رمان الهه ماه پارت 82

4.5
(16)

 

 

بدشناسی بدتر از آن هم ممکن بود..؟

 

_او..اون سامِ..؟ولی آخه چطور…؟

 

باران مضطرب مچ نازنین را چنگ میزند:

 

_حالا ..چی جوابشو بدیم ..اگه از ماهک پرسید..؟حتماً فهمیده ماهک اینجاست که اومده..

 

نازنین فوراً او را دنبال خود به گوشه ای میکشد..

قلبش در دهانش می‌کوبید و کم مانده بود از اضطراب دیدن سام سکته کند

 

_هیس تو قرار نسیت هیچکاری کنی ..هرچی هم که شد ساکت بمون..بزار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم کنم…

 

 

کمی آن طرف تر سام بی خبر از همه جا

با چشمانی آشوب به دنبال دخترک در بین جمعیت چشم می چرخاند..

 

نبود..

پیدایش نمیکرد..

 

کلافه و عاصی دستش را میان موهایش میکشد..

 

با انزجار از دختر و پسری که با افتضاح ترین حالت ممکن روی مبل مشغول بوسیدن یکدیگر بودند چشم میگیرد ..

 

وقتی به این فکر میکرد که ماهک به واسطه ی حضورش در این مهمانی شاهد تمام این صحنه ها بود خونش به جوش می آمد ..

 

 

به چه اجازه ای او را با خود همراه کرده بودند..؟

 

به چه جراتی بی خبر از او، دخترک را با خود به اینجا کشانده بودند..؟

 

این حس مالکیتی که روی دخترک داشت و توسط آنها نادیده گرفته شده بود شدیداً آزاراش میداد..

 

اگر شکوفه به او زنگ نمیزد..؟

 

اگر به او خبر نمیداد که ماهک با دوستانش رفته و او زودتر برمیگردد ..

اگر متوجه این موضوع نمیشد..؟

 

کلافه دستش را به صورتش میکشد..

 

جمعیت کم کم متوجه حضورش میشد‌‌ و او بدون این که متوجه این موضوع باشد به دنبال دخترکش دور خود میگشت..

 

 

نگاه های افراد حاضر در سالن با دیدنش ترکیبی از حیرت و بهت و ناباوری شده بود..

 

_سام..تو اینجا چیکار میکنی..؟

 

هراسان برمیگردد ..

 

نازنین با لبخند مضحکی که تمام سعیش را کرده بود عادی به نظر برسد و اضطرابش را پشت آن پنهان کند مقابلش ایستاده بود …

 

نگاه سرد و یخ زده اش با مکث  از او روی باران مینشیند و…

 

چرا تنها بودند..؟

پس ماهک ..؟

 

آشفته لب میزند:

 

_م..ماهک کوش..؟

برای چی با شما نیست…؟

 

 

 

 

رنگ باران به وضوح میپرد و نازنین با همان لبخند مسخره همچنان سعی دارد اوضاع را کنترل کند..

 

_ همین دور و وراست..تو بشین یه نفسی تازه کن الان پیداش میشه..

 

با بی قراری در سالن چشم می‌چرخاند

 

همین دور و بر..؟پس چرا پیدایش نمیکرد..؟

 

 

پسرها که دقایقی بود متوجه حضورش شده بودند شوکه و متعجب به سمتش می روند..

 

سام میانشان چشم می‌چرخاند…

 

مهران.. میثم …کاوه.. مهرداد و…

آرمان..

همه بودند به جز یک نفر..

 

 

صدای شکوفه بار دیگر در سرش زنگ میزند..

 

 

“_ یه پسر جوون بود که اومد دنبالشون..

تاریک بود آقا.. نشناختمش..

گمون کنم ماهک جان وقتی دیدنش گفتن اسمش پرهامه..”

 

از فکری که به ذهنش خطور می‌کند ناخودآگاه گامی به عقب برمیدارد…

 

نفسش بند میرود و خیره در چشمان نازنین با فکی بهم فشرده میغرد:

 

_پرهام کجاست..؟

 

با سوالش رنگ از رخ نازنین میپرد…

 

_چ..چی..؟

 

سام هیستریک به پسرها اشاره میکند…

 

_ پرهام بینشون نیست ..

 

نازنین شوکه برمیگردد و سام ادامه میدهد:

 

_ماهک کجاست ..؟

چرا هیچکدوم نیستن..

 

نازنین رسماً لال میشود..

به تته پته می افتد..

 

_پ..پرهام ‌…خوب ..راستش…

 

 

سام بی حوصله از طفره رفتنش رو به باران میکند و عصبی تشر میزند:

 

_د یکیتون زودتر بناله ..؟

 

تنها فریادش کافی بود که باران از ترس قالب تهی کند و هرچه داشت و نداشت بی ربط بر زبان براند..

 

 

 

 

_باشه…باشه میگم تو فقط آروم باش..

باورکن پرهام هیچ تقصیری نداره..

اون فقط میخواست با ماهک حرف بزنه..

ما بهش اخطار دادیم که اگر تو بفهمی ممکنه عصبانی بشی اما اون..

 

ثانیه ای نفس میگیرد و بی توجه به چشمان گرد شده ی نازنین ادامه میدهد:

 

گفت ..گفت ..مطمئنه که بینتون چیزی نیست ..

گفت ماهک به چشم تو فقط یه امانته و

اون نمیخواد با سکوت و دست دست کردن بعداً شرمنده ی دلش بشه..

 

 

با حرف های باران نازنین چشم میبندد …

خراب کرده بود..

سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفته بود و

خدا خودش رحم میکرد..

به او هشدار داده بود که در هر حالتی سکوت کند اما او ..

 

زیر چشمی به سام نگاه میکند و متوجه مشت گره کرده ی دستانش که میشود اضطراب سر تاپایش را پر میکند و

صدای آرمان است که سکوت میانشان را میشکند

 

 

_به ببینین کی اینجاست.. ؟؟

رفیق قدیمی..آفتاب از کدوم طرف در اومده که جناب آریا به ما افتخار حضور دادن ..؟

 

نازنین هول کرده نگاهش میکند..

 

چشمانش را گرد میکند و به اویی که با تای ابرویی بالا رفته ایستاده بود اخطار میدهد تا ساکت شود و بیش از آن جملات کنایه آمیزش را ادامه ندهد..

 

 

زمان مناسبی را برای کل کل انتخاب نکرده بود..

 

نه الانی که سام مثل یک بمب ساعتی عمل میکرد..

 

سام اما متوجه هیچ یک از حرف هایش نشده بود به گونه ای که انگار در آن عالم نبود..

تنها ساکت و صامت در همان نقطه ایستاده و حرف های باران بود که در سرش چرخ میخورد ..

 

انگار تصمیم داشت ذره ذره جملاتش را در ذهن حلاجی کند

و هر لحظه ضربان قلبش شدت میگیرد..

 

_کجان..؟

 

باران با تردید و رنگی پریده به نازنین نگاه میکند..

 

فکش را روی هم میفشارد و با شقیقه ای نبض گرفته از بین دندان هایش میغرد:

 

_مگه با تو نیستم..پرسیدم کجان..؟

 

 

فریاد میزند و باران تند و هول کرده به راهرو اشاره میکند:

 

_او..اونجااان..ولی…

 

 

سام نمیگذارد جمله اش را کامل کند با دست آنها را پس میزند و پرشتاب به همان سمتی که اشاره زده بود میرود و به محض ورود از صحنه ای که مقابلش میبیند در جا خشکش میزند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x