رمان اوج لذت پارت ۴

4.6
(48)

 

 

 

 

خودمو شستم و از حموم بیرون اومدم، موهامو خشک کردمو خودمو مرتب کردم.

 

صورتم کاملا سفید شده بود انگار که هیچ خونی تو بدنم نبود.

 

ناچار سمت کیف آرایشم رفتم، عادت نداشتم خودمو تو خونه آرایش کنم

اما اونقدر رنگم عوض شده بود که نیاز به یکم کرم و رژ داشتم وگرنه ممکن بود مامان و بابا متوجه دگرگونی حالم بشن.

 

 

داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای مادرم و حامد رو شنیدم که حرف میزدن.

 

_حامد پسرم چرا رنگت پریده… خوبی؟… از بس غذای بیرون خوردی این شکلی شدی مادر قربونت بره.

 

_نه مامان چیزی نیست بخاطر کار زیاده.

 

خدا رو شکر یکم به خودم رسیده بودم و آرایش کرده بودم وگرنه معلوم نبود مامان چقدر سوال پیچم میکرد.

 

آروم به سمت اپن رفتم و روی صندلی نشستم و زمزمه کردم.

 

_سلام مامان… سلام داداش… صبحتون بخیر

 

مامان صبح بخیری گفت و به سمت پذیرایی رفت، صبحونش رو خورده بود و میخواست تمیزکاری رو شروع کنه.

 

تو فکر بودم که با صدای حامد به خودم اومدم.

 

_سلام… صبح توام بخیر خوبی؟

 

 

میدونستم منظورش چیه، میخواستم بگم اصلا خوب نیستم و زیر شکمم تیر میکشه اما چون قرار بود هردومون ماجرای دیشب رو فراموش کنیم بله ای گفتم و از جام بلند شدم تا برای خودم چایی بریزم فنجون جلوی حامد رو برداشتم تا براش چایی بریزم که گفت:

 

 

_نمیخواد برای من بریزی، خوردم عجله دارم باید برم سرکار.

 

_باشه داداش مراقبت کن.

 

 

با صدای ماشین حامد چاییمو تموم کردم، بلند شدم تا به مادرم تو کارای خونه کمک کنم.

 

 

 

بعد از کمک کردن به مادرم و تمیز کردن خونه به اتاقم برگشتم، حالم اصلا خوب نبود و بدنم درد میکرد و تو شلوارم احساس خیسی داشتم.

 

 

من که تازه پریودم تموم شده بود، پس این خونا از کجا بود.

سریع شرت و شلوارم رو عوض کردم و یه نوار هم گذاشتم که دوباره گند نزنه به کل لباسم.

رفتم سمت تختم و گوشیمو برداشتم، تو اینترنت سرچ کردم (خونریزی شدید بعد از اولین رابطه) اولیه دلیلش هم رابطه خشن بود.

 

نگا کنا انگار حامد خان هر چی حس شهوت بوده رو میخواسته با من تموم کنه.

فکرامو کنار زدمو یه مسکن خوردم و دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.

 

 

از خواب بلند شدم… هنوز منگ بودم، به ساعت نگاه کردمو با دیدنش از تعجب شاخ در آوردم باورم نمیشه، چطوری چند ساعت خوابیدم آخه؟ ای وای کلاسم هم که نرفتم.

 

بدو بدو از پله ها اومدم پایین و مامانم رو صدا کردم.

 

_مامان… وای دانشگام چرا بیدارم نکردی آخه؟

 

_وااا مادر بابات بیچاره ده بار صدات کرد میخواست برسونتت اما انگار که صد سال بود نخوابیده بودی اونم گفت بزار بخوابه یه دفعه نره چیزی نمیشه.

 

بابا راست میگفت، من دانشجوی خوبی بودم و تقریبا همه ی نمراتم بالا بود.

سری تکون دادم و رو کاناپه روبروی تلویزیون نشستم.

 

 

کنترل رو دستم گرفتم و کمی شبکه ها رو عوض کردم اما مگه این تلویزیون یه چیز خوب پخش میکرد؟ یا تکراری بودن یا بی مزه و بدردنخور.

 

کنترل رو رو میز گذاشتم و به مامانم گفتم میرم بیرون هوا بخورم.

 

_باشه مادر برو… برای ناهار میای خونه؟؟

 

_نه مامان همون بیرون به چیز میخورم بعدم میرم کلاس زبان.

 

به اتاقم رفتم و شروع کردم به حاضر شدن.

 

به موهام شونه کشیدم و بافتمشون.

شلوار جین مشکی پوشیدم و یه مانتو آبی نفتی جلو باز داشتم زیرش یه پیراهن مشکی بلند داشتم که پوشیدم. کمی هم آرایش کردم و شال نخیمو که پایینش چند تیکه آبی داشت سر کردم و بعد از خداحافظی از مامانم از خونه زدم بیرون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x