رمان الهه ماه پارت ۱۲۷

4.5
(35)

 

ا

سینه اش را چنگ میزند..

 

خنده دار بود اما خودش هم نمیدانست..

 

پیش از آنکه رهام بخواهد چیزی بگوید تماس را قطع میکند..

 

کف دستانش را روی میز تکیه می دهد…

 

تصویر ماهک روی میز؛ مقابلش بود..

پوستری که با هربار دیدنش از درون فرو میریخت…

 

تصویر را مقابل چشمانش بالا می آورد

کلمه ی گمشده کنار عکس مثل یک خار درچشمش فرو میرود..

سر خم میکند..

 

 

روز قبل عین یک مجنون واقعی به سرش زده و چند نفر را اجیر کرده بود تا هرچه عکس و پوستر از ماهک در سطح شهر پخش شده را جمع کنند و هنوز چندساعت از شروع کارشان نگذشته بود که بلافاصله با تماسی از آنها خواسته بود بی خیال این موضوع شده و برگردند…

 

نمیدانست با خود چند چند است..

حرف عقل و قلبش را نمیفهمید..

گاهی هردو در یک سمت و سو بودند و گاهی هرکدامشان یک ساز جدا میزدند…

پلک میبندد و خسته نفس عمیقی میکشد ..

 

_سام اینجایی …؟یه لحظه ترسیدم فکر کردم خواب موندم و تا الان باید رفته باشی…

 

با صدای هیجان زده و پرهیاهوی دخترک به عقب بر میگردد و فراموش میکند عکسی که در دست دارد را باید از دید او پنهان کند…

 

 

صورت شاد و پر انرژی اش لبخند خسته ای روی لبش مینشاند…

 

 

 

ماهک نزدیک میشود..

 

_صبح بخیر..

 

به قدری در افکار خود غرق بود که متوجه باز شدن در اتاقش نشود..

 

دست به سینه به میز پشت سرش تکیه میدهد و در جواب سر تکان میدهد..

 

_آماده شدی وروجک..

جایی میخوای بری

 

ماهک طفره میرود..

 

_شکوفه جون پایینه نمیریم برای صبحونه…؟

 

 

سام خسته دستش را بند میز میکند.‌..

 

 

_خیلی خوب تو برو ..منم میام..

 

_اون چیه تو دستت..؟

 

 

با سوال دخترک گیج سربلند کرده رد نگاهش را دنبال میکند و به عکسی که از او در دست داشت میرسد..

 

_اون عکس ..؟

 

 

رنگ از رخش میپرد و فوراً برگه را در جیب شلوارش فرو میکند

 

ماهک مشکوک به چهره ی هول کرده اش زل میزند..

_ چرا ترسیدی..؟عکس کی بود…؟

 

سام فک روی هم میفشارد و خود را لعنت میکند..

سعی میکند عادی به نظر برسد..

 

_مربوط به یکی از پرونده های رهام بوده که اینجا جا گذاشته ..چیزی مهمی نیست

 

ماهک مردد نگاهش میکند..

مشخص بود قانع نشده است..

 

 

سام دستی دور لبش میکشد و به طرفش میرود..

 

 

_نگفتی جایی میخوای بری که شال و کلاه کردی…؟

 

 

موهای بیرون ریخته اش را زیر مقنعه میفرستد..

 

_باهات میام دانشگاه..

 

 

سام اخم میکند..

 

ماهک انگشتانش را مضطرب درهم گره میزند و ادامه میدهد..

 

_نمیتونم تو خونه بمونم..

 

_نمیشه..

ماهک که منتظر مخالفتش بود مینالد..

_آخه برای چی..؟

 

بر میگردد..

 

_همین که گفتم..

 

_ یعنی چی اصلاً نمیتونم درکت کنم ..

من خوبم..هیچ علائمی از ضعف و بیماری تو بدنم ندارم و حتی با وجود عصبانیتم ازت به خواسته ات احترام گذاشتم و دیشب داروهام و تمام کمال خوردم..با این حال تو بازم‌..

 

سام کلافه چنگی به موهایش میزند..

 

ماهک به آرامی مقابلش می ایستد و با ملایمت ادامه می دهد:

 

_برام یه دلیل قانع کننده بیار که باهات نیام ..

 

بی توجه به دخترک با نهایت آشفتگی اورکتش را از کمد بیرون میکشد و بعد از برداشتن کیفش به سمت در میرود..

 

دلیلی قانع کننده تر از این که ترس از دست دادنش حتی ثانیه ای رهایش نمیکرد..

 

 

 

 

ماهک خسته از بی توجهی اش مینالد:

 

_سام..؟

 

 

_شروع نکن ماهک..

دوباره همون بحث تکراری رو نکش وسط..

دیروزم همین بحث و باهم داشتیم و تو این فاصله هیچ چیزی تغییر نکرده

حرفم همونه که دیروز بهت گفتم پس اصرار بیخود نکن..

 

از صدای بلندش ماهک جاخورده قدمی به عقب برمیدارد..

 

 

سام با دیدن چهره ی ترسیده اش انگشتانش را مشت میکند..

بدون این که بخواهد صدایش را برای او بالا برده بود..

زیر لب لعنتی به خود میفرستد و خشمگین از اتاق بیرون میزند..

 

با صدای به هم کوبیده شدن در ماهک پلک میبندد..

 

کوله اش را روی زمین رها میکند و چسبیده به کنج دیوار روی زمین مینشیند…

 

 

صدای بسته شدن در آهنی باغ خبر از رفتن سام میداد..

 

زانویش را در آغوش میکشد..

سر روی زانو میگذارد و بغضش را پس میزند..

 

نباید گریه میکرد..

نباید اشک میریخت..

اصلاً چرا باید از او اجازه میگرفت..؟

 

چرا باید طبق خواسته ی او عمل میکرد و منتظر چشم به دهانش میدوخت تا ببیند که او چه زمانی تایید می دهد..؟

 

روحیه ی سرکش و لجبازش همچین چیزی را نمی‌پذیرفت..

اینکه کسی بخواهد برخلاف میلش او را مجبور به کاری کند‌..

 

زمین و زمان را به هم میدوخت تا ثابت کند کسی حق تصمیم گیری برایش ندارد..

 

کسی حق نداشت او را وادار به انجام کاری کند..

 

 

_ماهک جان مادر …؟کجایی‌ قربون شکلت..

 

با صدای شکوفه به خود آمده دستی به صورتش میکشد

_تو اتاقت نیستی مادر..؟

 

در جا می ایستد،لباسش را مرتب میکند که

همان دم تقه ای به در اتاق سام میخورد..

 

کوله اش را چنگ میزند و دستگیره را پایین میکشد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x