رمان الهه ماه پارت ۱۳۳

4.6
(37)

 

ا

 

 

ماهک نفس حبس شده اش را بیرون میفرستد و حرکات دستش را دنبال میکند…

 

 

عرفان با چهره ای جمع شده داخل میشود..

 

_سام..

 

بی توجه کتاب و لوازم روی میز را داخل کوله پرت میکند و رو به ماهک تشر میزند..

 

_پاشو …

 

ماهک مستاصل نگاهش میکند..

عرفان نزدیک میشود..

 

_این کارت اصلاً درست نیست اونم جلوی چشم بچه ها..

 

 

سام انگار صدایش را نمیشنود..

توجهی به پچ پچ ها ندارد..

 

بی حرکتی ماهک خونش را به جوش می آورد که خم شده دستش را میگیرد و مقابل نگاه مبهوت دانشجوها او را دنبال خود میکشد..

 

 

با بیرون رفتن از کلاس ماهک خواست دستش را بیرون بکشد که تازه متوجه اساتید و دانشجوهایی که بیرون کلاس بودند میشود..

 

کلاس های کناری همگی از سروصدای ایجاد شده بیرون ریخته بودند و..

کاش میمرد..

 

از این بدتر هم مگر ممکن بود..

 

 

استاد رحیمی که در چهارچوب در کلاسش ایستاده بود با دیدن سام جلو می آید..

 

_چه خبر شده پسر..؟این سروصداها برای چیه؟

 

 

سام با مکث کوتاهی وسط راهرو می ایستد تا ماهک همگام با او حرکت کند..

 

درهمان حال با پوزخندی به عرفان اشاره میکند..

 

_میتونید از ایشون بپرسید..

 

استاد رحیمی شوکه به سمت عرفان برمیگردد و

او با فشردن دست ماهک از پله ها پایین میرود..

 

 

 

 

 

با ورودشان به پارکینگ ماهک بغضش را فرو میدهد و زیر چشمی به او نگاه میکند که چطور با یک دست کوله اش را گرفته و با دست دیگر دستش را چنگ زده بود..

 

کل محوطه ی دانشگاه را بدون آنکه حتی یک لحظه بخواهد دستش را رها کند به همین صورت طی کرده بودند و برایش انگار حتی ذره ای مهم نبود دانشجوهایی که در محوطه بودند و خیره نگاهش میکردند و..

 

او جداً همان سامی بود که زمانی سفت و سخت تاکید داشت که کسی مطلقاً نباید از ارتباط آن دو با هم بویی ببرد…؟

 

 

با نزدیک شدن به ماشین سام تلاش میکند تا ریموت را از جیبش بیرون بکشد..

 

ماهک متوجه میشود و تا خواست دستش را بیرون بکشد سام با جدیت مانع میشود..

 

ماهک دندان روی هم میساید..

_نترس فرار نمیکنم..

 

سام بی توجه به کنایه اش  با همان دستی که کوله را گرفته بود به سختی ریموت را از جیبش بیرون میکشد و با باز کردن در ماشین با توپ پر به ماهک اشاره میکند:

 

_بشین..

 

ماهک ممانعت میکند و بدنش را زیر دستش عقب میکشد..

سام با اخمی گره خورده به سمتش برمیگردد..

 

فضای خلوت پارکینگ به او دل و جرأت میدهد..

با اینکه میدانست ممکن است هر لحظه یک نفر سر برسد اما بیش از آن نمیتوانست در برابر رفتار هایش سکوت کند..

 

_چرا اینکارو کردی…؟

 

سام عصبی او را به سمت خود میکشد

 

 

_بشین تو ماشین تو راه حرف میزنیم…

 

 

 

 

ماهک معترض عقب میکشد:

 

_تا جوابمو ندی نمیشینم..

 

سام آمرانه تشر میزند:

 

_ماهک..

 

ماهک اما ساکت نمی ماند..

به اندازه ی کافی سکوت کرده بود و او به تنهایی

تمام این مدت تاخته بود..

 

 

_دیگه خیالت راحت شد..؟با این آبرو ریزی که بار آوردی آروم شدی..؟

 

 

سام با پوزخند خشمگینی سر تکان میدهد:

 

_آبروریزی..؟

 

_چطور میتونی اینقدر بی تفاوت و سرد باشی..؟

اصلاً متوجه نیستی که آبروی من و خودت و جلوی همه بردی..؟

 

سام از بین فک بهم فشرده میغرد:

 

_لازم نیست شما نگران آبروی من باشی..

 

ماهک یکه میخورد..

دقایقی در سکوت به چشمانش زل میزند و

باور نمیکرد چیزی که از زبان او می‌شنید را..

 

 

مطمئناً خودش بهتر از هرکسی میدانست که اتفاقاتی که دقایقی پیش جلوی اساتید و دانشجوها افتاده بود تبعاتش بیش از هرکسی یقه ی او را میگرفت و باز هم در کمال خونسردی میگفت نگران نباشد..؟

چطور میتوانست همچین چیزی را بگوید..؟

 

 

_آبروی خودم چی ؟نگران آبروی خودم که میتونم باشم..

 

 

سام انگشتانش را مشت میکند..

نگاه خونبارش را به او میدوزد و خدا میداند که جمله اش چقدر برایش گران تمام میشود…

 

_بودن با من برات بی آبرویی میاره..؟

 

 

 

 

ماهک چشم میدزدد…

 

نگاهش جایی میان قفسه ی سینه اش ثابت میشود و بالا و پایین شدن پر شتاب عضلات سینه اش که نشان از نا آرامی اش بود را به نظاره مینشیند..

 

 

_با توام میگم با من بودن برات بی آبرویی میاره..؟

 

 

از فریادش ماهک یکه خورده گامی به عقب بر میدارد..

 

سام پر حرص چانه اش را چنگ میزند و سرش را بالا میکشد:

 

_ تو چشمام نگاه کن ؛جوابمو بده ..

 

خشم و طغیان لانه کرده در عسلی های داغش او را مضطرب میکند که آرام گوشه ی لبش را به دندان میکشد…

 

چشمان سام بی اختیار از مهلکه می‌گریزند و بند سرخی لبانی میشوند که زیر فشار دندان هایش درحال له شدن بود …

 

و خدا میدانست چقدر جلوی خود را گرفته بود که لبانش را به کام بوسه هایش نکشاند..

 

سیب گلویش تکان میخورد و با صدایی بم و خشدار میغرد:

 

_اینکه دیگران بفهمن با من رابطه داری برات بی آبرویی میاره ..؟

 

دردی که در چانه اش نشسته بود کم کم آزار دهنده میشد که ثانیه ای کوتاه پلک میبندد و خیره در چشمانش جسورانه لب میزند..

 

 

_میاره..

 

فک چفت شده اش ،اخم گره کرده بین ابروان خوش حالتش  و آن چشمان سرخ و تبدارش خبر از حال خرابش میداد..

 

 

دخترک دستان کوچکش را بالا می آورد و روی سینه ی عضلانی اش میفشارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x