رمان اوج لذت پارت۳۸

4.4
(81)

 

 

 

حامد متعجب به دخترِ نازک نارنجیِ رو به روش نگاه کرد.

_ مگه چیکارت کردم بچه؟

_ انقدر به من نگو بچه!

_ لابد هستی که می‌گم!!!

 

از حرص زیاد دوباره خواست راهش رو ادامه بده که قبل از اینکه عقب گرد کنه حامد از کمربند مانتوش گرفت و جلو کشیدش و دستش رو بند بازوش کرد.

_ آخ!

_ هوم؟

 

جلو کشیدش و چشم‌های پروا از درد بسته شده بود.

بازوش زخمی بود!

زخم متمایل به عمیق…

 

حامد سرش رو نزدیک به صورت پروا برد و جایی نزدیک به لب‌هاش پچ زد:

_ منتظر توضیحاتت هستم جوجه!

 

پروا کمی سرش رو تکون داد و خواست عقب بکشه اما حامد محکم‌تر بازوش رو گرفت.

_ آی!!!

این دفعه صدای اعتراضش بلندتر بود، طوری که به گوش حامد رسید و آروم عقب کشید و به دست خونیش نگاه کرد.

 

_ این چیه؟

پروا نگاهی به مانتوش که دوباره خونی شده بود اما تو تاریکی شب چندان معلوم نبود کرد.

_ چیزی نیست. بیا بریم خونه!

_ میگم این خونه چیه؟ چرا مانتوت خونیه؟

 

صداش رنگِ نگرانی داشت.

دلش نرم شده بود.

چرا از اول خونِ روی مانتوی دختر رو حس نکرده بود.

 

_ می‌تونی راه بری؟

کم مونده بر از خنده وسط کوچه بشینه.

_ تیر که نخوردم!

_ ولی دستِ من پر خون شد… من دکترم! تو نمی‌فهمی ولی من خوب می‌دونم الان ممکنه سرگیجه داشته باشی.

 

اجازه‌ی هر صحبتی رو از پروا گرفت و تو آغوشش کشیدش.

_ باشه آروم باش چیزی نیست.

در حقیقت حامد بود که هول شده بود و بی‌دلیل به پروا می‌گفت آروم باشه.

 

_ من… من خوبم منو بزار زمین.

هیچ دلش نمی‌خواست پدر و مادرش فکر بدی راجبش کنن.

_ هیس.‌.. فقط ساکت چون از دستت شکارم!

 

وارد خونه شد و با پا در رو بست.

مادرِ همیشه نگران سریع خودش رو بهشون رسوند و با دست روی گونه‌ش زد:

_ خدا مرگم بده. چیشدی تو؟ پروا خوبی؟

پروا خودش رو از بغل حامد پایین کشید و صورت مامانش رو تو قاب دست‌هاش گرفت.

 

_ چیزی نیست دورت بگردم.

اما رنگ خون روی مانتوی سفیدش این حرف رو نمی‌زد.

پدرش خودش رو به آشپزخونه رسوند و تا خواست دختر یاغیش رو مواخذه کنه نگاهش به خون روی بازوش خشک شد.

 

_ پروا بابا. چی‌شدی؟

پروا درمونده بود که چه جوابی بده.

آروم نالید:

_ به خدا یه خراش ساده‌س، پونزده تا بخیه خورده همین!

 

صدای مبهوت حامد باعث شد نگاه همه سمتش برگرده:

_ خراش ساده پونزده تا بخیه می‌خوره؟

پروا که بدتر به همه چیز گند زده بود با کف دست به پیشونیش کوبید.

 

_ به خدا الان خوبم!

_ پس چرا خونریزی کرده دستت؟ مگه بخیه نیست؟

با این حرف یاد فشاری که به بازوی دخترک وارد کرده بود افتاد… رد بخیه بخاطر فشار خونریزی کرده بود!

چرا هر دفعه باید به این دختر صدمه‌ای وارد می‌کرد؟

 

بقدری تو فکر رفت که حتی یادش رفت بپرسه خراش برای چی؟ و کدوم خراشی پونزده تا بخیه می‌خورد؟

 

 

 

مامان و بابای نگران حالا رو به روی پروا ایستاده و سوال پیچش می‌کردن‌.

_ دِ جون بکن دختر جون به لبمون کردی!

 

از فکر بیرون اومد و کلافه دستی لای چمنی موهاش کشید.

خدا بخیر کنه امشبو!

 

_ چیزی نیست مامان چرا حساس شدی. گیر کرد به میله همین.

دروغ که حناق نبود! برای رفع نگرانی می‌تونست دروغ هم بگه. مگه تا حالا این همه دروغ گفته بود چیزی شده بود؟

 

_ یه گیر کردن این همه بخیه می‌خوره؟ تا دستت بزنی خون بزنه بیرون؟

_ من… من خب نمی‌دونم تو دکتری من از کجا باید بدونم؟

 

پدرِ تیز و زیرک فهمیده بود!

حدس اینکه دروغ می‌گه چندان سخت نبود.

_ حقیقت و بگو خودتو راحت کن.

لبش رو زیر دندون کشید.

 

_ چاقو زدن.

صدای “چی” گفتنِ بلند مادرش باعث شد با ترس پلک‌هاش رو روی هم فشار بده.

 

_ به خدا چیزی نیست مامانی!

حامد نگران شده بود… خیلی نگران شده بود.

_ کار اون پسره بوده؟ اردوان بود کی بود یارو؟ بگو برم فکشو بیارم پایین تا دیگه از این غلطا نکنه.

 

بقدری با هم حرف می‌زدم که دختر کلافه شده بود.

_ به خدا اونطوری که فکر می‌کنید نیست. من… من اصلاً برای مامان کاغذ نوشتم گذاشتم. گوشیمو یادم رفته بود وگرنه بهتون خبر می‌دادم.

 

بابا با آرامش کامل گفت:

_ آروم باشید بزارید یه نفس بگیره بچه. حامد یه آب قند بده دست مامانت.

 

حامد به تبعیت از حرف پدرش سریع دست به کار شد و سه لیوان داخل سینی گذاشت و تو هرکدوم چند حبه قند انداخت و بعد آب سردی روش ریخت.

 

تند تند با قاشق مشغول هم زدن محلولی که درست کرده بود شد و بعد یه لیوان دست مامانش و یه لیوان باباش و یک لیوان هم خودش برداشت.

 

دختر ترسونی که از هیجان و استرس می‌لرزید رو انگار ندیدن که هر سه لیوان‌هاشون رو یک نفس سر کشیدن.

 

_ مامان به منم بده.

مادری که حالا فهمید اون رو ندید گرفتن آروم روی گونه‌ش کوبید.

_ خدا منو مرگ بده که یادم رفت تو رو… بچه‌م داره می‌لرزه قندش افتاده بعد من دارم آب قند می‌خورم جلوش.

 

سریع لیوان نیمه از آب قندش رو به لب‌های دخترش چسبوند.

صدای زمزمه‌ی حامد به گوش همه رسید.

_ مامان جان باز کشتار دسته جمعی راه انداختی!

 

پروا بعد از خوردن آب قند دستش رو پشت لبش کشید.

_ خب بگم؟

_ بگو دیگه دختر دیوونمون کردی!

 

سعی کرد شمرده شمرده بگه تا ترس تو دل کسی ریشه نزنه.

_ اتفاق خاصی نبود، یه موتوری دو نفر بودن، بعد می‌خواستن کیفمو بزنن بعد…

_ دزد منظورته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrima
10 ماه قبل

نمیخای پارت جدید بدی؟😬

sahar f
10 ماه قبل

توروخدا پارت امروزو بزار دیرم بشه عب نداره فقط برا فردا نگه ندار میدونیم خرداد ماه همه امتحان داریم سخته ولی دیگه نمیتونیم بیشتر منتظر بمونیم لطفا به فکر ماهم باش 🙏🏻😥

sahar f
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

آره بی زحمت امشب بزار عزیزم دیگه صبرم تموم شد رمان خونم افتاده حالم بده

Zahra khodadadian
10 ماه قبل

لطفا زود ب زود بزارش 🌹

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x