رمان اوج لذت پارت ۶

4.6
(49)

 

 

 

بدنمو نوازش میکرد و خودشو بهم می مالید، از کمر گرفتمش و از رو پام بلندش کردم.

 

دستشو کشیدم و بردم سمت اتاق معاینه که درش تو اتاق خودم بود،

پوزخندی زدم و به عقب هلش دادم و رفتم روش، بوسه آرومی روی گونش زدم و شالش رو از سرش کشیدم و رفتم سمت گردنش، میبوسیدم و عمیق میمکیدم و اونم بازومو گرفته بود و آه میکشید.

 

دکمه های مانتوشو باز کردم و دستم و زیر سوتینش بردم ، خیلی بزرگ بودن و داشتن از سوتین بیرون میزدن، مشغول بودم که یهو سینه های کوچیک و اناری شکل پروا جلوی چشمام نقش بست.

 

دیوونه شده بودم،

 

_از جلو نه از جلو نمیشه چند وقت دیگه عقدمه، نمیخوام آبروریزی بشه…

 

کمی نگاهش کردم، این دختر چند وقت دیگه قرار بود عقد کنه و حالا زیر دکتری بود که تو مطبش کار میکرد.

 

***********

 

شلوارمو پوشیدم و دکمه های پیراهنمو درست کردم و از اتاق معاینه بیرون رفتم.

 

بعد از چند دقیقه فرنوش اومد بیرون و جلوی میزم وایستاد.

 

_ببخشید آقای دکتر، میگم میشه یه مقدار پول بهم بدین واسه عقد نیاز دارم.

 

میدونستم منظورش چیه، همین دقیقه پیش بهم سرویس داده بود و الانم پولشو میخواست.

 

پوزخندی زدم و در کشوی جلومو باز کردمو دسته چکمو درآوردم.

 

مبلغ ده میلیون روی چک نوشتم و سمتش گرفتم.

 

_بیا… اینم بابت سرویسی که دادی… فقط دیگه این چیزا رو نبینم فهمیدی؟ بعد از عقدم دیگه هیچوقت سمتم نیا فهمیدی؟

 

چشمی گفت و از اتاقم بیرون رفت.

 

باورم نمیشد، من بخاطر رهایی از فکر پروا با فرنوش بودم، اما هنوزم تو ذهنم بود.

 

بسه… به خودت بیا… این فقط یه هوس زود گذره…

 

 

 

“پروا”

 

با درد خیلی بدی زیر شکمم از خواب پریدم.

 

از شدت درد تنم عرق کرده بود لب هام خشک شده و سرم گیج می رفت.

 

به سختی از روی تخت بلند شدم که دیدم قسمتی از رو تختی ام خونی شده.

 

کلافه دستی به سرم کشیدم

-بازم خونریزی؟

 

بغض کردم؛ خیلی میترسیدم.

ترس اینکه کسی از قضیه دیشب خبردار بشه یه طرف و نداشتن بکارت و این درد و خونریزی شدید یه طرف.

 

خم شدم و روتختی رو جمع کردم و به حمام رفتم و توی سبد رخت چرکا انداختم.

 

روی توالت فرنگی نشستم و اجازه دادم اشک هام صورتم رو خیس کنه.

 

کاش جراتش رو داشتم خجالتم رو کنار میذاشتم و به دکتر میرفتم.

 

میترسم با این درد و خونریزی که من دارم عالم و آدم خبردار بشن.

 

مامان و بابا هم که اگه بفهمن نمیان پسر خودشون رو ول کنن و از دختر ناتنی شون حمایت کنن.

 

البته حقشونو نمیخورم که تا الان هم بیشتر از حامد بهم محبت نکرده باشن کمترم نکردن.

 

آهی کشیدم و بلند شدم.

 

با بلند شدنم مایع لزجی رو بین پاهام احساس کردم.

 

آهی کشیدم و مشغول درآوردن لباس هام شدم.

 

بهترین کار این بود که یه دوش آب گرم بگیرم اینجوری هم تمیز میشدم و هم شاید دل دردم بهتر میشد.

 

 

-چرا این همه خونریزی دارم؟ همه دخترا بعد اولین رابطه شون انقدر خونریزی دارن؟

 

کلافه موهام رو از جلوی چشمام عقب فرستادم و شیرآب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم.

 

چشمام رو بستم و اجازه دادم تمام تنم خیس آب بشه.

 

سریع دوش گرفتم و یه حوله سفیدم دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

 

نم موهام رو با یه حوله کوچیک تر گرفتم و جلوی میز آرایشم نشستم.

 

سشوار رو به برق زدم و موهام رو خشک کردم.

 

کرم مرطوب کننده ام رو برداشتم و به دست و صورتم زدم تا خشک نشه.

 

بلند شدم و به طرف کمدم رفتم ست گیپور بادمجونی رنگم رو پوشیدم.

تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود.

یه ساپورت مشکی و تیشرت گشاد مشکی هم پوشیدم.

 

موهام رو بافتم و قبل از اینکه از اتاق برم بیرون یه پد بهداشتی هم گذاشتم و رفتم پایین.

 

اولین نفر با مامان روبه رو شدم که با هیجان از اینور خونه به اونور میرفت و زیرلب اهنگ میخوند.

 

_مامان چه خبره؟ چی شده چرا انقدر خوشحالی؟

 

 

انقدر غرق توی حال و هوای خودش بود که متوجه نشد چی گفتم.

 

چشمام سیاهی رفت و قبل از اینکه دوباره صداش کنم موبایلش رو برداشت و با لبی خندون شماره گرفت.

 

یکدفعه ضعف شدیدی بهم دست داد و نشستم روی مبل، مامان شروع کرد به صحبت کردن.

 

من فقط نگاهم روی حرکاتش میچرخید و ذهنم پر شده بود از صحنه‌های دیشب.

 

اون ثانیه‌هایی که گذشت به هیچ عنوان پاک شدنی نبودن و اینهمه تلاش من برای انکارشون بی‌فایده بود.

 

نمیدونم چقدر گذشت و چند بار قامت حامد و تک تک اجزای صورتش از ذهنم گذشت ولی زمانی

 

به خودم اومدم که مامان ولوم موزیک رو برد بالا.

 

کلافه بلند شدم به سمت حیاط برم بلکه نور آفتاب بدنم رو گرم کنه و از دردم کم بشه.

 

_ کجا دخترم؟ بیا قر بده ببینم

 

با چشمای گشاد شده نگاهی به مامان که در lحال رقصیدن بود کردم و تک خنده‌ی مصنوعی کردم با اکراه پرسیدم:

 

_ مامان دیگه دارم بهت مشکوک میشماا

چرا هیچی نمیگی بهم که چیشده انقدر سرخوشی

 

مامان همینطور که به سمتم میومد گفت:

_ چرا نگم مامان جان؟ آدم خبر خوب رو که پنهون نمیکنه

 

رو به روم ایستاد و با تموم شدن جملش یهو دستم رو گرفت کشید که من اشهد خودمو خوندم.

 

انقدر بدنم تیر کشید که به زور سعی در حفظ ظاهر داشتم.

با خوشحالی و ذوق همینطور که من رو مجبور به رقص میکرد گفت خانواده یکتا قبول کردن بریم خواستگاری

 

چشمام چهارتا شد و مات ایستادم.

مامان بدون توجه به من چشمکی حوالم کرد و ادامه داد:

 

از طرف شرکت شرکت بابات هم سفر مشهد قبول شدیم.

 

انقدر خبر اولش غیرمنتظره بود که دومی نتونست متعجبم کنه

نامحسوس با حالتی که تظاهر به خوشحالی میکردم سمت مبل رفتم و نشستم.

 

_ واقعااا؟

 

_ آره دخترم ولی اول میریم مشهد و میایم بعد میریم خواستگاری، از همونجا هم حلقه رو میگیریم.

 

انگار یکتا چه تحفه‌ای بود که مامان براش ذوق داشت.

چه عجله‌ایه؟ هنوز بله نداده دنبال حلقه افتادن.

 

این جمله رو بلند گفتم که مامان همینطور که صدای آهنگو کم میکرد گفت:

 

_ دختر دلت روشن باشه ، از هیچکس پنهون نیست یکتا چقدر دلش پیش داداشته.

ندیدی چطور توی تولد مثل پروانه دور حامد میگشت؟

 

پوزخندی روی لبم نشست؛ مامان ندیدی یکتا حشره چطور مثل مار دوره یه پسره میخزید که بال زدناش دور حامد یادت بره..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x