رمان اوج لذت پارت ۸۷

 

 

بابا ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.

_ نگرانمون نکنی زنگ زدیم جواب بده بی‌خبر نمونیم ازت.

دستم رو روی چشمم گذاشتم و زمزمه کردم:

_ به روی چشم. خدافظ

 

از آشپزخونه بیرون زدم و قبل از اینکه از خانه بیرون برم جلوی پله‌ها ایستادم و چند پله‌ای رو بالا رفتم.

کشش عجیب نسبت به اون اتاق کوفتی داشتم؛ مخصوصاً از وقتی که اون خواب لعنتی رو دیده بودم.

 

_ مامان نمی‌خوام لطفاً اصرار نکن، گلوم میسوزه نمی‌تونم بخورم!

صدای نالون پروا رو می‌شنیدم و پافشاری‌های مامان رو هم همینطور.

پروا اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.

_ بخور جون و جسم بگیری دختر. تو نمی‌فهمی ولی من دارم روز به روز می‌بینم که لاغر تر میشی.

 

منتظر جواب پروا نموندم و کلافه چند پله‌ای که رفته بودم رو برگشتم و از خونه خارج شدم.

 

با این ذهن آشفته چطور باید رانندگی می‌کردم؟

پروا، اون دختری که هرروز داره لاغر تر میشه مسببش منم؟ وگرنه که پروا چیزی کم نداره بخواد لاغر بشه. یه مریضی ساده هم نمی‌تونه انقدری از پا درش آورده باشه که مامان اینطور بگه، این موضوع برای این چند وقته!

 

مشتم رو روی فرمون کوبیدم.

اگه اون شب اون کثافتا همچین غلطی نمی‌کردن منم حالا به این حال گرفتار نبودم و میلم نسبت به پروا انقدر زیاد نمی‌شد!

 

لعنتی نثار خودم کردم.

مثلاً با ازدواج با یکتا می‌خواستم از پروا فرار کنم، هه… زهی خیال باطل!

با فکر به خواب دیشب و پروا با اون لباس تمام تنم داغ شد و منه بدبخت چقدر دارم خودمو کنترل می‌کنم تا با یه دسته بیل تو خیابون و مطب ظاهر نشم.

 

چم شده بود که در برابر پروا نمی‌تونستم مقاومت کنم؟

زنگ گوشیم باعث شد از فکر بیرون بیام.

بدون نگاه کردن به صفحه گوشی جواب دادم و رو اسپیکر گذاشتم.

 

_ جانم؟

_ سلام خوبی پسرم؟

زن عمو؟ اون که هیچ وقت بهم زنگ نمی‌زد! چه عجیب که یهویی از طرف زن عمو تماس داشتم.

_ سلام زن عمو جان، ممنون شما خوبی؟ عمو خوبه؟

 

صدای جیغ جیغ یکتا از اونور تلفن با اینکه مشخص بود خیلی با زن عمو فاصله داره اما داشت گوشم رو کر می‌کرد!

_ مامان من یه کار فوری برام پیش اومده شاید امشب نتونم بیام خونه.

 

پوزخندی زدم، زن عمو همینطور که پشت خط بود مخاطبش رو یکتا قرار داد.

_ نه یکتا بیا عزیزم. مگه نگفتی حامد و بگم بیاد اینجا؟ تو نباشی حامد بیاد کجا؟

پوفی کشیدم و سریع برای پیچوندن گفتم: نه زن عمو بزار راحت باشه من نمیام.

 

_ نه نه بیا. عمو هم دلش تنگه!

خدایا خودت بخیر بگذرون.

_ حالا ببینم چی میشه، ممکنه وقت نکنم چون دارم میرم مطب…

_ یعنی چی وقت نکنم؟ زیاد به خودت فشار نیار عزیزم تازه عمل کردیا! تا چند هفته باید تو تخت باشی تو چرا راه افتادی بری مطب آخه؟

 

 

 

خداروشکر زبون باز خوبی بودم.

_ دیگه خسته شده بودم از تو خونه نشستن، بعدم من بیفتم تو خونه کی می‌خواد کار کنه خرج زن و زندگیش کنه.

 

حدسم درست بود چون زن عمو خندید و دست برداشت.

_ شب منتظرتیم.

_ قول نمی‌دم زن عمو اگه نیومدم منتظر نمونید.

حقیقتاً حوصله‌ی یکتا رو نداشتم وگرنه احترام خاصی برای عمو و زن عمو قائل بودم.

 

_ باشه عزیزم. مراقب خودت باش به خودت فشار نیار.

سری تکون دادم و تند تند خداحافظی کردم.

 

پام رو روی پدال گاز فشردم و جلوی در مطب ترمز زدم.

اولویت استخدام یه منشی کاربلد بود، زور عقد به نوید گفته بودم حتماً آگهی بزنه و حالا به امید اینکه تو مطب پر از آدم‌هایی باشه که برای استخدام اومدن، وارد شدم.

 

برعکس چیزی که انتظار داشتم فقط دو سه نفر نشسته بودن.

نوید سریع سمتم اومد.

_ داداش این بنده خداها پنج شیش روزه هی میرن میان چون تو نیستی، امروز بسختی کشوندمشون اینجا، هشتاد درصدشون انصراف دادن.

_ علیک سلام.

 

نگاهم رو بین دخترها با مانتوهای رنگی رنگی چرخوندم و زمزمه کردم:

_ یکی یکی برفستشون داخل.

_ بله دیگه ما شدیم منشی، البته بدون حقوق!

به تیکه پرونی‌های شوخی‌وارش توجهی نکردم و وارد اتاقم شدم.

 

لباسم رو عوض کردم و پشت میز نشستم که بلافاصله تقه‌ای به در خورد.

_ بفرمایید.

در که باز شد با دیدن چشمای شخص پشت در چند لحظه خیره‌ش شدم.

 

اون چشم ها خیلی شبیه به یکی بود که میخواستمش!

شبیه پروا بود!

لبخندی رو لب‌هام شکل گرفت اما سریع محوش کردم. نباید اول بسم الله کاری می‌کردم که ازم حساب نبرن.

 

_ سل… سلام!

مشخص بود بقدری استرس داره که نمی‌تونه کلماتش رو کنترل کنه.

_ سلام بفرمایید بشینید.

این دختر با این چشمای همرنگ پروا اگه اینجا استخدام می‌شد من روانی می‌شدم.

 

چون مدام یه نسخه از اون دریای طوفانی جلو چشمم بود و اینطوری نمیتونستم یه لحظه ام از فکر پروا بیرون بیام.

فقط باید دنبال بهونه می‌بودم برای رد شدن درخواست استعفاش!

 

_ فرمی که پر کردید رو بدید لطفاً.

 

برگه رو گرفتم و تند چشم چرخوندم تا بهونه‌م رو از دل این همه نوشته بیرون بکشم.

 

نام: رزیتا

نام خانوادگی: خیری

سن: بیست و دو

محل سکونت: تهران، تهرانپارس…

مدرک تحصیلی: لیسانس

 

هیچ نقطه‌ی ضعفی نداشت لعنتی!

چجوری باید دَکش می‌کردم؟

واقعاً نمی‌تونستم باهاش کنار بیام با این شباهت چشماهاش به پروا!

4.2/5 - (98 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

کاش این یکتا زودتر دستش رو بشه.ممنون که منظم و به موقع میگزارید.🤗😍

sahar f
2 ماه قبل

هنوز از دست یکتا راحت نشده رزیتا اومد وسط وای نکنه حامد عاشق این بشه؟؟؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x