ابروهایش ناخودآگاه بالا میپرد و شوکه به خودش اشاره میکند..
_من..؟
مرد با چشمانی که میخندد سر پایین می اندازد و ماهک هول شده توضیح میدهد…
_و..ولی من نمیتونم..خوب شاید شما ندونید ولی شرایط من..
_میدونم ..خیلی خوب همه چیزو میدونم..
_نه نمیدونید من..
مرد باصدایی بلند و لحنی محکم توضیح میدهد..
_میدونم که یک ترم کامل از دانشگاه مرخصی گرفتید و این ترم هم از نیمه های فصل شروع کردید..
میدونم که حافظتون و تو یه حادثه از دست دادید و
حتی اینم میدونم که هنوز حافظتون کامل برنگشته و برای همین نتونستید خودتون و با شرایط جدید وفق بدید…
با این وجود بازم شما بر حسب عملکردی که ترمای قبل داشتید مورد تایید اساتید بودید و اونهام با علم به تموم شرایطی که دارید شمارو به ما پیشنهاد دادن…
به علاوه اینکه فراموشیتون یه ضایعه ی مقطعیه که هیچ ربطی به هوش و استعداد ذاتیتون در این زمینه نداره …
_ولی با این حال بازم ..
دستش را در جیب شلوارش فرو میکند و پیش از آنکه اجازه دهد کلام دخترک کامل منعقد شود سر خم میکند..
_هیچ عجله ای برای تصمیم گیری نیست خانوم سعادت…خوب فکراتون و بکنید و بعد از اینکه همه جوانب رو کامل سنجیدید میتونید بعداً بهم جواب بدید…
ماهک وا رفته دهانش را باز و بسته میکند و او با یک خداحافظی محترمانه از کنارش عبور میکند..
به محض دور شدنش بچه ها به سمتش هجوم می برند و باران سوال است که روی سرش آوار میشود..
_ماهک این پسره چیکارت داشت؟
_ یه ساعته چی بهت میگفت؟
_نکنه بهت شماره داده..اگه آره بگو خودم برم گردنشو بزنم…
_ چی بهش میگفتی که بهت لبخند زد..
_وا چرا ماتت برده دختر خوب حرف بزن..
_ هی.. ماهک ..با توام یه چیزی بگو ..
_نکنه مردی …؟
ماهک عاصی از سوال هایشان پلک روی هم میفشارد و درحالیکه دندان هایش را روی هم میساید شاکی به سمتشان برمیگردد..
_میشه خفه خون بگیرید ..فقط یه لحظه..
میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..
امیر شوکه انگشت اشاره اش را سمت او میگیرد..
_دقت کردین این دختر از وقتی حافظه اش و از دست داده چقدر سرد و بی عاطفه شده..دیگه هیچیش شبیه اون ماهک قبل نیست..
سهیل با حالتی به ظاهر جدی لوده لب میزند..
_تقصیر خودش که نیست ..همه اش زیر سر اون پسره ی تخسه با اخلاق یخیش ..
تو این مدت خلق و خوی ماهکم مثل خودش کرده..
امیر با حالتی احمقانه به فکر فرو میرود..
_راست میگیا چرا به عقل خودم نرسیده بود؟
_تو مگه عقلم داری..؟
_چی..؟
ستاره است که کنایه میزند و سهیل دستش را دور لبش میکشد تا لبخندش را مهار کند..
ستاره با حالتی عاقل اندر سفیه پوزخند میزند ..
_ اگه دو دقیقه لال مونی بگیرید میمیرید..
میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..
_این دوتا چشونه امروز…؟
سهیل بی تفاوت از ستاره نگاه میگیرد و همینکه بر میگردد با غزاله چشم در چشم میشود
_هان..؟چیه..؟تو دیگه چه مرگته که عین بز زل زدی به ما..
غزاله با تاسف ناچ ناچی میکند ..
_احمقــــا..
میگوید و همزمان پشت چشمی برایشان نازک میکند که امیر با مردمکی گشاد شده پچ میزند..
_ا..ای..این..این الان چی گفت ..؟
سهیل حالت ناباوری به چهره اش میدهد
_این تخم سگم برامون آدم شده…
با ناله میگوید و بدون آنکه به غزاله مهلت دور شدن بدهد همزمان به سمتش خیز بر میدارند ..
غزاله لحظه ای به عقب برمیگردد و با دیدنشان که به سمتش می آمدند از ترس جیغ خفیفی کشیده ، به طرف دخترها پرواز میکند…
ماهک و ستاره مقابل در مشغول حرف زدن راجب پروژه بودند و طرحی که دقایقی پیش به او پیشنهاد شده بود که صدای جیغ غزاله را از پشت سر میشنوند..
_برید کنار برید کنار برید کناااار…
ماهک بر میگردد..
چشمانش با دیدن غزاله و سرعتی که به سمتشان میدوید گرد میشود.. پاهایش به زمین میخ میشود و پیش از آنکه بتواند عکس العملی نشان دهد ستاره است که پیش دستی کرده با یک حرکت او را به سمتی دیگر هول میدهد …
_د برو کنار دیگه دختر..مگه نمیبینی ترمز بریده