رمان الهه ماه پارت 81

4.6
(18)

 

 

ماهک بی اراده اخم میکند

هیچ حس خوبی به نوع نگاهش نداشت…

 

 

_نمیدونم بچه ها چیزی از من بهت گفتن یا نه..

 

دستش را به طرف ماهک دراز میکند:

 

_اسمم آرمانه..خوشحالم که امشب اینجا حضور داری..

 

 

ماهک نگاه هایی که رویشان زوم شده بود را حس میکرد..

 

میلی به دست دادن نداشت و از طرفی حس میکرد اینکارش ممکن است بی احترامی به میزبان تلقی شود..

 

لبی که خشک شده بود را با زبان تر میکند و

دستان یخ زده اش را به اجبار جلو میفرستد..

 

فشرده شدن انگشتانش توسط آرمان و برقی که در نگاهش مینشیند دلش را آشوب میکند..

 

سرش را به جهت مخالف بر میگرداند و همینکه میخواهد دستش را بیرون بکشد،آرمان مانع میشود …

 

_ نمیخوای خودت و معرفی کنی..؟

 

ماهک با حرصی آشکار گستاخانه به او زل میزند:

 

_فکر کنم گفتید آوازه ام و شنیدید…؟

 

آرمان تای ابرویی بالا می اندازد..

 

یک جفت چشم سبز وحشی که جسورانه و بی باک خیره در چشمهایش حاضرجوابی میکرد…

 

نیشخندی گوشه ی لبش جا خوش میکند..

 

 

_درسته و باید اعتراف کنم از تعریفایی که راجبت شنیدم هم زیبا تر و جسور تری..

 

 

 

 

 

ماهک معذب زیر نگاه خیره و بی پروایش خواست دستش را به زور بیرون بکشد که همان لحظه پرهام به آنها میرسد و چیزی در گوشش رهام زمزمه میکند..

 

 

آرمان چهره در هم میکشد و با تکان دادن سر لب میزند..

 

_خیلی خوب ..

 

پرهام عقب میکشد ..

 

آرمان سر بلند میکند و خیره به چشمان جسور دخترک خطاب به بقیه لب میرند:

 

_کاری برام پیش اومده..عذر میخوام که مجبورم تنهاتون بذارم..

 

ماهک نفس حبس شده اش را آشکارا بیرون میفرستد که از چشم بقیه دور نمی ماند و با قدردانی به پرهام نگاه میکند..

 

پرهام در جواب لبخند میزند و آرام پلک روی هم میگذارد ..

 

آرمان رو به خدمتکار ها دو انگشتش را بالا میگیرد و آنهارا فرا میخواند..

 

_تا برمیگردم از خودتون پذیرایی کنید.. پرهام اگه امکانش هست تو هم با من بیای..

 

پرهام به وضوح یکه میخورد و با تردید نگاهش میکند

 

_من..؟

 

_مشکلیه..

 

_نه ولی..

 

نگاه منتظرش را که میبیند به ناچار میپذیرد و نفسش را بیرون میفرستد:

 

_باشه بریم..

 

و به اتفاق فاصله میگیرند..

 

 

_بفرمایید ..

 

با صدای خدمه ماهک چشم از آن دو میگیرد و نگاهش را به سینی حاوی نوشیدنی ای که مقابلش گرفت بودند میدهد ..

 

تشنه بود و گلویش از خشکی زیاد میسوخت ..

 

 

یکی از نوشیدنی های سرخ رنگ وسوسه انگیز داخل سینی را بر میدارد و بدون آنکه چیزی از محتویات داخل جام بداند از تشنگی زیاد آنرا یک نفس سر میکشد..

 

با حس سوزش عمیقی که در جانش مینشیند چشم میبندد و از طعم بدی که در دهانش میپیچد به سرفه میفتد..

 

باران ترسیده از سرفه های او نزدیکش میشود و با استرس کمرش را ماساژ میدهد ..

 

_چی شد ..خوبی..؟

 

سرفه اش که بند می آید سر بلند میکند ..

 

چشمانش از طعم بد و سوزنده ی نوشیدنی به اشک نشسته بود..

 

 

_این چی بود دیگه ..جیگرم سوخت‌‌..

 

نازنین لیوان را از دستش میگیرد و با نگاهی به ته مانده ی آن لب میزند..

 

_ شراب بود دختر..حواست کجاست..؟

 

حواسش..؟

خودش هم نمیدانست..

 

تشنه بود و با دیدن رنگ سرخ محتویات داخل جام فکر کرد نوشیدنی محبوبش است..

 

_بزار برات آب بیارم..

 

نازنین دور میشود و او حس میکند دلش میخواهد هرآنچه که از آن مایع زهرماری خورده را بالا بیاورد..

 

باران نا محسوس لب میگزد و همانطور که کمرش را ماساژ میدهد زیر لب زمزمه میکند:

 

_بهتری ..؟

 

ماهک نمیدانست به خاطر تلقینش است یا واقعاً حس بدی داردی که بدون آنکه جوابی به سوال باران بدهد با حالت تهوع از روی صندلی بلند میشود ..

 

_کجا.. ماهک..؟

 

بی آنکه جوابی دهد با عجله از بین جمعیت عبور میکند و به سمت سرویس میدود..

 

پرهام متوجه اش میشود که فوراً از دوستانش فاصله میگیرد و به سمتش میرود..

 

_باران ماهک چش شده..؟

 

_مشروب خورده ..

 

آه از نهادش بلند میشود و سرزنشگر نگاهشان میکند..

 

_ حواستون کجا بوده شما پس..؟

 

باران جوابی نمی دهد و بی توجه به دنبال ماهک میرود..

 

ماهک خود را داخل سرویس پرت میکند‌ و تا جان در بدن دارد عق میزند..

آنقدر عق میزند تا آخرین قطره ی نوشیدنی را بالا بیاورد..

 

شیر آب را باز میکند و بی رمق دستانش را به لبه ی سینک تکیه میدهد‌‌..

 

صدای باران و پرهام را از پشت در میشنود..اما حتی نای جواب دادن هم ندارد..

 

_ماهک ..ماهک جان ..خوبی..؟

 

پرهام نگران باران را عقب میکشد:

 

_برو به نازنین بگو بیاد ببینیم چه خاکی به سرمون شد…

 

باران بی حرف از راهرو خارج میشود..

نازنین را در سالن میبیند که سرگردان به دنبالشان میگردد..

به سمتش میرود..

 

_ کجا غیب شدین شما یهو..؟ماهک کجاست..؟

 

_ حالش بد شده داره بالا میاره..

 

نازنین مبهوت لب میگزد..

_چی..؟

 

به طرف راهرو میرود تا خود را به ماهک برساند که باران شوکه و ناباور صدایش میزند…

 

_نازنین..؟

 

_چه مرگته باز..؟

 

کوتاه بر میگردد و در همان حال به جانش غر می‌زند…

 

اما برگشتنش همان و خشک شدن نگاهش به چهارچوب در همان …

 

از چیزی که مقابلش میبیند ماتش میبرد…

دست و پایش سر میشود و

 

مردی که داخل سالن شده بود سام بود..؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسمان
1 سال قبل

سلام
من میخوام رمانم رو بزارم توی سایت
کسی میته راهنمایی کنه؟

Asma Naderi
1 سال قبل

سلام
من میخوام رمانم رو توی سایت رمان دونی بزارم، کسی هست راهنمایی کنه؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x