رمان اوج لذت پارت ۱۰

4.5
(68)

 

 

 

جوش آوردم این چی داشت میگفت؟

_لطفا برو کنار ، این حرفا چیه میزنی!؟

 

دوباره بهم نزدیک شد دستش روی شونم گذاشت منو به خودش چسبوند.

 

_فقط قراره یکم خوش بگذرونیم نگران نباش!

 

دیگه واقعا نتونستم این همه حقارت تحمل کنم دستشو پس زدم از جام بلند شدم روبه روش ایستادم عصبی فریاد زدم

 

_خفه شو عوض گمشو از خونه من بیرون…

 

هیچ عکس العملی نشون حتی براش مهم نبود و بازم فقط لبخندی زد.

 

به بقیه نگاه کردم حتی برای اونا هم مهم نبود مثل کسایی که اومده بودن سینما فیلم ببین به ما زل زده بودن.

 

پسره ، باربد یهو از جاش بلند شد تو یه حرکت جاشو با من عوض کرد و هولم داد روی مبل ، چون انتظارش نداشتم کامل روی مبل دراز کشیدم.

 

قبل اینکه بتونم به خودم بیام بلند بشم روم خیمه زد و پاهاشو دو طرف بدنم قرار داد.

 

ترس تمام وجودمو گرفتم قلبم مثل یه گنجشگ داشت پر پر میزد.

 

با صدای بلندی جیغ زدم و از ترنم کمک خواستم

_ترنم یکاری بکن ، زودباش

 

همشون خنده ای کردن و ترنم با هیجان گفت

_پروا کاری نمیکنه که الان دیگه این چیزا عادیه حال کن خانوادتم که نیست.

 

باورم نمیشد ترنم همچین آدمی باشه و انقدر با همچی راحت برخورد کنه فکر میکردم خانواده مذهبی داره.

 

باربد خم شد روم گازی از لاله گوشم که گرفت که صدای جیغم بلند شد.

 

هرچقدر تقلا میکردم نمیتونستم از زیر دستش فرار کنم.

 

جفت دستامو تو مشتش گرفت بالای سرم قرار داد ، دستشو به سمت دکمه های پیرهنم برد که تنم لرزید.

 

امکان نداشت بزارم بهم تجاوز کنه حتی اگر لازم بود میکشتمش اما این اجازه رو بهش نمیدادم.

 

با تمام توانم داد زدم

_کــمــــک، ولم کن آشغال عوض ولــم کــن

 

قهقه بلندی زد ، با تمام توانم بدنم تکون میدادم با پاهام روی مبل میکوبیدم تا شاید بتونم نجات پیدا کنم اما نمیشد.

 

دکمه های پیرهنم تک تک باز کرد و حالا لباس زیرم معلوم بود ، هق هقم بلند شده بود.

 

ترنم انگار تازه به خودش اومده بود نزدیکمون شد و بازوی باربد گرفت

_بسه باربد ولش کن ترسیده

 

اما اون انگار بخاطر تقلا های من حریص تر شده بود ترنم پس زد زمزمه کرد

_من امشب باید طعم اینو بچشم..

 

با تموم شدن حرفش صدای عربده ای گوش خراش توی خونه پیچید که تن همرو لرزوند

 

_اینجا چه خبره؟

 

با شنیدن صدای حامد قلبم لحظه ای از حرکت ایستاد اما خوشحال از اینکه میتونه نجاتم بده ناله کردم

 

_حامد نجاتم بد….

 

قبل اینکه حرفم تموم بشه سنگینی باربد از روم برداشته شد و بعدش صدای ناله های باربد…

 

 

 

 

 

 

تازه از شوک در اومدم توی جام نشستم نگاهم به حامد افتاد.

 

با عصبانیت نشسته و باربد رو که روی زمین دراز کشیده افتاده بود رو مشت میزد.

 

سعید که از ترسش حتی نزدیک نشده بود چون حتی هیکلش نصف حامدم نبود و دخترا هم تو خودشون جمع شده بودن.

 

حامد همونجور که باربد به کتک بسته بود با هر ضربه فحش رکیک بهش میداد و براش خط نشون میکشید.

 

اگر یکم دیگه ادامه میداد مطمئن بودم باربد رو میکشت.

 

سریع از جام بلند شدم به سمت حامد رفتم بلند لب زدم

_حامد ولش کن تروخدا…

 

اما حامد انگار کر شده بود رگ گردنش و دستاش بیرون زده بود و صورتش قرمز بود.

 

وقتی دیدم صدامو نمیشنوه دستمو جلو بردم بازوش گرفتم که انگار تازه به خودش اومد نگاهی بهم انداخت.

 

با دیدن من سریع از روی اون بلند شد با نگرانی دستاشو دو طرف صورتم قاب کرد توی چشمام زل زد زمزمه کرد

 

_خوبی؟ حالت خوبه؟ کاریت نکرد؟

 

همونجور که اشک میریختم سرمو به نشانه منفی تکون دادم.

 

زبونم نمیچرخید حرف بزنم ، حامد ازم فاصله کمی گرفت و نگاهش به لباسم افتاد اخماش توی هم رفت رگ گردنش دوباره بیرون زد.

 

دستشو جلو آورد و پیرهنم که از هم باز شده بود محکم کشید و جلومو بست.

 

تازه فهمیدم انقدر حواسم پرت بوده یادم رفته دکمه لباسم بازه و لباس زیرم دیده میشه.

 

با خجالت تند تند دکمه های لباسم بستم ، حامد وقتی خیالش راحت شد ازم فاصله گرفت به سمت باربد برگشت.

 

همشون دورش جمع شده بودن و سعی داشتن هوشیارش کنن.

 

_همین الان همتون از خونه من گمشین بیرون جسد این آشغالم ببرید.

 

با عربده حامد همشون ترسیده وسایلشون برداشتن و سعید ، باربد روی دوشش انداخت سریع از خونه بیرون زدن.

 

حامد در خونه رو بعد از خروجشون محکم کوبید و با چشمای به خون نشسته به سمتم اومد.

 

از بین دندون های بهم چسبیدش غرید

_خب فکر نکن میتونی قسر در بری ، اینا اینجا چه غلطی میکردن؟

 

انقدر ترسیده بودم که حالت تهوع سردرد و سرگیجه با هم به سراغم اومده بود.

 

با استرس آب دهنم قورت دادم بعد از چیدن کلمات کنار هم با صدای ضعیفی زمزمه کردم

 

_من…من نگفتم بیان..ترن…ترنم..فهمید مامان..بابا رفتن مشهد…بدون..اینکه خبر بده اومده بود…

 

حامد انگار قانع نشده بود و هنوزم خیلی عصبی بود…لحظه ای ترس تمام وجودم گرفت.

 

اگر به مامان و بابا بگه چی؟ حتما ، صد در صد از فرزندی ردم میکنن قطعا طردم‌ میکنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
1 سال قبل

لطف کنید هرشب پارت بزارید ممنون

بهزاد کشاورز
1 سال قبل

عالییی

بهزاد کشاورز
1 سال قبل

سلام میشه لطفا بگید من چجوری عضو شم تو رمان دونی

بهزاد کشاورز
1 سال قبل

رمان تون عالیه لطفا زود زود پارت بزارین

Bhzad
1 سال قبل

ممنون

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x