رمان اوج لذت پارت ۵۱

4.4
(104)

 

 

 

برای اینکه دوباره صدای نوتیف پیام بیاد جواب دادم: “بله حتماً”

همونطور که فکرش رو می‌کردم به ثانیه نکشید که صدای دینگ رو شنیدم.

“تشکر مهربون:

 

_ کیه انقدر دینگ دینگ دینگ دینگ؟!

چقدر دلم می‌خواست بگم به تو ربطی نداره!

_ یکی از همکلاسیام!

سرد، خشک، جدی و بدون نگاه کردن بهش.

 

_ این همکلاسیه شما کار و زندگی نداره؟

_ نه… باید اینم به شما جواب پس بده؟ به زندگی مردمم کار داری تو؟

 

از آیینه نگاهی بهم انداخت و پشت چراغ قرمز ترمز زد.

هیچ این تنهایی رو دلم نمی‌خواست!

تنهایی یعنی منو حامد… و من اینو نمی‌خواستم.

 

نمی‌خواستم دوباره تنها گیرم بیاره و منو مسخ خودش کنه بعد هم کارش رو پیش ببره بدون اینکه من بتونم اون لحظه کاری کنم.

 

چون بقدری مسخ و گیج و ویج می‌شدم که قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم و حتی ذهنم از کار می‌افتاد.

 

_ اونجا هرکس اومد نوبت بهش می‌دی، هزینه ویزیت تو سیستم نوشته شده… بدون نوبت کسی سرشو نندازه بیاد داخل! اگه کسی خواست بدون نوبت ببینتم اول باهام هماهنگ می‌کنی. با کسی نه زیاد گرم می‌گیری نه زیاد سرد. بد رفتاری نمی‌کنی با بیمار… اخم و تشر و داد و قال راه نمی‌ندازی.

 

عصبی توپیدم:

_ حامد طوری رفتار نکن انگار با یه بچه طرفی! نکنه یادت رفته من یه زنم؟

 

زن رو از عمد تاکیید کردم تا بفهمه اون بچه‌ای که میگه و این اخطارهایی که انگار داره به یه کلاس اولی می‌ده رو باید بندازه دور، چون خودش بود که منو از دنیای دخترونم خارج کرده بود.

 

_ چرا تغییر کردی پروا؟ چرا عصبی شدی؟ چرا پرخاشگری می‌کنی، چرا سرد رفتار می‌کنی چرا انگار با آدم دعوا داری؟ چرا مدام تیکه می‌ندازی؟

 

پوزخندی به سوالاتش زدم.

_ می‌تونی جواب سوالاتت رو از رویدادهای شب تولدت و چند شب قبل، همچنین از پیامی که یکی دو روز پیش به یه بنده خدایی که الان پشت ماشینت نشسته فرستادی، دریافت کنی!

 

با اخم از چراغی که حالا سبز شده بود عبور کرد و نگاه بدی بهم انداخت.

 

خسته شده بود از تیکه و کنایه‌هام؟

منم خسته شده بودم از تظار به خوب بودن، من واقعاً حالم خوب نبود چون داشتم از درون تخریب می‌شدم!

 

من ضعیف بودم و حالم از این ضعیف بودن خودم به هم می‌خورد، همین چند ساعتم که وانمود کرده بودم قویم برام سخت بود.

 

کی می‌خواستم بشم یه دختر قوی و خود ساخته که ترس از دست دادن مامان باباش و هراس ترک شدن و طرد شدن رو نداره خدا می‌دونه.

 

جلوی مطب ترمز زد و من هم پشت سرش پیاده شدم.

وارد شد و جلوتر راه افتاد.

 

با دست به میز قهوه‌ای رنگی اشاره کرد:

_ پشت این میز بشین. یه دستی باید روش بکشی، منشی قبلیه چند روز پیش رفته ولی چون پنجره‌ها باز بوده خاک نشسته روش.

 

 

 

پشت میز رفتم و سیستم رو روشن کردم.

_ کاری با من نداری؟ برم اتاقم؟

خودم رو مشغول تمیز کردن میز نشون دادم و زیر لب زمزمه کردم:

_ از اولم کاری باهات نداشتم.

_ هی شنیدم چی گفتی!

 

نگاه خصمانه‌م رو بهش پرتاب کردم و از لای دندون‌های کلید شدم غریدم:

_ گفتم که بشنوی وگرنه می‌تونستم تو دلم بگم حامد!

 

شاید برای اینکه حرصم بده این لبخند رو تحویلم داد!

_ تو محیط کار فقط راجب کار حرف می‌زنیم و باید کار رو از زندگی و مسائل دیگه رو جدا بدونی پس حامد نداریم، آقای دکتر!

 

طوری برای خودش نوشابه باز می‌کرد که هنگ کرده بودم.

الان که کسی اینجا نبود و من بهش گفته بودم حامد پس چه ایرادی داشت؟

_ باشه آقای دکتر!

_ جز چشم چیزی نشنوم.

 

با غیض نگاهش کردم که دوباره گفت: نشنیدم صداتو.

_ چشم آقای دکتر!

 

جوری با حرص گفتم که قطعاً فهمیده بود.

این مرد خجالت نمی‌کشید؟

 

#دانای_کل

 

حامد فهمیده بود!

اشتباهش رو فهمیده بود…

اون نباید به پروای زیادی حساس با روحیه‌ی لطیف دخترونه نزدیک می‌شد.

 

چون اگه نزدیک می‌شد بدتر از همه پروا بود که ضربه می‌خورد.

اون می‌تونست با پروا باشه و با یکتا نباشه… می‌تونست به حرف دلش گوش کنه و سمت پروا بره و یکتا رو کنار بزاره، اما نمی‌شد!

 

چون اگه مامان یا بابا بویی از این ماجرا می‌بردن خودش به درک اما پروا این وسط خراب می‌شد.

 

پروایی که جز این سه نفر (پدر، مادر و برادر) پناه دیگه‌ای نداشت!

دلش خوش بود به خانواده‌ش.

 

کلافه وارد اتاقش شد و در رو بست.

چرا با این دختر بد رفتاری می‌کرد؟

چرا وقتی می‌دونست نابود می‌شه اما جلوی چشمش یکتا رو می‌بوسید؟

تا ازش دور بشه؟ تا ازش زده بشه و متنفر بشه؟

 

قطعاً همین بود وگرنه همه چی به ضرر پروا تموم می‌شد.

اون هم پروا رو می‌خواست، ولی نه به قیمت طرد شدن پروا توسط پدر و مادرش!

 

نمی‌خواست پشتوانه‌های زندگیش رو از دست بده، نمی‌خواست ناامید بشه و دور بشه ازش…

همین که ازش دوری می‌کرد اما نزدیکش بود هم براش سخت بود چه برسه به اینکه حتی نمی‌تونست نزدیکش باشه.

همین که کنارش بود اما دوری می‌کرد و فاصله می‌گرفت کافی بود، نبود؟

 

برای کم کردن افکار در پس و پیش ذهنش تلفن روی میز رو برداشت و تماسی با پروا برقرار کرد.

 

_ مطب دکتر کیانی، بفرمایید؟

از تند تند و پشت سر هم حرف زدن‌های دختری که این روزها و مخصوصاً امروز باهاش سرد حرف می‌زد خنده‌ش گرفت.

 

حفظ ظاهر کرد و گفت: خانوم کیانی مسخره بازی در نیارید لطفاً! یه لیوان قهوه لطف کنید برای من بیارید… هرکی زنگ میزنه لازم نیست اینطوری جواب بدید. فقط بگید بله بفرمایید کافیه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

عجب دکتر خواطر خواهِ احمق و بی چشم و رو و عوضی و کثافتی…😤

Saina
1 سال قبل

سلام گلم خسته نباشی
امشب پارت میزاری یا نه؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x