رمان انرمال پارت ۳۶

3.8
(17)

 

 

 

 

 

به محض اینکه ماشین رو نزدیک به خونه نگه داشت بی فوت وقت در رو باز کردم و پیاده شدم و بدون اینکه حتی پشت سرم رو هم نگاهی بندازم فورا به سمت ساختمون رفتم.

درش بار بود.کنارش زدم و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودمو رسوندم به خونه ی مامان پوری.

هن هن کنان و نفس زنان خودمو رسوندم بالا.

همینکه خواستم دستمو سمت در دراز کنم و بهش ضربه بزنم چشمم به تخت سیاه کوچیک تزئینی آویزون کنار در افتاد.

روش نوشته بود:

 

 

“شیلان عریزم من و پدر بزرگت با چندتا از دوستامون به یه مسافرت چند روزه رفتیم.دوستت داریم عزیزم”

 

 

دستم مایوسانه پایین اومد و رو صورتم گرد غم پاشیده شد.

من به اینجا پناه آورده بودم.

میخواستم از اون خونه دور باشم تا وقتی که با حضور اون آدم جدید کنار بیام اما…

عقب عقب رفتم و کمرم رو به نرده های آهنی تکیه دادم و زل زدم به در بسته!

کاش لااقل یه کلید داشتم تا میتونستم برم داخل.

مایوسانه سرم رو پایین انداختم.

یعنی باید برمیگشتم خونه !؟

وای نه!

من اعصاب اونجا رفتنو نداشتم.اصلا….

من به دور بودن از اونجا احتیاج داشتم.

این‌چه موقعه ی سفر رفتن بود مامان‌پوری!

 

 

-تشک و لحاف بیارم همنیجا تو راهرو بخوایی!؟

 

 

صدای آرمین بود.

سرمو چرخوندم سمتش و با اخم نگاهش کردم.

یه خلال دندون گذاشته بود کنج لبش و دست به سینه درحالی که رو پاگرد به دیواره تیکه دادبود و منو پوزخند زنان تماشا میکرد درلحظه ی چشم تو چشم شدنمون گفت:

 

 

-خیلی هم بد نیست….فقط شاید صبح همسایه ها بیان از روت رد بشن…

 

 

غضب الود نگاهش کردم و گفنم:

 

 

-خیلی عوضی تشریف داری!

 

 

خلال دندون رو بدون اینکه با دست بگیرش توی دهنش جا به جا کرد و گفت:

 

 

-ادب مَدب یُخ….

 

 

کانلا چرخیدم‌سمتش و گفتم:

 

 

-چرا بهم‌نگفتی پدر بزرگ و مادر بزرگم اینجا نیستن!؟

 

 

خلال دندون رو پرت کرد پایین‌پله ها و جواب داد:

 

 

-ه…رو برم‌بچه! تو خودت هم‌نمیدونستی توقع داشتی من بدونم…

 

 

 

اینو گفت و بعد تکیه از دیوار برداشت و گفت:

 

 

 

-در خونه رو واست باز نگه میدارم…حاضرم واسه یه شب حضور مزخرفتو تو خونه ام تحمل کنم…

 

 

اینو گفت و با زدن یه پوزخند پله هارو به سمت خونه شون پایین رفت

 

 

 

رو به روی خونه شون ایستاده بودم بدون اینکه دست و دلم به جلو رفتن و در زدن برسه.

من از خودشون در گریز بودم حالا باید میرفتم اونجا تو خونه ی خودشون!

یک قدم دیگه به سمت در برداشتم.

آب دهنمو قورت دادم و با اون ابروهای درهم گره خورده در نهایت ناچار، یه ضربه ی خصمانه به در کوبیدم.

مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم ؟

نمیشد که تا همیشه تو اون راهرو بمونم.

هیچ قصدی هم برای رفتن به خونه ی فرانک نداشتم چون پدرش با پدرم دوست بود و قطعا صبح نشده منو میبرد و میذاشت دم در خونه مون البته…اونا خودشون هم الان اونجا بودن و احتمالا درحال نوشیدن ورقص و پایکوبی پس تنها گزینه همینجا بود خصوصا اینکه رو هتل و مسافرخونه هم نمیشد حساب باز کرد!

 

چند دقیقه بعد درو باز کرد.دست به سینه تکیه به چهار چوب داد و پرسید:

 

 

-فرمایش… !؟

 

 

عجب نسناسی بود.میدونست چاره ای جز اینکه بیام خونه ی خودشون ندارم و از عمد واسه تحقیر و شکستن غرورم همچین سوالی میپرسید.

ابروهام هام رو توی هم گره زدم و کاملا خلاف میلم گفتم:

 

 

-میخوام به اجبار واسه یه شب اینجا بمونم تا وقتی که یه جای خوب پیدا کنم!

یه جای…خوب….

 

 

خشم و عصبانیتم در کلمات نسبتا تحقیرآمیزی که به کار میبردم و حتی لحنم موقع بیان اون کلمات کاملا مشخص بود.

تکیه از چهار چوب برداشت و به طعنه پرسید:

 

 

-یه جای خوب!

 

 

با تاکید فراوان جواب دادم:

 

 

-بله یه جای خوب!

 

 

خنثی و سرد نگاهم کرد و گفت:

 

 

-بچه پررویی ولی واسه گل روی ننه ات که حق همسایگی به گردنمون داره میزارم امشب تو راهرو اسیر جن و روح های سرگردون این ساختمون نشی و بیای داخل!

شنفتی !؟ صرفا به خاطر ننه ات وگرنه حقت بود تو همون راهرو بمونی و یه شب خاطره انگیز رو با جن و روح های این ساختمون بگذرونی!

 

 

این رو گفت و با پایین آوردن دستهاش از قاب در به عقب برگشت و رفت داخل.

من اما ناخوداگاه ایستادم و سرم رو به عقب برگردوندم.

چشمهام روی راهروهای تاریک و ساکت به گردش دراومد و تنم رو لرزوند!

لعنت به تو آرمین…

ببین چه آشوبی به دلم راه انداخت و رفت!

با تصور اینکه یه نفر پشت سرم هست فورا پریدم داخل و درو محکم بستم و یه نفس عمیق و راحت کشیدم….

شییه به کسی که قبل از اینکه روح و اجنه از پشت پیرهنش رو چنگ بزنن و باخودشون ببرن به یه جای امن پناهم یبره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

او له له😂 زیادش کن نویسنده جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x