زحمت باز میکنم و روی سرم میندازم که در باز میشه و هامرز سرکی به داخل میکشه و با دیدنم روی تخت سگرمه هاش تو هم میپیچه و کامل خودش و دعوت میکنه داخل..

_چی شده؟!

 

گلوی خشکم و با اهمی صاف میکنم و چندان فرقی نمیکنه.

_امروز و میتونین برام مرخصی رد کنین؟ حالم خوب نیست.

دست به جیب شلوار پارچه ای مشکیش میبره و این مرد از پیراهن گرفته تا کروات و کت همه سیاه پوش شده ..

_اگر حالت خوب نیست با یکی از دخترا برو دکتر.؟

 

پتو رو بالاتر میکشم و میدونم رنگ به رو ندارم تا صبح خونریزی داشتم و حالا ضعف کرده نای صحبتم نداشتم.

_بهتر نشدم میرم.

سری تکون میده که نگاهش روی پاتختی مکثی میکنه و میره بیرون.

با دنبال کردن نگاهش دم و دستگاهی که دیشب داشتم از ورقه مسکن و لیوان نبات داغ گرفته تا بسته خالی پد بهداشتی بهم چشمک میزنه.

 

اینبار با ناله ای از سر خجالت و درد خودم و میکشم پایین و دراز کشیده چشم میبندم تا شاید بتونم ساعتی پلک روهم بزارم و یادم بره چی دیده و بهش فکر نکنم و خوشبختانه، مسکن یا خجالت اثر هرچی که هست موثره و ساعتی بیخبری سراغم میاد و چشم هام گرم خواب میشه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x