رمان اوج لذت پارت ۴۲

4.5
(67)

 

 

مک عمیقی به لب‌ پایینیش زد و با حرص گاز ریزی گرفت.

با صدای پای شخصی سریع هر دو عقب کشیدن.

پروا قصدش نزدیکی نبود، به هیچ عنوان! حامد هم همینطور، اما التهابش سد مقاومتش رو شکسته بود.

 

_ بچه‌ها شما هنوز بیدارید؟

هردو نفس نفس می‌زدن و کنترل نفس‌هاشون از دستشون خارج بود.

 

_ آره..‌. پ… پروا رو دس… دستش رو آب سروم ریختم… می‌سوخت. منتظر موندیم سو… سوزشش کم شه!

 

مادر تعجب کرده بود از نفس نفس زدن‌هاشون.

_ چیزی شده؟ چرا اینطوری حرف می‌زنی؟

پروا برای ماستمالی کردن دلیل قانع کننده‌ای نداشت اما گفت:

_ هوا گرمه، دستمم می‌سوزه بخاطر همون.

 

حامد به تایید حرفش به تنش اشاره کرد:

_ برای همین منم لباسمو درآوردم.

_ خب کولر می‌زنم، ولی هوا خوبه که!

 

چیزی برای گفتن نداشتن و فقط خودشون رو سرگرم نشون دادن تا مادر بره!

همینطور هم شد و رفت.

 

هیچ‌کدوم به روی مبارکشون نیاوردن اتفاقی که افتاده بود رو.

بعد از شست و شو حامد پانسمان رو برداشت و سمت پروا اومد.

_ می‌خوای بزاریم خشک شه؟ چون اینطوری خیسه دستت بعد پانسمان می‌چسبه بهش و کندنش سختت می‌شه درد می‌گیره!

 

نه پروا و نه حامد به چشم‌های هم نگاه نمی‌کردن.

دلیلش رو خودشون هم نمی‌دونستن اما انگار قصدشون فرار کردن از هم دیگه بود.

 

چند دقیقه بعد وقتی دستش خشک شد حامد با حوصله دستش رو پانسمان کرد و در آخر چسب مخصوصش رو زد.

 

_ تمومه.

_ شب بخیر!

 

حامد با خنده گفت: تشکرم خوب چیزیه پروا خانوم. همین؟ شب بخیر؟

_ باشه. ممنون! متشکرم قربان، مرسی که از وقت با ارزشتون گذشتید و برای بنده‌ی حقیر وقت گذاشتید! حالا اجاره دارم بخوابم رئیس؟

_ باشه دختر چرا گارد می‌گیری؟ برو بخواب شبت بخیر…

 

پشت بند حرفش صدایی تو مغزش پژواک شد.

” شب بخیر”

“شبت بخیر”

 

هردو یکی بود اما اولی رو به یکتا گفته بود و دومی رو به پروا!

هردو یکی بود با معانی متفاوت برای حامد…

 

وسایل رو جمع کرد و بعد از رفتنِ پروا خودش هم سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.

 

#پروا

 

_ یکتا چند وقت میاد اینجا مامان جان!

با این حرف حامد لقمه تو گلوم پرید و به سرفه افتادم.

_ چی؟ یکتا چی؟

 

حامد متعجب بهم نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:

_ یکتا… یمدت کوتاه… میاد اینجا!

مامان با لبخند گفت:

_ چرا مادر؟ خبریه؟

 

حامد دست‌هاش رو به هم مالید.

_ نه، عمو و زن‌عمو دارن میرن استانبول نمی‌دونم گفت واس چی چی ولی گفت می‌خوان برن‌. دلیلش رو دقیقاً یادم نیست! بعد گفت میاد اینجا تا تنها نباشه.

 

 

 

مامان با خوشرویی قبول کرد و کلی هم قربون صدقه‌ی هر دو رفت اما من خون خونمو می‌خورد.

 

حامد داشت منو بازی می‌داد و از احساساتم سواستفاده می‌کرد، منه احمقم اجازه می‌دادم هرکار دلش می‌خواد انجام بده.

 

با حرص نگاهش کردم که حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت و از پشت میز بلند شد.

 

بعد از بیرون رفتنش از خونه پیامی با مضنون “پروا من اشتباه کردم ازت معذرت می‌خوام و دیگه سمت من نیا، جلوی خودم رو می‌گیرم تا سراغت نیام!” برام از طرف حامد ارسال شده بود.

 

همین پیامِ هرچند کوتاه باهث شده بود دیوونه بشم‌‌.

بعد از این همه مدت فهمیده بود اشتباه کرده؟

_ پروا من دارم میرم خونه دخترخاله‌م خیلی وقته بهش سر نزدم. اگه یکتا اومد ازش پذیرایی کن تا برگردم. باشه؟

 

_ باشه مامان خیالت راحت.

کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد.

حامد چرا با من همچین می‌کرد؟

 

وقتی از نبود مامان مطمئن شدم عصبی داد زدم: لعنت بهت! لعنتی لعنتی لعنتی… لعنت به تو لعنت به من لعنت به همه!

 

با نفس نفس قرص‌هایی که دکتر داده بود رو خوردم و پارچ رو سر کشیدم.

به آب‌هایی که از کنار لبم می‌ریخت توجهی نکردم.

فقط دلم می‌خواست بزنم بشکونم هرچی به دستم می‌اومد رو…

 

با صدای زنگ آیفون سمتش رفتم و وقتی یکتا رو تو صفحه نمایشش دیدم عصبی‌تر شدم.

از وقتی این دخترِ گرگ صفت وارد زندگیمون شده بود همه چی بدتر شده بود.

 

_ بله؟

_ منم عزیزم باز می‌کنی؟

دلم می‌خواست داد بزنم: نه باز نمی‌کنم؛ اما برعکس خواسته‌م با لبخندی تصنعی در رو باز کردم.

 

با وارد شدنش دستش رو سمتم دراز کرد و گفت: سلام خواهر شوهر.

_ سلام عزیزم. خوبی؟

 

گونه‌م رو بوسید و زمزمه کرد:

_ قربونت. خدا بد نده حامد می‌گفت خوب نیستی!

_ خدا هیچ وقت بد نمیده یکتا جون، این آدمان که زندگی رو بد می‌کنن.

 

لبخندی زد و به روی مبارکش نیاورد حرفی که زدم رو.

_ نمی‌خوای تعارف کنی بیام داخل؟

سرتکون دادم.

_ نیاز به تعارف نیست که. خونه‌ی خودته.

 

قهقهه‌ای زد و انگار این حرفم زیادی به مذاقش خوش اومده بود.

روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت.

 

شالش رو از دور گردنش برداشت و گفت:

_ چقدر هوا گرمه. آب‌پز شدم تا اینجا.

هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که نگاهم به رد کبودی گردنش قفل شد.

 

ناخواسته ذهنم پر کشید سمت دیشب.

این کار حامد بود؟

لبخندی زدم و با صدایی که می‌لرزید اما سعی کردم ارتعاشش رو کم کنم گفتم:

_ تو این فصل گرمه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x