رمان اوج لذت پارت ۹۸

 

نشست کنار تخت و یکم حال و احوال و نگاهی به زخم پام انداخت و مامان ازش پذیرایی کرد و گفت من میرم سریع شام و آماده کنم و به زور نوید رو راضی کرد بمونه.

 

مامان که از اتاق رفت بیرون برگشت سمتم

_میدونم الان اوضاعت اوکی نیست، پات درد می‌کنه و آشفته‌ای ولی هرچقدر ازین موضوع بگذره داغون‌تر میشید.

 

پوفی کرد و صاف تو چشمام زل زد و پرسید:

_پروا… اون شب… تا کجا پیش رفتید؟!

 

چونم لرزید و بغضم ترکید، سرمو انداختم پایین و بی‌صدا اشک ریختم.

 

صدای نوید اومد که مشتشو توی کف اون یکی دستش کوبید و زیر لب زمزمه کرد

_لعــنت! لعنت به ما که این گوهو بار آوردیم.

با حرفاش گریه‌های منم بیشتر میشد.

 

دستشو گذاشت رو دست لرزونم که داشتم دستمال کاغذی رو ریش ریش میکرد

_پروا لطفاً با من حرف بزن، بذار من کمکتون کنم. باهم درستش میکنیم.

 

دستمو از زیر دستش بیرون کشید و اشکامو پاک کردم. ولی بازم صورتم خیس شد از بارونِ چشمام.

 

از پشت پرده‌ی اشکام نگاهش کردم و با صدای لرزون لب زدم:

_چیو؟! چیو میخوای درست کنی؟ به کی میخوای کمک کنی؟ میخوای بری به مامان بابامون بگی آره اینا حالا یه غلطی کردن شما ببخشید و اوناهم قبول میکنن؟

 

خم شدم سمتش و دستمو کوبیدم رو تخت؛ با حرص و عصبانیت در حالی که سعی داشتم صدامو کنترل کنم غریدم:

_نه آقا نوید، نه! دیگه نمیشه هیچ کاری کرد. کار از کار گذشته، یه غلطی کردید که هر غلطی کنیم نمی‌تونیم هیچ‌جوره جمعش کنیم!

 

اشکامو پس زدم و بینیمو بالا کشیدم:

_دستتون درد نکنه می‌دونم میخوای جبران کنی ولی نمیشه، سهم من از این ماجرا همینه که بسوزم و دم نزنم.

 

_دوسِش داری؟!

 

سرمو با ضرب بالا گرفتم

_چ… چی… چی گفتی؟!

لبخند محزونی زد

_میگم حامد و دوست داری؟!

 

سرمو تکون دادم و نگاهم و دزدیدم:

_هی…هیچ… هیچ معلوم هست… که چی میگی… حامد… حامد… حامد برادرمه… یه… یه اتفاقی افتاده ولی ما حسی نداریم بهم.

 

دستشو گذاشت زیر چونم و مجبورم کرد که نگاهش کنم.

_پروا، من ازون نگاه و حرفا و رفتارات میفهمم که دل باختی بهش، بَدَم باختی! حامد هم که عاشق و دلباختته.

 

آروم لب زدم:

_تو از کجا میدونی؟ نه، الکی فهمیدم حامد منو نمیخواد، اون همش میگه من بچم. بیخیال این بح…

_لو دادی که دوسش داریا!

آره لو داده بودم، بدجور سوتی داده بودم!

 

سرمو انداختم پایین

_میشه بری بیرون؟ می‌خوام استراحت کنم!

_میخوای مطمئن شی که حامد دوسِت داره؟!

 

متعجب نگاهش کردم!

آره! معلومه که میخواستم، میخواستم بدونم حسش به من چیه!

 

سکوتمو که دید خودشو جلو کشید

_سکوت علامت رضاست، منم که می‌دونم تو اون دلت چی میگذره، پس خوب گوش کن ببین چی میگم بعد اگه خواستی اعتراض کن! اوکی؟

 

کمی نگاهش کردم و سرمو با تردید به نشونه‌ی تایید تکون دادم!

 

 

 

به سقف اتاق زل زده بودم و توی افکارم، حرفای نوید رو تجزیه و تحلیل میکردم.

 

در اتاق که زده شد و صدای حامد بود اومد: _پروا؟ خوابی؟

 

چشمامو بهم فشار دادم و لبامو با زبونم تر کردم

_نه! بیا تو.

 

در اتاق باز شد و حامد با سینی غذا داخل شد و پشت سرش مامان و نوید و بابا.

یا ابلفض لشکرکشی کردن؟

 

سریع خودمو بالا کشیدم و خودمو جمع و جور کردم.

 

حامد رو به مامان گفت

_من شامشو میدم، تو برو خسته شدی از صبح.

 

مامان و بابا یکی دو دیقه بعد از اتاق خارج شدن.

نوید سریع اومد و سینی رو از دست حامد کشید

_تو بشین خسته‌ای من غذاشو میدم.

 

چشمامو تو حدقه چرخوندم و کلافه دستامو گرفتم جلو

_ واااای، ببینید من دستام سالمه خودم میتونم غذامو بخورم، ای بابا.

 

نوید بی توجه به حرف من نشست کنارم و شروع کرد خورشت و با برنج قاطی کردن.

سریع به حامد نگاه کردم، با یه اخم وحشتناک به نوید نگاه میکرد.

 

قاشق که به لبام خورد نگاهم به نوید افتاد.

با چشمک نوید فهمیدم که نباید لج بازی کنم و اینم یه نقشه واسه آزمایش و درآوردن حرص حامده.

 

کِرْمِ شیطنت درونم لولید و سریع توی نقشم فرو رفتم.

 

لبخند قشنگی زدمو دهنمو وا کردم نوید هم قاشق قاشق غذا میداد.

_آ باریکلا بخور جون بگیری دختر…

منم با ناز “ممنونی” گفتم.

 

نوید برگشت سمت حامد و گفت: بشین داداش، چرا وایسادی، بشین خستگی در کن، من شامشو میدم.

 

به نوید نگاهی کردم

_خودت شام خوردی؟

_آره ما خوردیم بعد مامانت سریع برای تو کشید آوردیم بالا.

 

حامد دستاش مشت شده بود و صورتش قرمز.

نوید برگشت سمتم و چشم و ابرویی بالا انداخت که به زور خندمو نگه داشتم.

 

حامد هم تخت رو دور زد و سمت چپ نشست و به دقت به کارا و حرکات منو نوید نگاه میکرد.

 

لیوان دوغ رو برداشتم و کمی خوردم و خواستم بذارم تو سینی که نوید دستشو گذاشت رو دستم روی لیوان

_تمومش کن عه.

 

چشمام گرد شده بود و قلوپ قلوپ دوغ رو می‌خوردم.

 

حامد سریع دست نوید رو گرفت

_باشه غذا تموم شد تو سینی رو بردار از رو تخت.

 

 

 

4.5/5 - (97 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

کاشکی یه جوری درست شه😇

ساناز
2 ماه قبل

به امید پارت جدید اومدم که 🤕🤕🥺

Mehrima
2 ماه قبل

پارت جدید نمیزاری؟امشب بریم ینی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x