رمان انرمال پارت ۵۰

3.7
(16)

 

 

 

تمام دری وری ها و حرفهای نچسبش رو بی جواب گذاشتم و ترجیحا به خوردن همون قهوه ادامه دادم اما خیلی بی هوا اول فنجون خودش رو گذاشت رو میز و بعد هم با راست نگه داشتن کمرش فنجونی که همچنان از محتوای خوشمزه و داغش کمی باقیمونده بود رو از دست من گرفت و با چسبیدن خودش به من دستشو دور تنم حلقه کرد و گفت:

 

 

-میدونستی بعضی شبها خیلی عمیق بهت فکر میکردم

 

 

خکدمو جمع کردم و با صورتی درهم پرسیدم :

 

 

-چی ؟ خیلی عمیق ؟

 

 

صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و بعد هم سر انگشتاشو روی پوست صورتم بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-خیلی عمیق ؟

 

 

سر تکون داد و گفت:

 

 

-اهووووم…خیلی عمیق

 

 

درحالی که اون حس انزجار لحظه به لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد پرسیدم:

 

 

-خیلی عمیق یعنی چی !؟

 

 

آهسته گفت:

 

 

– یعنی اینکه گاهی به یادت یا حتی با تصورت…

 

 

مکث کرد و بعد لبهاش رو چسبوند به گوشم و مابقی حرفش رو در گوشم زد.

حرفی که ناخوداگاه باعث انزجار و چندشم شد.

ایششش!

لعنتی!

به زور لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-درسته درسته! حالا میشه اون فنجون رو بدی من مابقی قهوه رو بخورم!؟

 

 

نه تنها لیوان رو نداد دستج بلکه با پررویی گفت:

 

 

-بهتر نیست وقت باقیموندمون رو صرف چیزایی مهمتر بکنیم !؟

 

 

چون اینو پرسید کلا هوس خوردن اون قهوه هم از سرم پرید.

چشمامو تنگ کردم و با بالا آوردن دستم به معنای استپ در حرف زدن گفتم؛

 

 

-آی آی! استپ!

دوتا مسئله رو نگرفتم.

یکی اینکه چیزای مهمتر یعنی چی و دوم اینکه چرا گفتی وقت باقیمونده؟

 

 

با لبخند عریضی جواب داد:

 

 

-خب از اونجایی که مامان من باید صبح شنبه یعنی فردا سر کار باشه پس مجبور بودن خیلی زود از کیش برگردن

 

 

وحشت زوه و جاخورده پرسیدم:

 

 

-این …این…ین یعنی اینکه پدرو مادرت دارن برمیگردن خونه؟

 

 

مثل اسکلا لبخند زد و جواب داد:

 

 

-بله اصلا واسه همینه که میگم وقتمون رو صرف چیزای مهم بکنیم

 

 

اینو گفت و یه چشمک زد.

منی که اما به امید مکان واسه خواب حاضر شدم باهاش اینجا بیام با همون حالت جاخورده و حتی وحشت زده و نگران پرسیدم:

 

 

-یعنی الان توراهن؟ حالا ساعت چند میان ؟

 

 

 

 

با همون حالت جاخورده پرسیدم:

 

 

-یعنی الان توراهن؟ حالا ساعت چند میان ؟

 

 

تو اون وضعیت اسفناکی که کم مونده بود قلب من از جا کنده بشه ، تو شرایطی که دنبال جای گرم و نرمی واسه خواب بودم ، پسره ی لامصب که فقط به همین امید بودم سراغش ، لبخند گشاد دندون نمایی تحویلم داد و گفت:

 

 

-نگران نباش…تا یک دو شب میتونیم کنار هم باشیم عزیزم…حالا که اینقدر وقت داریم نظرت چیه از لحظاتمون لذت ببریم….

 

 

چون این مقدمه ی عذاب آور رو برای من نطق کرد سرش رو آورد جلو که منو ببوسه درحالی که آروم آروم چشمهاش داشتن بسته میشدن.

مونده بودم چیکار کنم و چه شرایطی بدتر از حالا که به امید یه شب خوابیدن توی یه مکان بودن با یه غریبه رو به جون میخری اما بعد متوجه میشی طرف صرفا واسه مسائل خاکبرسری دعوتت کرده خونه اش و فقط تا یک-دو شب فرصت داری تو خونه اش بمونی!

همینکه لبهاش روی لبهای من غرق در هپروت نشستن ناخوادگاه چشمم رفت پی تابلوی عکس خانوادگی ای که چون اون جلو نشسته بود تا پیش از خم کردن کمرش دیدی بهش نداشتم.

 

با دیدن خانم سماوات، مدیر مدرسه مون کنار همین نکبت بچه پررو و یه مرد و یه دختر که به نظر همسر و دخترش بودن چشمهام چهارتا شد!

هی پلک میزدم و هی ناباورانه اون تابلو رو نگاه میکردم.

خود خود خود خانم مساوات بود.

مدیر مدرسه ی دخترانه ای که من توش درس میخوندم!

دستمو بالا بردم و زدم به فرق سر خودم!

یعنی این دیوث پسر خانم مساوات بود و من الان اینحا تو خونه ی اون بودم !

واااااا اَسفا ….

 

دوتا دستمو رو سینه پسره گذاشتم و خیلی یهویی و بی هوا هلش دادم به عقب و گفتم:

 

 

-باااااااید برم!

 

 

 

اگه گهی ترین و تخمی ترین شانس یه آدمیزاد هم باید ثبت گینس میشد بی شک اسم من در صدر بود!

آخه چرا باید پسره باید پسر خانم مساوات، مدیر مدرسه ی عصا قورت داده، سخت گیر، منضبط، تعصبی، افراطی و مذهبیمون باشه !؟

اینجاست که آدم فقط میتونه بگه یا خود خداااااا !

و البته تف تو این شانس !

 

پارسا چشمهاشو وا کرد و درحالی که کاملا گیج و سردرگم بنظر می رسید پرسید:

 

 

-چیشده؟ اتفاقی افتاده؟

 

 

از خودم دورش کردم و بعد فورا دویدم سمت کوله پشتیم و همزمان تند تند جواب دادم:

 

 

-م…من….من چیزه…من باید برم..آره….باید برم خونه خونوادم نگران میشم! تازه صبح هم باید برم مدرسه دیر بخوابم بیدار نمیشم!

 

 

اینبار اون بود که دست به کمر و با ناباوری صورت رنگ پریده و هراسون منو از نظر گذروند و متحیر پرسید:

 

 

-چی؟! باید بری؟ آخه حالا؟

 

 

 

مکث کرد.با سرانگشتاش کله اش رو خاروند و آهسته زمزمه کرد:

 

 

– حالا که تازه داشتیم میرفتیم سر اصل مطلب…

 

 

گوله ام رو برداشتم و همزمان با نگاه زیرجلکی به قاب عکس خانم سماوات انداختم.

لامصب حتی تو عکس هم میخواست با چشمهاش آدمو درسته قورت بده.

بند کیف رو روی دوشم انداختم و سرمو چرخوندم سمت پسره و تند تند گفتم:

 

 

-انجام اعمال خاکبرسری و اصل مطلب بمونه واسه یه وقت دیگه…فعلا الفرار…یعنی چیزه…یعنی خداحافظ!

 

 

تا بخواد به خودش بیاد دویدم سمت در و فورا از اونجا زدم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

بابا خیلیییییییی کم بود نویسنده یا دوتا پارت بزار یا پارتا رو طولانی تر کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x