رمان اوج لذت پارت ۲۱

4.5
(55)

 

 

 

روز خاستگاری بود و بی هدف به خودم زل زده بودم تو آینه.

 

مامان عجیب ذوق داشت ولی من همچنان بدون اینکه آماده بشم بی حرکت مونده بودم و خودم هم نمی‌دونستم چرا.

 

چند روز از بحثم با حامد گذشته بود ولی من ناراحت بودم از لحن حرف زدنم.

 

تند رفته بودم و نباید اونقدر سریع جوش می‌آوردم.

 

هرچی باشه حامد برادرمه چه ناتنی باشه چه تنی مهم اینه خیلی جاها هوام و داشته و وظیفه‌ی برادریش رو انجام داده.

 

دنبال یه راه بودم تا بتونم از دلش دربیارم ولی حامد هم حرف‌های زننده زیاد زد.

 

دفترم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم نوشتن جزوه‌های دانشگاه، شاید اینطوری می‌تونستم از مراسم خاستگاری و رو به رویی با حامد فرار کنم.

 

در اتاقم باز شد و مامان با ذوق اومد داخل.

_عه دختر تو که هنوز لباس نپوشیدی دیر شد.

 

لب و لوچم رو آویزون کردم.

_مامان می‌شه من بمونم به درس‌هام برسم؟

 

انگار یه باره بادش خالی شد.

_قربونت برم درست نیست تو نباشی تو مراسم تو دختر مایی خواهر دامادی.

 

لبخندی زدم تا احساس بد نکنه و انرژیش ازش گرفته نشه.

_دورت بگردم من، چی بپوشم؟

 

تک خنده‌ای کرد و گونم رو بوسید.

_اینهمه لباس داری باز هم دغدغه‌ات لباسه؟

 

از روی تخت بلند شدم و در کمدم رو باز کردم.

 

مجبور بودم برم با اینکه بابت حرف‌هام پشیمون بودم و خجالت می‌کشیدم تو روی حامد نگاه کنم ولی به خاطر مامان باید برم و حامد هم بیشتر از این ناراحت نکنم.

 

بلوز بنفشِ یاسی رو با شلوار پارچه‌ای سفید بیرون آوردم، رگال مانتوی مشکی رنگم که به شدت خاص و دلربا گل دوزی شده بود رو با شال سفید رنگ که با شلوارم ست می‌شد رو برداشتم.

 

مامان تکیه داده بود به میز دراور و با لبخند محو زل زده بود بهم.

_خیلی قشنگه!

 

“قربونت برم”ای زمزمه کردم و لباس‌هارو روی تخت گذاشتم.

 

مامان با ذوقی که داشت نگاهم کرد.

_خوب شدم؟ لباسم خوبه؟

 

کامل براندازش کردم و بی اختیار لبخند عمیق زدم.

_آخ من فدات بشم! فرشته‌ی بدون بال من.

 

 

پیشونیش رو بوسیدم.

_می‌رم بیرون آماده شو سریع دیر نشه یه وقت.

 

لباس پوشیدم و موهای بلندم رو باز گذاشتم، شال رو روی سرم انداختم.

 

آرایش کمرنگی کردم تا صورتم بی حس نباشه.

 

در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.

_من آمادم بریم.

 

بابا از روی کاناپه بلند شد، تیپش باعث شد کیلو کیلو قند تو دلم آب شه.

 

کفشم رو پام کردم.

_چه مامان بابای جذاب و دلبری دارم من!

 

بابا تک خنده‌ی مردونه‌ای کرد.

_زبون نریز بچه.

 

گوشی مامان زنگ‌ خورد که باعث شد مثل جت از جاش بلند شه.

_حامد رسید بریم.

 

اسمش که می‌اومد فکرم به هم می‌ریخت و حرف‌های جفتمون تو ذهنم اکو می‌شد.

 

سه تایی پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم، گرم و صمیمی مشغول حال و احوال شدن و من فقط تونستم “سلام” “خوبی” رو به زبون بیارم.

 

بیش از اندازه جذاب و خوشتیپ تر از قبل شده بود، جعبه شیرینی رو مامان روی پاهاش گذاشت و بابا دسته گل رو نگه داشت.

 

نیلوفرِ آبی! همون چیزی بود که سفارش داده بود و من همچنان دلیل علاقه‌اش به گل نیلوفر آبی رو نفهمیدم.

 

سلیقه‌اش بی نظیر بود، این گل عجیب غریب خاص بود و خیلی زیاد خوشم اومد ازش.

 

بی حرف تکیه دادم عقب و به بیرون زل زدم و منتظر موندم برسیم.

 

بعد از حدود نیم ساعت جلوی خونه‌ی عمو اینا ماشین زد روی ترمز.

 

احساس کردم از همینجا نفسم سنگین شده و هر یک دقیقه، دوساعت می‌گذره!

 

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، مامان بابا و حامد هم پیاده شدن و سمت خونشون رفتیم.

 

در خونه توسط عمو باز شد و با خوش رویی ازمون استقبال کرد.

 

نگاهم به یکتا افتاد که کلی به خودش رسیده بود و خدا می‌دونست برای عروسی چقدر می‌خواد آرایش کنه!

 

لبخند اجباری زدم و سعی کردم سخت نگیرم!

حامد دسته گل رو سمت یکتا گرفت و یکتا با ذوق دسته گل رو ازش گرفت.

 

_وای این خیلی قشنگه! چقدر دوستش دارم، مرسی عزیزم.

 

چقدر سبک و مزخرف بود، حامد لبخندی به روش زد و همگی نشستیم روی کاناپه.

 

مراسم خسته کننده‌ای بود، یکتا بعد از چند دقیقه با سینی‌ِ چای اومد و به همگی تعارف کرد.

 

رو به روی حامد نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت، اول خانواده‌ها شروع کردن صحبت کردن و بحث کردن درمورد همه چیز.

 

فقط من و یکتا بودیم که تو جمع سکوت کرده بودیم.

 

صدای مامان باعث شد دست بکشم از بازی کردن با انگشت‌هام و سرم رو بالا بیارم.

_بذارید این دوتا جوون تنها باشن تا با هم صحبت کنن درمورد زندگیشون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

ای بابا یکم پارت هارو طولانی کنید لطفا 🥺😑

ولی مرسی قاصدک جون 😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x