رمان الهه ماه پارت ۱۳۰

4.2
(37)

 

 

 

سکوت در کلاس حکم فرما میشود و او اما به این فکر میکند که شکوفه چه کار مهمی میتواند با او داشته باشد که بیش از ده تماس بی پاسخ از او دارد..؟

 

 

ذهنش سمت ماهک کشیده میشود…

 

دانشجو ها زیر چشمی به او نگاه می‌کنند..

 

کار کردن با تلفن همراه را در کلاسش ممنوع کرده بود و حال خود از آن استفاده میکرد و

مگر اهمیتی داشت..؟

 

 

بی درنگ شماره اش را میگیرد و پیش از آنکه بخواهد تماس را برقرار کند نام شکوفه روی صفحه نقش می بندد..

 

نگرانی بیش از پیش درجانش رسوخ میکند..

 

آیکن سبز را لمس میکند و مگر مهم بود که جلوی چشم دانشجو ها درحال نقض قانونی است که خود در کلاس وضع کرده بود..؟

 

 

صدای شکوفه پر تشویش در گوشش میپیچد:

 

_الو پسرم..کجایی دور سرت بگردم..

از صبح چندمین بار بهت زنگ میزنم چرا جوابمو نمیدی…

 

 

 

اخم میکند..

این طرز حرف زدن و قربان صدقه رفتن ها را  اولین بار بود که از زبان شکوفه خطاب به خود میشنید و همین هم کافی بود که متوجه بد بودن اوضاع شود.‌..

 

با تن صدایی بم و جدی میپرسد:

 

 

_چیزی شده..؟

 

 

شکوفه مضطرب بود

این را میشد به راحتی از صدایش فهمید..

 

_ماهک‌…

 

قلبش آشوب میشود ..

 

بی توجه به نگاه خیره ی دانشجو ها خشدار لب میزند:

 

 

_ماهک چی..؟

 

 

 

 

_ صبح قبل از رفتنت وقتی ازم خواستی

برم دنبالش یه چند دقیقه ای صبر کردم و بعد رفتم بالا که بیارمش پایین ولی …

 

 

مکث میکند..

نمیدانست چطور بگوید که او خشمگین نشود..

 

 

سام فک روی هم میفشارد و پیش از آنکه صدایش را بالا ببرد شکوفه خجالت زده ادامه میدهد..

 

 

_مادر روم سیاه..شرمندتم اما هرکاری کردم نتونستم جلوش و بگیرم‌.. هرچی گفتم گوش نداد و بعد از رفتنت تک و تنها از خونه زد بیرون..

 

 

سام شوکه از حرف هایش با اخمی که چهره اش را پر کرده بود پوزخند میزند:

 

 

_یعنی چی زد بیرون..؟

 

 

_مادر باور کن اصلا نفهمیدم چیشد..تا به خودم به جنبم دیدم از خونه زده بیرون و درم پشت سرش بسته..

 

صورتش سرخ میشود..

خشم وجودش را پر میکند و پیش از آنکه جمله اش را کامل کند صدای بلندش دانشجوها را شوکه درجا می پراند..

 

_این حرفتون یعنی چی؟پس شما تو او خونه چیکار میکنید..؟

 

 

فریادش در کلاس میپیچد و بچه ها مات و مبهوت سراپا چشم شده و به او زل میزنند..

 

 

_پسرم خودت که بهتر میشناسیش وقتی لج کنه کسی جلودارش نیست ..

اونم که دید تک و تنها رفتی و با خودت نبردیش خودش شال و کلاه کرد و گفت میخواد بره دانشگاه…

 

 

سام چشم ریز میکند..

جمله آخرش را با خود مرور میکند و خشدار زیر لب میغرد:

 

 

_دانشگاه…؟

 

_آره مادر گفت میره دانشگاه..

 

 

نمیگذارد جمله اش را کامل کند بدون آنکه کیف و کتش را از روی میز بردارد به سمت در میرود و با قدم هایی بلند از کلاس بیرون میزند..

 

 

 

 

با رفتنش دانشجوها شوکه به یکدیگر زل میزنند و همهمه ای بینشان به راه می افتد..

 

_چیشد‌..؟

 

_بچه ها استاد چرا همچین کرد..؟

 

_یکی به من بگه چه خبر شده اون از تلفن صحبت کردنش تو کلاس که باید تو گینس ثبت کرد..اینم از داد و فریادش با تلفن وسط کلاس..

 

 

_شما حس نمیکنید رفتار استاد جدیداً خیلی تغییر کرده؟

 

یکی از پسرها با تمسخر از آنسوی کلاس داد میزند:

 

_ اینشتین اونیکه حس نکرده فقط خواجه حافظ شیرازیه..

 

شوک اتفاقات چند لحظه پیش انگار هنوز هم پابرجا بود چون این جمله در هر حالتی اگر بیان میشد شلیک خنده ی بچه ها به هوا میرفت و حالا انگار کسی جمله اش را نشنیده بود که همه  سکوت کرده بودند..

 

یکی از دخترها سکوت را میشکند:

 

_من نمیدونم چرا شنیدم استاد پشت تلفن اسم یه دختر و آورد..

 

_چون درست شنیدی گفت ماهک..

 

 

_ماهک چقدر اسمش برام آشناس..؟

 

 

_بابا همین دانشجو جدیده است که خیلی کراشه اواخر ترم پیش اومده دانشگاه و از اون موقع شایعه ارتباطش با استاد مثل بمب وسط دانشگاه ترکیده..

 

_بدمصب چقدرم خوشگله..کل پسرای دانشگاه چشمشون دنبال دختره است..همه روش کراشن..

 

 

همهمه ها بار دیگر اوج میگیرد…

 

 

یکی از دخترها درحالیکه آدامس میترکاند نیشخند میزند:

 

_پس اینطور که معلومه خیلی هم شایعه نبوده..

 

 

سکوت در کلاس حکم فرما میشود..

 

دانشجوها با نگاه معناداری به یکدیگر زل میزنند..

 

دخترک باحرص آدامسش را در دهان میچرخاند و از جا بلند میشود …

 

 

_کجا..؟

 

با نیشخندی به سمت در میرود..

 

_به نظرم الکی نمونین اینجا به درو دیوار زل بزنین..

اون بیرون قطعاً اتفاقات هیجان انگیزتری برای دیدن هست..

 

 

_بابا الان استاد میاد..شاکی میشه..

 

پوزخند میزند..قصد کرده بود هرطور شده مچ سام را با آن دخترک وسط دانشگاه بگیرد..

 

 

با تمسخر ابرو بالا میندازد.‌‌..

 

_واقعاً فکر میکنی استاد دوباره برمیگرده تو این کلاس..؟

 

 

با تاسف برایشان سرتکان می دهد..

 

_پس انقدر بشینید تا بیاد..

 

 

 

میگوید در کلاس را باز میکند و پیش از آنکه کسی بخواهد چیزی بگوید بیرون میزند و همکلاسی هایش را مردد پشت سر جا میگذارد..

 

اما خیلی طول نمیکشد..

یکی از دانشجوها از جا بلند میشود و ثانیه ای بعد کل کلاس تک تک از روی صندلی هایشان برخواسته و به دنبال دختر از کلاس بیرون میزنند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x