رمان الهه ماه پارت ۵۰

4.6
(20)

 

 

 

سام شوکه از کار او بی حرکت می ماند..

 

ماهک لب میگزد و به آرامی میگوید..

 

_ چشمات و ببند..

 

سام خواست سرش را عقب بکشد که دخترک بی اراده به او نزدیک تر میشود..

 

کلافه نفس سنگین شده اش را بیرون میفرستد ..

 

عطر اقیانوسی دختر در بینی اش پیچیده بود و داشت دیوانه اش میکرد..

 

یک دستش را بالا می آورد و روی همان دستی که چشمانش را گرفته بود مینشیند ..

 

_ بردار دستتو ..

 

لحن جدی و دستوریش ماهک را دچار استرس میکند..

 

 

به طرفین سر تکان میدهد..

 

_بگو چشمات و میبندی تا دستم و بردارم..؟

 

 

سام عاصی طاقت از کف داده ؛ با یک حرکت مچش را چنگ میزند..

 

دستش را از روی صورتش پایین میکشد و کمرش را محکم به دیوار میچسباند..

 

 

چهره ی ماهک از درد جمع میشود..

 

 

آخ ریزش را در گلو خفه میکند..

 

سام چفت او می ایستد و زیر گوشش نفس میزند..

 

_بازیت گرفته..؟

 

ماهک شوکه لب میزند:

 

_چ..چی..؟

 

چشم هایش جز به جز چهره ی دخترک را از نظر میگذراند..

 

مردمک های لرزان سبز رنگش روی او می‌چرخید ..

 

بی اختیار دستش را بالا میاورد..

 

دستانش انگار برای لمس پوست لطیف صورتش بیقرار بود

برای حس آن یاقوت سرخ فریبنده ..

 

 

دلش اکتشاف میخواست..

سخت به دنبال کشف کردن او بود..

کشف آن زمرد های سبز رنگ ، آن یاقوت براق سرخ یا آن کمندهای طلاگونِ زرین ..

 

میخواست برای نخستین بار دخترک را کشف کند…

 

انگشتانش مماس با صورتش قرار میگیرد..

 

 

ماهک چشم میبندد..

 

تپش های قلب کوچکش را حس میکرد..

 

بی اراده دستانش مشت میشود…

 

نفس حبس شده اش را بیرون میفرستد..

 

دستش را دو طرف سر دخترک به دیوار تکیه میدهد و سر خم میکند..

 

عطر تنش مسخش کرده بود انگار..

 

امانت بود در دستانش و او دقیقاً داشت چه میکرد..؟

 

عقلش که نهیب میزند یک آن به خود می آید و فاصله میگیرد..

 

داشت به او آسیب میزد..

 

چشمان زیبایش همچنان بسته بود ..

 

خیره به جسم ظریف و شکننده اش شقیقه اش را میفشارد..

 

ناباور سر تکان میدهد ..

 

_میخواستی چه غلطی کنی..؟

 

در دل میگوید و به خود لعنت میفرستد..

 

دخترک را ترسانده بود..

 

از کی اینطور شده بود..؟

اینگونه که اختیاری روی اعمالش نداشت..؟

 

 

مسخ شده بود..مسخ او ..

مسخ بوی تن و آن عطر اقیانوسی آرامش بخشی که از موهایش بر خواسته بود ..

 

فکش را محکم روی هم چفت میکند..

 

دردش گرفته بود ..از بی فکری اش از میلی که به او داشت..

 

از حسی که برایش عجیب بود..

 

با همان درد  سر خم میکند و زیر گوشش آهسته لب میزند ..

 

_ولی من قاعده ی این بازی رو بلد نیستم..

 

 

صدای بم جذابش را میشنود و کمی بعد صدای قدم هایش که دور میشد..

 

 

نفس حبس شده اش را به سختی بیرون میفرستد ..

 

تمام جانش کوره ی آتش بود…

 

زانوان لرزانش را خم میکند و تکیه زده به دیوار روی زمین سر میخورد..

 

دستش روی قلبش مینشیند ..

 

میخواست از سینه بیرون بزند..

 

گونه هایش را لمس میکند ..

 

تب داشت..؟

 

صورتش از هرم نفس هایش هنوزم داغ بود..

 

 

به طرفین سرتکان میدهد..

او به خوبی قاعده را بلد بود..

 

بلد بود که توانسته بود دخترک را از پا در بیاورد…

 

بلد بود که توانسته بود قلبش را اینگونه به تپش وادارد..

 

او بهتر از هر کسی میدانست چگونه قلب کوچک دخترک را مال خود کند..

 

*

 

وارد روف گاردن میشود …

 

سوز سرما لرز به جانش افکنده بود  ..

 

لبه های سویشرتش را به هم نزدیک میکند..

 

 

با چشم به دنبالش میگردد..

 

نگاهش روی قامت بلندش ثابت میشود ..

 

 

یک ساعت از زمانی که آمده بود بالا میگذشت..

 

یک ساعتی که او تمامش را عین مرغ سر کنده در اتاقش رژه رفته بود و آخر سر هم طاقت نیاورد و خودش را به او رسانده بود..

 

 

آهسته نزدیکش شده و در یک قدمی اش می ایستد..

 

 

سام حضورش را نزدیک خود حس میکند که خش دار لب میزند:

 

_چرا اومدی بیرون..؟

 

 

ماهک انگشتانش را در هم قلاب میکند..

 

_خوب ..دیر کردی..نگرانت شدم..

 

 

سام نفس عمیقی میکشد خیره به آسمان لب میزند..

 

_ هوا سرده .. برگرد تو خونه ..

 

 

ماهک به اویی که با یک لایه پیراهن مردانه ایستاده بود نگاه میکند..

 

 

نگران میگوید :

 

_خودت چی ..یک ساعته همین شکلی تو سرما ایستادی.. اذیت نمیشی..

 

 

سام پوزخندش را پشت لب هایش پنهان میکند..

 

زمزمه ی آرامش با درد همراه شده بود :

 

_کسی که اینهمه سال همه وجودش تبدیل به یه تیکه یخ شده رو از سرما نترسون ..

 

ماهک سرش را پایین می اندازد..

 

فهمیده بود غم بزرگی در سینه دارد ..

 

این را میشد به راحتی از عمق چشم هایش خواند..

 

کاش میتوانست علت ناراحتیش را از او بپرسد..

کاش میشد..

 

خواست فضای سنگین میانشان را کمی تغییر دهد

که بحث را عوض میکند..

 

 

_دیروز یه قولی بهم دادی یادت که نرفته..؟

 

کمی مکث میکند سوز هوای سرد نوک بینی کوچکش را سرخ کرده بود ..

 

سکوت سام تشویقش میکند به حرف زدن که ادامه میدهد:

 

_قرار بود وقتی برگشتی خونه بهم کمک کنی که امتحان استاد سختگیر و اخموم رو نیفتم..

 

سام ساعد هر دو دستش را به لبه ی نرده های شیشه ای تکیه میدهد و انگشتانش را درهم قلاب میکند

 

_با این حرفایی که مرتب داری راجب استادت میزنی

نمیترسی یه وقت عصبی شه و قبل از اینکه فرصت کنی تو جلسه امتحانش شرکت کنی حذفت کنه ..

 

ماهک مات شده پلک میزند ..

 

تهدیدش کرده بود..؟

 

رسماً گفته بود ممکن است حذفش کند ..

 

یعنی میتوانست همچین کاری بکند..؟

 

از او چندان هم بعید نبود ..

 

 

با اینکه عمیقاً از حرفش احساس خطر کرده بود

اما با اینحال از در چاپ لوسی در می آید و

با لبخند کجی لب میزند..

 

_نووچ.. استادم هیچوقت اینکارو نمیکنه..

 

سام از میم مالکیتی که دخترک خطاب به او به کار برده بود غرق لذت میشود..

 

با این حال با چهره ای کاملاً جدی به سمتش برمیگردد..

 

_از کجا انقدر مطمئنی..؟

 

_چون هرچقدر که اخلاقش بد باشه اونقدرا هم بی رحم و سنگدل نیست ..

 

سپس نفسش را بیرون میفرستد و با دلبری سرش را روی شانه اش کج میکند …

 

_حالا کمکم میکنی..؟

 

اخم دلنشینی زینت بخش چهره ی مردانه اش میشود..

 

_از یکی اخمو تر و بد عنق تر از استادت کمک میخوای حواست هست..؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x