رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۹

4.4
(30)

 

 

 

 

هیچی نیست… سیاهی مطلق.. انگار دچار یه جور خلأ شدم تهی تهی.. به ذهنم فشار میارم و خالی خالی چیزی توش نیست، کلافه میشم و دوباره پلک روهم میزارم شایدم توهم زدم نمیدونم اصلا بازشون کرده بودم یا نه! بی حال تکونی به خودم میدم که از درد گردنم ناله ام هوا میره.. لعنتی.. خب انگار فقط به همین نیاز داشتم و دکمه استارت ذهن خاموشم روشن شد و ای کاش تو همون سیاهی مطلق میموندم. برعکس تمام فیلمایی که دیدم از دست و پای پسته خبری نیست البته غیر از یکیشون که با من، برای بلند شدن همراهی نکرد و در عوض من دوباره برگشتم سر جام. اتاقی نسبتا بزرگ اما خالی از وسایل با یک شوفاژ که یکی از دستام و بهش بسته بودن.! گردنم و ماساژ میدم و شال گره خورده دور گلوم و کمی فاصله داده تا خفم نکرده. تا به خودم بجنبم دراتاق باز میشه یه یارو  با قدو بالای متوسط داخل میشه و دست به جیب کناری می ایسته. الان دیگه میدونم طرف با رفتارش حتما نوچه ای، نگهبانی.. چیزی هست. نامحسوس خودم و روی زمین عقب تر میکشم ولی خیال نزدیک شدن نداره. با شنیدن قدم هایی که به اتاق نزدیک. میشد این بشر یادم میره و نگاهم و به در باز اتاق میدم. _سلام عزیزم… نگاه ناباورم روی قدو بالاش میشینه و تازه عمق دردناک ماجرا رو درک میکنم. کاش یه باند قاچاق اعضای بدن ترتیبم و میدادن تا اینکه این آدم و تو نیم متری به خاک افتاده ببینم. _زبونت و موش خورده کوچولو! نگو منو از یاد بردی که بدجور شاکی میشم. آب دهنم و فورت میدم و این آدم با چشم های خیره و برق افتاده اش سرتاپا کینه ست. با اون کت و شلوار مارکش جلوم زانو میزنه و دستش و میزاره زیر چونم که پسش زده و خودم و عقبت تر میکشم. _عجب!.. دوست داشتی جای من اون پسره ی بی پدر مادر اینحا باشه! _چرا گرفتیم؟ نیشخندی میزنه و از جاش بلند میشه و با کشیدن دستی به تیغه بینیش پوزخندی حواله ام میکنه.

_خودت چی فکر میکنی؟ این آرامش ظاهری ترسناک تر از داد و فریادشه..

_وای سامانتا.. اون چی داشت که من نداشتم!؟ ها… تمام تلاشم برای نترسیدن و به کار میبرم حداقل لرز صدام مشخص نشه.

_نمیدونم در مورد چی حرف میزنی بزار برم، میدونی به این کارت میگن آدم ربایی!؟ تک خنده ی بلندی میزنه و میگه..

_شوخی نکن دختر… الان قلبم وایمیسته ترسوندیم. دوباره نزدیکم میشه و با قیافه و لحنی که داره کم کم خود واقعیش و نشون میده آهسته میغره..

_فکر میکنی برام اهمیت داره چه بلایی سرت میاد الان پتانسیل اینو دارم آدم ربایی رو به قتل ارتقا بدم عزیزم..

 

 

#هامرز..آس هر دو دست و روی صورت میکشم به قدری محکم که یه لایه از روش برداشته میشه.. برگه رو دوباره و دوباره مرور میکنم و باز از مفهومش چیزی سر در نمیارم.

روی دکمه میزنم و به فرهاد میگم برام یه فنجون قهوه بیاره. در که باز میشه نگاهم و از روی میز نمیکنم جز سروش که شعور و جرات در زدن نداره کسی نیست.

_صدبار گفتم مثه گاو سرتو ننداز بیا تو..

_شاید به خاطر شباهتی که اینجا به طویله داره.

حوصله چرت و پرتاش و ندارم.. _گمشو بابا.. بگو چیکار داری حوصله تو ندارم. میشینه روبه روم و با ابروهای چین افتاده شاکی و ناراحت میگه.. _باز چه گندی زدی؟! چشم روش ریز میکنم!

 

_تا جایی که میدونم گندای من به تو ربطی نداره.

_چرا با این دختره راه نمیای چند روز دیگه قراردادش تموم میشه و میره پی کارش.

نپرسیده هم میدونستم از کی حرف میزنه و رفتنش؟ پوزخندی میزنم و یه چیزی منو میسوزونه.. آروم و شمرده اما سفت و محکم میگم.. _به… تو… هیچ…ربطی.. نداره سروش.

_آ.. آ… نه دیگه این بمیری با اون تو بمیریا فرق داره.. این گوری که روش داری گریه میکنی مرده ای توش نیست. براق میشم تو صورتش و خوشم نمیاد اما از چی!.

_زیاد حرف میزنی سروش.. قرار نیست تو کار من و کارمندام دخالت کنی! سری تکون داده و نیشخندی تحویلم میده.

_هامرز این با بقیه دوروبری هات فرق داره نکنه واقعا فکر کردی یه ادم بی سواد و دون پایه یست!؟

بهتره روش حساب دیگه ای باز نکنی. خودکارم و پرت میکنم روی برگه های میز و تکیه میدم به صندلی چرخون پشت سرم و و تاب کوچیکی میخورم و خشک میگم.

_دوروبری های من یکی مثل تو.. کلا رو چه حسابی داری ور میزنی! یا از کجا معلوم شاید خودت روش حساب باز کردی و حالا داری میسوزی ؟!

حالا کارش به جایی رسیده که میاد از من به تو شکایت میکنه! چشم هاش پر تاسف میشه و از جا بلند شده، قبل رفتن میگه..

_گندت بزنن هامرز.. از من گفتن اذیتش نکن.. خودت که میدونی و میبینی چقدر میخواد نشون بده قوی و متکی به خودش، ولی اونم یه زنه و ظرفیتش شاید نصف ماهم نباشه و ما هم ابر قهرمان نیستیم اونم تو این دورو زمونه مرد سالارانه..

نمیخوام تو و اخلاقای گوهت مثل پتک روی عقیق وجودش فرود بیاین و چیزی جز خاکستر ازش نمونه که به بادی بند میشه.

 

 

میخوام جواب کوبنده ای بهش بدم تا دیگه برام رو منبر نره و حرف اضافه نزنه که با تقه ای به در فرهاد با حالتی عجیب وارد میشه. _قربان!! _خوبه دیگه همه اینجا شدن گاو!! _نه قربان.. میخواستم بگم نگهبانی تماس گرفت. هنوز من و سروش داریم برو بر نگاهش میکنیم که زودتر به حرف بیاد. _جون بکن فرهاد تا شب که وقت ندارم.

_قربان نگهبانی گفت خانم احدی با تاکسی که نیومده رفت. از تمام جمله نامفهوم و عجیبش یه خانم احدی رو متوجه میشم و همین و بس که حدس بزنم چه خبر بوده.!

_اصلا خودت فهمیدی چی بلغور کردی؟! ولی انگار سروش یه چیزایی حالیش میشه که قدمی بهش نزدیک شده و نگران میپرسه.. _با کدوم تاکسی رفته؟

_یعنی چی؟! سامانتا مگه جایی میخواسته تشریف ببره! سروش وسط حرفم بدون نگاه بهم ولی در جوابم میگه..

_از من مرخصی چند ساعته گرفت رفت. به تندی برمیگردم تو رو‌ش و میتوپم.. _منم که قاقم.. چرا باید به تو بگه؟ چشم غره ای بهم میره و با ناراحتی میگه.. _نکنه فکر کردی پیشگویی کردم اذیتش کردی! یا چغولیت و پیش من کرده! اومد جای من چون نمی‌خواست از تو مرخصی بگیره یا حداقل با تو روبه رو بشه .. شیر فهم شدی؟ نمیخوام به دیشب و اتفاقاتش فکر کنم درعوض رو به فرهادی که استرس داره میپرسم.. _حالا درست بگو چه مرگته.. _قربان دارم میگم که خانم احدی فر به من گفتن براشون تاکسی خبر کنم و خودشون رفتن دم نگهبانی و منتظر شدن ولی گفتن تاکسی ندارن و من به کابین نگهبانی خبر دادم ولی نگهبان گفت همین الان خانم با تاکسی رفت. دوباره ابروهام توی هم میره و اینبار از فکری که ممکنه..

_وقتی تاکسی نداشتن پس کی!.. کی سوارش کرده !؟ شاید دوباره فرستادن.

_نمیدونم قربان.. نگاهم روی سروشی که خیره به منه میچرخه و به همون چیزی که تو ذهن منه فکر میکنه. میشینم پشت سیستم و کد دوربین های ورودی و خروجی کارخونه رو وارد میکنم. فرهاد و سروش راهی کرده اما خودش همزمان با من سرش و تو لب تاپ فرو میکنه. انگستش میشینه روی صفحه و میگه..

_همین جا نگاه منتظره.. این کجاش شبیه تاکسی آخه! دختره ی احمق سوارش شد.  هامرز!! نکنه؟ میدونستم چی میخواد بگه.

_نکنه اون نگاه هایی که بهشون مشکوک بود!.. وای خدا.. نکنه دزدیدنش؟.. هامرز با توام چرا خشکت زده بجنب تا کار از کار نگذشته..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x