رمان انرمال پارت ۴۰

3.7
(11)

 

 

 

 

 

ژولیده ، بی حوصله و کِسل به سمت آشپزخونه رفتم.

چرخی توی آشپزخونه ی کوچیکشون زدم ودرنهایت به سمت یخچال رفتم.

درش رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.

هیچی توش نبود جز دوتا تخم مرغ و یه پاکت شیر که مطمئن نبودم فاسد نباشه و یه سبد میوه!

مگه میشه غولی مثل آرمین تو این خونه باشه و یخچال خالی نباشه!؟

خم شدم و از سبد میوه هایی که تعدادشون از انگشتای یک دستمم کمتر بود یه سیب برداشتم و ازش فاصله گرفتم و برگشتم تو هال.

لم دادم روی کاناپه و با برداشتن کنترل تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم بالا و پایین کردن کانالها و گاز زدن همون سیب.

گاهی وسوسه میشدم تلفن همراهمو روشن کنم اما بعدش پشیمون میشدم.

بزار بابام یکم نگران باشه….

بزار بفهمه یه دختر داره که ذره ای بهش اهمیت نداد!

بزار بدونه من الان تقریبا آواره ام….

کسل و بی حوصله سرمو رو دسته ی کاناپه گذاشتم.

با اینکه فردا با اون معلم گنده دماغ فیزیک داشتیم اما من حتی حوصله ی کتابهامو هم نداشتم.

دمغ و کسل کانالهارو بالا و پایین میکردم که صدای قر قر شکمم بلند شد.

سرمو بالا گرفتم و حین‌نگاه کردن به ساعت،

دستمو رو شکمم گذاشتم.

دو و نیم ظهر بود و تو این خونه جز همین سیب چیزی پیدا نمیشد!

لنگهامو دراز کردم و از سر ناچاری با تحمل گشنگی مشغول تماشای یکی از همین سریالهای ترکی که از ماهواره پخش میشد شدم.

اما درست همون موقع کلید توی قفل چرخیده شد.

ترسیدم و خودمو کشیدم بالا و بی اینکه واکنشی از خودم نشدن بدم خیره شدم به در…

چند لحطه بعد قانت بلند آرمین تو جهارچوب نمایان شد.

ساک ورزشیش زوی روشش بود و کلاه هودیش روی سرش.

کلید رو کشید سمت خودش و بعد از اینکه اومد داخل درو بست و کلاهشو داد عقب.

صورتشو که دیدم وحشت کردم.

لبش کبود…چشمش کبود…

لبش پف کرده و زیر چونه اش زخمی….

لنگهامو جمع کردم و از روی کاناپه بلند شدم و متعجب بهش خیره موندم.

بدون توجه به حضور من دسته کلیدش رو پرت کرد رو میز و با کنار گذاشتن ساکش به سمت آشپزخونه رفت.

چرخیدم و تماشاش کردم.

بطری آب رو که درآورد بالاخره زبون باز کردم و پرسیدم:

 

 

-اووووه! دعوا کردی !؟

 

 

بطری رو بالا گرفت و بعد از خوردن آب جواب داد:

 

 

-نوچ!

 

 

اشاره ای به صورتش کردم و پرسیدم:

 

 

-پس چرا اینقدر شَل و پلی!؟

 

 

بطری رو انداخت تو یخچال و حین بیرون اومدن از آشپزخونه جواب داد:

 

 

-چون مسابقه داشتم!

 

 

 

چشمهام کنجکاوانه در تعقیبش بودن تا وقتی که اومد و با کمی فاصله قسمت دیگه ای از کاناپه نشست.

راستش هر وقت ازش عصبانی میشدم ته دلم دوست داشتم دقیقا همین بلارو سرش بیارم و شل و پلش کنم اما الان که این ریختی می دیدمش….الان دیگه دلم نمیخواست این بلا سر کسی بیاد حتی اون که تقریبا دشمنمه!

یه نوشیدنی نیروزا روی ساک ورزیشش بود.

همون رو برداشت و بعد کمی لم داد و لنگهاشو ازهم وا کرد و ذره ذره ازش چشید.

چرا اینقدر نسبت به کبودی هاش آخه بیخیال بود !؟

چرا به هیچ وریش نبودن!

چه عادت دردناکی …

من که دلم ریش ریش شد!

 

سکوت خودم رو شکستم و گفتم:

 

 

-باختی آره!

 

 

یکم از نوشیدنیش رو خورد و بعد سرش رو با طمانینه چرخوند سمتم و از کنج چشم نگاهی معنی دار حواله ام کرد و پرسید:

 

 

-چرا باخودت به این نتیحه رسیدی!؟

 

 

تقریبا مطمئن گفتم:

 

 

-چون تو باختی! این کاملا از صورت آش و لاشت مشخص!

 

 

خیلی جدی به صورتم نگاه کرد.انگار که داره حریفش رو توی میدون نظاره میکنه و با نگاه واسش خط و نشون میکشه و بعد هم گفت:

 

 

-من تو رینگ یا باید بمیرم یا ببرم!

 

 

اوه! پس اینجوریاس! موجود قوی ودرعین حال خطرناکی به نظر می رسید چون به هر قیمتی برد میخواست.

پوزخندی زد و چشم ازش برگردوندم و با بیتفاوتی گفتم:

 

 

-شغلی که بخوای توش اینجوری شل و پل بشی مفت هم نمی ارزه!

 

 

سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم وقتی که همچین حرفی زدم.

خودمو به علی چپ زدم و گرچه اون سنگینی داشت آزارم میداد اما هی اینورو اونورو نگاه کردم که چشمم بهش نیفته اما چون دست برنداشت کلافه چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-چیه بیا منم بزن! اه! خوشم نمیاد اینجوری نگام میکنیاااا!

 

 

زیر لب زمزمه کرد:

 

 

-دختره ی نچسب! شیطونه میگه یه مشت خرجش کنم جونش دربره

 

 

 

از روی کاناپه بلند شد و از اونجایی که شنیده بودم چیگفته حق به جانب و با اعتماد بنفس گفتم:

 

 

-دیه این رورا نرخش بالاست تو هم که جز دارودسته ی ندارها هستی!

قبل از اینکه بخوای منو بندازی بیرون اول یه نگاه به جیبت بنداز تا یادت بیاد…

اونوقت شاید مجبور بشی ده بیست بار تو رینگ شل و پل بشی تا بتونی پولو جور کنی…

 

 

 

 

 

چپ چپ نگاهم کرد.

عین روز واسم روشن بود این توانایی رو داره که قید زندگی رو بزنه و جون منو بگیره!

گمونم فعلا که بابابزرگ و مامان پوری نیستن و من هم علاقه ای به برگشتن به خونه ندارم خیلی هم نباید با دمش بازی کنم!

من که ترجیح میدم فعلا همینجا بمونم تا اینکه ما توی اون خونه بزارم و شقی رو جای مادرم ببینم!

با یه دم عمیق،ریه هاش رو از اکسیژن پر کرد و بعد دوتا دستش رو روی رونهای پاهاش گذاشت و با بلند شدن از جا، نفسش رو داد بیرون و زیر لب زمزمه کرد:

 

 

“به توان یک میلیون بار غلط کردم اینو اینجا راه دادم”!

 

 

رفت سمت سرویس بهداشتی و دقیقا همون لحظه یه پیامک براش اومد.

حس فضولیم گل کرد و بدنمو کش آوردم و قبل از اینکه موبایلش قفل بشه نگاهی به صفحه اش انداختم.

پیام از طرف صحرا صداقت بود و من بخشی از تکستش رو تونستم ببینم:

 

 

“عالی بودی امروز آرمین.عالی پسر…تو یه اعجوبه ای. نظرت چیه شام امشب…”

 

 

ادامه ی پیام رو نتونستم بخونم چون درست همون لحظه صفحه موبایل تاریک شد.

خودمو کشیدم عقب و دوباره زل زدم به رو به رو اما…

اما کنجکاوی امونمو برید و مثل خوره افتاد به جونم.

به شدت دلم میخواست ادامه ی پیام رو بدونم و بفهمم صحرا صداقت چی بهش گفته واسه همین…

آره! باید بفهمم!

سرمو چرخوندم و نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم اون هنوز توی سرویس بهداشتی هست دوباره رفتم سروقت موبایلش.

دکمه ی پهلوی گوشی رو فشار دادم و با اینکار صفحه قفل بالا اومد.

رمزش چند میتونه باشه !؟.

شاید تاریخ تولدش…

خیلی زود با سر انگشتم اعداد احتمالی رو وارد کردم:

 

 

“1372…1370..

1371…1373.. boksing…box…”

 

 

چندتا کلمه رو امتحان کردم اما باز نشد که نشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x