من کی حریف این مرد شدم که حالا بشم.! حرف هام و جدی نمیگیره اصلا مطمئن نیستم خودمم براش جدی باشم تا به حرفم برسه..
اما نمیدونه اتابک خان میتونه چه کینه شتری نسبت به آدمایی که کم حسابش میکنن بگیره چه برسه چیزی رو ازش تصاحب کرده باشن اونم یه چیز گنده مثل دختری بیست و پنج ساله که از قضا نوه بزرگترین پسرش و عزیز کرده اش هم هست و تا زهرش به طرف نریزه آروم نمیشینه.
آهی میکشم و درمونده خیره میشم به آشپزی بی محتوای تلویزیون که معلوم نیست آخرش چه معجونی با یه اسم عجیب غریب خارجکی رو میخواد ظرف ده دقیقه به خورد کدوم بدبختی بده.
در همین حال هم سروش داره غذایی که آوردن و روی میز میچینه. از گوشه چشم هامرز و میبینم که گوشی به دست از طبقه بالا میاد..
_دیگه تاکید نکنما امیر پی عیاشی نری گندی بزنی که نشه جمعش کرد.
بازم این مرتیکه مزلف.. صورتم و چین میندازه ..صحبتش و با امیر تموم کرده گوشیش و جمع میکنه میاد سراغم..
_پاشو..
_میل ندارم..
باز دستش و میندازه دور بازوم و میکشم بالا..
_هامرز واقعا حوصله ندارم ولم کن.
_حوصله ربطی به شکم نداره قرار نیست با خودم جنازه برگردونم تهران.
چشم غره ای بهش میرم..
_والا به نظر نمیاد همچین آدم سالمی هم با خودت ببری.
مینشونم روی صندلی و با دو مدل غذا و مخلفات روی میز مواجه میشم.
_دیگه گفتم از هرکدوم خوشت نیاد اون یکی رو میخوری..
با خجالت و سربه زیری که هنوز از حیاط گریبانم و گرفته تشکری آرومی از سروش میکنم.
_من آدم بدخوراکی نیستم.
_در اینکه شما تو همه چی حرف نداری شکی نیست.
اگر لحنش انقدر اطمینان بخش نبود احساس میکردم داره دستم میندازه اما علاوه بر لبخند صمیمانه روی لبش سروش همیشه برادر وارانه هوام و داشته.
هامرز بشقابم و دست گرفته و میپرسه..
_چی بکشم برات؟ جوجه یا…
_ماهیچه بکش، بزار یکم جون بگیره بتونه مثه آدم راه بره، درو دیوار نمونده خودش و بهش نکوبیده باشه.
ابرویی بالا میدم..
_همین الان تو دلم بهت امیدوار شدم و ارتقاء مقام گرفتی. در ضمن بنده خوردن زمین ..
نیشخندی زده و انگار چشماش از کلکلمون برق میزنه ..
_بگو جون هامرز!؟ حالا رتبه چندم شدم؟
_از جارو کشی به تی کشی ارتقا دادت.. حالا غذا بخورین تا سوت حرکت و نزدم.