با صدای در از فکر بیرون اومد.
حامد بیرون رفته بود.
غرورش نشکسته بود، زودتر از اینها انتظار همچین صحنهای رو میکشید.
خودش رو به سرویس رسوند و صورتش رو آب زد.
هیچ دلش نمیخواست خانوادهش متوجه رد سیلی دردناکی که از پروا خورده بود رو ببینن و متوجه بشن.
دختر ولی دیوار به دیوار سرویس تو اتاقش نشسته بود و هق هقهای ریزش فضای اتاق رو پر میکرد.
از شونهی مانتوی سفید رنگش گرفت و تا آرنجش پایین کشید و توجهی به این نکرد که باید دکمهها رو باز کنه.
صدای حامد و مادرش خط میکشید رو اعصابِ نداشتهش.
_ من باید کم کم برم.
_ بمون امشب و! چیزی نمیشه که… نگران نباش اگه میخوای نامزد بازی کنی ما خودمونو میزنیم به اون راه که نشنیدیم… تو برو تو اتاق درم ببند و با یکتا حرف بزنید.
از هرچی یکتا بود متنفر بود!
دست خودش نبود این حس تنفر!
از وقتی تو پارک با اون پسر دیده بودش تا الان حسش زمین تا آسمون نسبت بهش تغییر کرده بود.
_ نه مامان جان دستت درد نکنه باید برم.
این دفعه پدری بود که نگران دردونهش بود:
_ امشبو بمون حامد. اگه شب از درد دستش تب کنه کاری از دست منو مامانت برنمیاد، بمون که بخیههاشم با آب سروم شست و شو بدی عفونت نکنه بابا جان.
ناچار بود به قبول کردن.
درصورتی که پروا دلش نمیخواست بمونه.
سوزش ردِ بخیهها غیرقابل توصیف بود و تا عمق وجودش میسوخت.
نازک نارنجی بودن همین مکافات رو هم داشت.
تند تند روی دستس رو فوت کرد.
از کمی پایین تر از شونه تا کمی بالاتر از آرنجش خطی اوریب مانند بخیه خورده بود و اطرافش قرمزِ قرمز بود.
_ آییییی..
_ باشه باباجان چی بگم والا. نمیشه حرفی زد رو حرفتون.
_ من غذا ببرم براش گناه داره لابد چیزی نخورده!
مادر با ظرف غذا پشت در ایستاد و تقهای به در زد.
_ پروا؟ بیام داخل عزیزم؟
با صورتی سرخ از درد و سوزش بخیهها آرهای گفت و در باز شد.
_ بهتری دورت بگردم؟… نخوابی اینطوری! بزار قشنگ حامد برات پانسمان کنه.
سرتقانه پانسمانی که دکتر زده بود رو از پیش خودش کنده بود.
_ شامی درست کردم میدونستم دوست داری.
لبخندی زد و مادر لقمهای درست کرد و تو دهن پروا گذاشت.
_ خیلی درد داری؟
_ نه زیاد…
بعضی دروغها مشخصه! مثل این دروغ…
_ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. به مامانت که دیگه دروغ نگو!
سر به زیر انداخت و بعد از خوردن غذا با کمک مامانش مانتوش رو بیرون کشید.
_ رو تخت دراز بکش میگم حامد بیاد پانسمان کنه دوباره. منم میرم بخوابم بیدارم کن اگه چیزی شد.
_ چشم.
_ شبت بخیر عزیزم
شب بخیر گفت و مادر بیرون رفت.
خسته بود…
تنشهای امروز باعث شده بود بدون فکر کردن پلکهاش روی هم بیفته و سنگین شه. نخوابید اما بیدار هم نبود.
هنوز لباسی تن نزده بود و با بالا کشیدن ملحفه بدنش رو زیرش مخفی کرد.
منتظر بود تا حامد بیاد و دستش رو شست و شو بده.
اما حامد تو اتاق کناری مشغول موبایلش بود.
صفحهی موبایلش خاموش روشن میشد و اسم یکتا روش خودنمایی میکرد.
با خودش فکر کرد این دختر خواب و قرار نداره و که مدام یا پیام میده یا زنگ میزنه؟
نمیخواست جواب بده اما اگه جواب نمیداد باید بعداً جواب پس میداد و اون بیزار بود از این کار.
_ جانم؟
_ سلام عشقم خوبی؟ بیداری؟
“بیداری؟” چه سوال مضخرفی بود؟ وقتی جواب تلفن رو میده یعنی بیداره دیگه!
یکتا اما دست بردار نبود.
_ الو حامد! خوابیدی پشت گوشی؟
_ بیدارم. کاری داشتی؟
_ نه عزیزم گفتم حالتو بپرسم بعد بخوابم.
کلافه بود و با این رفتار یکتا بدتر کلافه میشد.
_ آها. خوبم تو خوبی عزیزم؟
عزیزم رو با حرص تِنگِش چسبوند.
_ آره. خستهای؟ صدات گرفته؟
_ آره میخوام بخوابم کم کم…
دروغ میگفت چون حوصلهی همکلام شدن باهاش رو نداشت و میخواست سریع بحث رو فیصله بده.
_ باشه عشقم خوب بخوابی. کار نداری؟
تو دلش گفت: از اولم کاری نداشتم!
اما رو لب فقط نجوا کرد:
_ نه شب بخیر.
منتظر کلمهای از یکتا نشد و گوشی رو سریع قطع کرد.
تا همین حالا هم پروا حسابی منتظر مونده بود…
وقتی از گرمای خونه کلافه شد با یک حرکت پیرهنش رو از تنش بیرون کشید و دست و دلبازانه عضلاتش رو به نمایش گذاشت.
با بالا تنهی برهنه از اتاق بیرون رفت و از یخچالِ آشپزخونه آب سروم رو برداشت و روی اپن گذاشت تا دماش با دمای محیط یکی بشه.
چند دقیقه بعد جعبهی دستمال کاغذی رو هم کنار آب سروم گذاشت و کابینتها رو به قصد پیدا کردنِ بانداژ و پانسمان یکی یکی باز کرد.
سعی کرد تمام این کارها رو در کمترین صدای ممکن انجام بده تا کسی رو از خواب نندازه.
بعد از پیدا کردنِ پانسمان و چسب، وسایل روی اپن رو هم برداشت و سمت اتاق پروا رفت.
قبل از اینکه در اتاق رو بیهوا باز کنه صدایی تو گوشش اکو شد:
“چرا در نمیزنی تو؟ چرا؟ الان شاید من لباس تنم نمیبود!”
چند تقه به در زد و وقتی جوابی دریافت نکرد آروم در اتاق رو باز کرد.
با دیدنِ جسم ظریف پروا که زیر ملحفه بود و دست بخیه خوردهش که با ملاحظه کنارش بود کورمال کورمال سمتش رفت.
_ خوابیدی پروا؟
_ هـــوم؟
_ هوم چیه بلند شو بچه!
غرق خواب و بیداری بود.
درک میکرد که خستهس اما تو این حالت نه میتونست شست و شو بده نه میتونست پانسمان کنه.
_ پروا بلند شو بریم تو ظرفشویی دستتو بشورم با آب سروم!
این دفعه همون صدای ریز قبلی رو هم نشنید.