رمان اوج لذت پارت 174

4.3
(204)

 

سر هردوتامون به طرف شخصی که این جمله رو
با بی حیایی کامل بیان کرده بود چرخید.
با دیدن امیرسام اونم با صورت کبود و لبی که
گوشش پاره بود چشمام درشت شد.
اون لبخند همیشه مسخرشم روی لباش بود.
صورتش چی شده بود؟ چرا کبود بود؟ حتما دعوا
کر….
_تو اینجا چه غلطی میکنی مرتیکه؟ درستو
نگرفتی؟
تازه انگار همه چیز توی سرم کنار هم نشست..
دست زخمی حامد و دیر اومدنش ، صورت کبود
این مرتیکه…
واقعا برای چی اومده بود اینجا؟
دستشو توی جیبش کرد و با خونسردی جواب داد

_مگه میشه عروسی دختر عمه و پسر عمم
نیام…اونم عروسی به این مهمی.
حامد نزدیکش شد و با دندونای به هم چسبیده لب
زد
_مثل اینکه کتکایی که خوردی در عبرت نشده
برات…حیف نمیخوام شب مهم زندگیم خراب بشه
وگرنه همینجا جنازتو تحویل دایی و زن دایی
میدادم تا بفهمن چه لجنی بزرگ کردن…
امیرسام قهقهه ای زد و دستشو رو شونه حامد
گذاشت
_پسرعمه انقدر حرص نخور…نیومدم دعوا که
اومدم تبریک بگم…بالاخره تو اولین کسی هستی
که با خواهرش خوابیده حالا داره ازدواج میکنه…

با تموم شدن جمله امیرسام دست حامد بلند شد و
مشت محکمی به صورتش زد که جیغ کشیدم زود
جلو رفتم.
_حامد نه…چیکار میکنی؟
با صدای جیغ من توجهه همه سمتمون حمع شد و
مردا زود جلو اومدن و بین حامد و امیرسام قرار
گرفتن.
_مرتیکه اشغال یه بار دیگه دهنتو باز کن تا
دندوناتو توش خورد کنم..
امیرسام دستی روی فکش گذاشت با پرویی داد زد
_مگه غیره اینه که اینجوری حرص میخوری؟ تو
امشب داری با خواهرت ازدواج میکنی دیگه…

#پارت_714

حامد دیگه قابل کنترل نبود.
نوید و دوتا دیگه از مردای فامیل بزور جلوشو
گرفته بودن اما اونام نتونستن کنترلش کنن و حامد
سمت امیرسام حمله کرد.
_ولم کنید…مرتیکه بی همه چیز پفیوز..
امیرسام خواست جلو بیاد که دونفر هم جلوی اون
ایستادن.
_چیه سخته غلطایی که کردیو تو صورتت بکوبن؟
با خواهرت همخواب شدی حاملشم کردی بعد تازه
برا….
هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی
صورتش خورد.
_خفه شو امیر…

پدرش بود که این ضربه رو زده بود.
_به تو چه؟ غلط میکنی دخالت میکنی! شرمم
میشه از داشتن همچین پسری همیشه مایه ننگی..
حامد ثابت ایستاد و پوزخندی زد.
امیرسام اما هرلحظه سرخ تر میشد.
_من مایه ننگم؟ از من شرمت میشه؟ من هرچی
باشم بهتر از اینم حداقل من با خواهرم رو هم
نمیریزم!
باورم نمیشد انقدر راحت داشت اینجوری حرف
میزد!
چطور میتونست؟ ما هرغلطی کرده باشیم به
خودمون مربوط بود.
با سیلی دومی که از پدرش خورد همه ساکت شدن
و حتی موزیک هم قطع شد.

امیرسام دیگه ثابت نموند و یهو سمت حامد حمله
کرد و قبل اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره مشتی
تو صورت حامد کوبوند..
چون انتظارشو نداشت چندقدم عقب رفت و من
بودم که باز هم جیغ زدم.
زود طرفش رفتم اما یقه امیرسام گرفت و
دعواشون دوباره شروع شد.
نمیفهمیدم این دعواها و نفرت امیرسام سر چیه…
جوری وحشی شده بودن که هیچی نمیتونست
جداشون کنه.
فقط ایستاده بودم به اتفاقات روبه روم نگاه
میکردم.
پوزخندی روی لبم نشست
_چه عروسی قشنگی شد ، دقیقا همونی که تصور
میکردم.

با قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
محبوبه با ترس لب زد
_پروا تو باید یکاری بکنی الان همو میکشن..
نگاهم به لباس سفید خونی امیرسام و آستین قرمز
حامد افتاد.
خیلی زود نزدیک شدم و مردای فامیل به سختی
کنار زدم باز حامد گرفتم
_تروخدا تمومش کن حامد…عروسیمون خراب
شد.
با تموم شدن جملم حامد از حرکت ایستاد.
مردا خیلی زود امیرسام دور کردن و حامد طرف
من که چشمام پر شده بود چرخید.
انگار تازه به خودش اومده بود.

زود نزدیکم شد و منو تو آغوش کشید
_پروا من….
حرفی نزد و سکوت کرد.
چی میخواست بگه؟ شرمنده بود؟ کنترلش از دست
داد؟ مگه مهم بود وقتی دیگه عروسی خراب شده
بود.
از اولم راضی به این عروسی نبودم چون
میدونستم قرار نیست خوب بگذره.

#پارت_715

ازش فاصله گرفتم و نگاهم به امیرسام دادم و دیدم
که دایی سمت بابا رفت و با سر پایین حرفایی
بهش زد.
زن دایی هم بالا سر پسرش بود و داشت
سرزنشش میکرد.
_پروا…
سرمو بلند کردم و به چشمای نگران حامد نگاه
کردم.
داشت نفس نفس میزد و سینش بالا پایین میشد.
_چرا هیچی نمیگی؟
منم حرفی نداشتم که بزنم.
احساس میکردم آبروم رفته و حرفای امیرسام
همش توی سرم میچرخید.

کاش همه میدونستن من بچه گلاره ام ، میدونستن
منو حامد دختر عمه و پسر دایی هستیم اینجوری
همه چیز راحتر بود.
بدون هیچ حرفی راهمو گرفتم طرف اتاقک
کوچیک تالار رفتم.
نیاز داشتم از زیر نگاها فرار کنم.
همینکه وارد اتاق شدم قطره اشکی از چشمم افتاد.
روی صندلی نشستم و دستامو مشت کردم.
لعنت به امیرسام ، لعنت به این عروسی ، لعنت به
پدرم که زندگیمو خراب کرد.
با تقه ای در اتاق باز شد و حامد وارد شد.
_پروا
هیچی نگفتم که نزدیکم شد و کنارم نشست.

قرار بود برای شام بیایم اینجا اما حالا با چه
وضعیتی اومدیم.
حامد به پشتی صندلی تکیه داد و صدای نفس های
کلافش رو میشنیدم.
_بدجوری عصبیم کرد…خیلی جلوی خودم گرفتم
اما وقتی اون حرفو زد…پروا میدونم
ناراحتی…اما من از قصد عروسیمونو خراب
نکردم.
طرفش چرخیدم و به صورت کلافش چشم دوختم.
_حامد خجالت کشیدم…احساس میکردم با اینکه
همه نشون میدم خوشحالن و تو رومون میخندن اما
همه حرفای اونو تایید میکنن…
اخماش بیشتر درهم شد و دستم گرفت

_پروا از اول رابطمون بهت گفتم حرف و افکار
بقیه برام مهم نیست توام برات مهم نباشه…ما کار
اشتباهی نکردیم.
سرمو تکون دادم که صورتم نوازش کرد و اشکم
پاک کرد.
_حامد میدونی بیشتر از همه از چی خجالت
کشیدم؟
سرشو به نشونه چی تکون داد که با بغض لب زدم
_از اینکه باعث شدیم مامان و بابا اینارو بشنون.
حامد لبخندی زد و بوسه ای روی دستم نشوند
_الهیی من فدات بشم چشم دریایی من که به همه
فکر میکنی…
منو تو آغوش کشید و شونمو نوازش کرد.
یکم توی بغلش موندم و سرصدای بیرون ساکت
شده بود.

_بهتری الان؟ آروم شدی؟
_آره
تازه چشمم به خونی که از دماغ حامد اومده بود
افتاد.
خشک شده بود و گوشه لبشم کمی کبود بود.
دستم روی صورتش کشیدم
_دستش بشکنه ، ببین چیکار کرده…

#پارت_716
از جام بلند شدم و از روی میز دستمال و بطری
آب معدنی برداشتم برگشتم سرجام.

دستمال کمی با آب خیس کردم و خون کنار
دماغش پاک کردم.
با چشمای پر از عشق نگاهم میکرد و جوری منو
تماشا میکرد که باعث میشد هول کنم.
چشمم که به دست کبود شدش افتاد اهی کشیدم.
_حامد
کمی ازم فاصله گرفت
_جانم
_چرا صبح بهم نگفتی با امیرسام دعوا کردی؟
شونه ای بالا انداخت و با لحن خونسردی گفت
_چون حتی ارزش بیان کردنم نداشت…
دستم روی صورتم کشیدم و میخواستم مطمئن بشم
اشکام خشک شده.

_نمیفهمم چرا اینجوری میکنه؟ دلیلش چیه؟ چرا
انقدر نفرت داره؟
حامد از جاش بلند شد و طرف پنجره کوچیک اتاق
رفت بازش کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه.
_بچه بازی…داره لجبازی میکنه…بخاطر
کتکایی که قبلا از من خورده…عصبانیه چون
فکر میکرده داره از برادر تو کتک میخوره و
فکر میکرده غیرته برادرانس برای همین جواب
نمیداده…
سرمو تکون دادو و زمزمه کردم
_یعنی چون منو دوست داره اینکارارو میکنه؟
حامد چرخید و نگاه تیزشو به من انداخت
_دوست داشتن اینجوری نیست…اون فقط به تریج
قباش برخورده که از من کتک خورده…

حرفی نزدم و تو سکوت به حرفای حامد فکر
میکردم که تقه ای به در اتاق خورد.
فکر میکردم شاید مامان بابا یا محبوبه باشه برای
همین گفتم
_بفرمایید
اما با ورود دایی به اتاق خیلی زود از جام بلند
شدم.
کامل وارد اتاق شد و درو بست.
حامدم طرف دایی برگشت.
_دایی اتفاقی افتاده؟
دایی سرشو به نشونه نه تکون داد و با شرمندگی
لب زد
_نه فقط اومدم…ازتون بخاطر رفتار امیرسام
معذرت خواهی کنم…اصلا دلمون نمیخواست
عروسیتون اینجوری خراب بشه…

دایی مقصر نبود که حالا داشت معذرت خواهی
میکرد.
خیلی زود طرفش رفتم و دستشو گرفتم
_دایی این چه حرفیه شما کاری نکردی که شرمنده
باشی…
حامدم طرف دایی اومد و دستشو روی شونش
گذاشت
_منم معذرت میخوام دست روی پسرت بلند کردم
اما کنترلم از دست دادم.
دایی جفتمون بغل کرد و گفت
_میدونم برای اینکه من ناراحت نشم این حرفارو
میزنید اما بازم شرمنده ام…حالام من اون پسرکله
خرابمو فرستادم رفت مهمونا همه منتظر
شمان…هیچکس نرفته.

لبخندی روی لبم نشست ، اونقدرا هم که فکر
میکردم کنار اومدن سخت نبود.
فکر میکردم تا همیشه نگاه همه به ما جوریه که
انگار قتل کردیم عاشق هم شدیم اما حالا همه مارو
درک کرده بودن.
حامد چشمی به دایی گفت و بعد از خروجش از
اتاق طرفم چرخید
_هنوزم میتونیم عروسی رو ادامه بدیم ببین ، همه
منتظرن…یکم دیگه قراره شام پخش کنیم.
_اما سروضعمونو بیین ، آستین لباست خونیه ،
منم آرایشم اینا حتما تا الان پخش شده…

#پارت_717

حامد با بیخیالی نگاهی به آستینش کرد
_کی اینو میبینه اصلا…
بعد نزدیکم اومد و گوشیشو از جیبش در آورد
دوربین جلورو باز کرد طرفم گرفت
_هنوزم مثل یه دریا بی نهایت زیبایی…
لبخندی به تعریفش زدم و بعد از مرتب کردن
خودم دست توی دست از اتاق خارج شدیم.
مهمونا دست زدن و جوری خوشحال بودن که
انگار نه انگار چند دقیقه پیش اینجا دعوا شده بود.
سرجامون نشستیم و چشمم به محبوبه افتاد که با
لبخند آرامش پخشی نگاهم میکرد و با چشماش بهم
میگفت خونسرد باشم.

موزیکی شروع به پخش شد و همه ریختن وسط
میرقصیدن.
داشتم با استرس عجیبی به همه نگاه میکردم که
یهو دستی روی شونم قرار گرفت.
_پروا بابا
با شنیدن صدای بابا سرمو بالا آوردم زود از جام
بلند شدم.
_جانم بابا
به چهره آرایش کرده و نگرانم زل زد و با لبخند
گفت
_نگران هیچی نباشیا…همه چی درست
شد…امشب همه چی اونجوری میشه که شما
میخواید…از صدتا عروسی نودو نه تاش دعوا
میشه اصلا عادیه…

لبخندی روی لبام نشست ، اینکه بابا انقدر به
فکرمون بود خوشحالم میکرد.
بغلش کردم و سرمو روی شونش گذاشتم.
_بابا…
دستاشو دورم حلقه کرد لب زد
_جانم
_ممنونم که هستی.
منو محکم در آغوشش فشار داد و قربون صدقم
رفت.
احساس میکردم امشب خیلی دل نازک شده بودم و
همه چی باعث میشد بغض کنم.
اما خوشحال بودم…
***

_علی آقا شما باید دست این دوتا عاشقو بزاری تو
دست هم…
خاله بود که این حرف رو زده بود.
بابا نگاهی به من و حامد که کنار هم ایستاده
منتظر بودیم انداخت.
با اینکه این همه اتفاق افتاده بود و مامان بابا با
همه چی کنار اومده بودن اما توی این لحظه بازم
خجالت زده بودم.
مامان و بابا هردو باهم نزدیکمون شدن.
سرم پایین انداختم و از شدت گرما داشتم از حال
میرفتم.
بابا دست جفتمونو تو دستاش گرفت.

_از وقتی بچه بودید این لحظه رو صدها بار توی
سرم تصور میکردم اما هیچوقت فکر نمیکردم
اینجوری باشه….
میدونستم منظورش چی بود و بیشتر از قبل
خجالت کشیدم.
بابا دستمو نوازش کرد فشاری داد
_اما خوشحالم که جفتتون میخندین و
خوشحالین…ایشالله خوشبخت بشین…
بالاخره دستامونو تو دست هم گذاشت و حامد
دست کوچولمو توی دستاش فشار داد انگار به
شیء با ارزشی تو دستش گرفته.
بابا منو تو آغوش کشید و زیرگوشم لب زد

_پروا تو هرلحظه از زندگیت هراتفاقی که بیوفته
فقط بدون که همیشه بابات پشتته حتی اگر ناراحت
یا عصبانی بشه.
لبخندی روی لبم نشست و بوسه ای روی گونه پر
از ریشش زدم.
از من فاصله گرفت طرف حامد رفت ، مردونه
بغلش کرد گفت
_دخترم به تو میسپارم اشکشو در نیاریا….
حامد دستشو روی چشمش گذاشت و چشمی گفت
که دلم غنچ زد براش…

#پارت_718

بعد بابا نوبت مامان بود که جلو بیاد.
جفتمون بغل کرد و لب زد
_الهیی خوشبخت بشید ، از حالا به بعد جفتتون
باید مراقب هم باشید…
_چشم مامان جانم نگران نباش..
بوسه ای روی دستش زدم و بالاخره مارو به
خونمون راهنمایی کردن.
با ورودمون به خونه چشمم به شمع های کوچیک
رو زمین و گل های پرپر شده افتاد.
ناباور اطرافو نگاه میکردم ، خیلی قشنگ بودن.
_حامد اینا کار توئه؟
دستای داغش دورم حلقه شدن و منو به خودش
چسبوند..

_پس کار کیه؟ خوشت اومد؟
خنده ای کردم و با ذوق سرمو تکون دادم
_خیلی قشنگه…چرا اینکارارو کردی دیوونه..
سرشو بین گردنم برد بوسه ای زد.
زیرگوشم زمزمه کرد
_بالاخره امشب باید با بقیه رابطه هایی که داشتیم
یه فرقی بکنه…
سرمو تکون دادم که خنده ای کرد و ازم فاصله
گرفت.
_یه چیز خنک میخوری؟ من خیلی تشنمه!
قبول کردم و حامد طرف آشپزخونه رفت.
تصمیم گرفتم تا بیاد کفشام و کت نازکم رو در
بیارم.

تا بدن سفیدم از لختی های لباس عروس دیده
بشه…
_بفرمایید
سرمو بالا آوردم و با دیدن دوتا لیوان گیلاس تو
دستش که محتویات داخلش قرمز بود متعجب شدم.
_حامد من الکلی نمیخورم..
لیوان توی دستم گذاشت و ضربه ای با گیلاس
خودش به مال من زد
_سلامتی زندگیم..
و بعد سرکشید…
همینجوری داشتم نگاهش میکردم که اشاره کرد
منم بخورم.

با اینکه علاقه ای به خوردن الکل نداشتم اما مثل
خودش سر کشیدم و طعم آب آلبالو توی دهنم پخش
شد.
_جوجه فکر کردی من بهت الکل میدم؟ اونم تو
شبی که میخوام کاملا هوشیار باشی؟
خنده ای کردم که گیلاس ازم گرفت و روی اپن
گذاشت.
_حالا دوست داری چیکار کنی جوجه؟
به شمع های روی زمین اشاره کردم و لب زدم
_میخوام راهشونو ادامه بدم و برسم به اتاقمون…
سرشو تکون داد و گفت
_تو برو من خیلی زود میام…
بدون هیچ سوالی قبول کردم طرف اتاق رفتم.
حتما بازم سوپرایز داشت که نمیومد.

وارد اتاق شدم و با دیدن ست لباس خواب سکسی
قرمز روی تخت لبخندی زدم.
اینم کار حامد بوده حتما…
طرف آینه رفتم و به خودم نگاه کردم.
واقعا قشنگ شده بودم و از همه بیشتر عاشق
لباسم بودم.
اما حالا باید در میاوردم و اون ست رو میپوشیدم.
نمیدونم چرا اما دمای بدنم داشت بالا میرفت و بدنم
داشت داغ میشد.
شروع کردم به باد زدن خودم و تلاش میکردم
دستم به زیپ پشت لباسم برسونم.
_وای چرا انقدر گرمه اینجا؟

 

#پارت_719
تنم داشت عرق میکرد و یه احساس عجیبی داشتم.
انگار تمام هورمون های بدنم داشت بیدار میشد.
اتاق انقدر گرم بود که به سختی داشتم تحمل
میکردم.
هرچقدر تلاش میکردم دستم به زیپ لباسم نمیرسید
و این بیشتر عصبیم کرده بود.
_حامد…حامد..
همینجور داشتم صداش میکردم یهو پشت سرم
ظاهر شد.

_جانم
از توی آینه بهش زل زدم و با کلافگی گفتم
_دستم به زیپم نمیرسه ، اینجام انقدر گرمه دارم
خفه میشم…
حامد لبخندی مرموزی زد که دلیلش رو نمیفهمیدم
و انقدر داغ بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید.
_ثابت وایستا من باز کنم…
به حرفش گوش دادم و ثابت ایستادم که حامد آروم
آروم زیپ لباسم رو باز کرد.
نگاهم به چشمای خندون انداختم که خم شد و بوسه
های داغ و خیسی روی ستون فقراتم نشوند.
با هر بوسهاش انگار یه چیزی توی وجودم تکون
میخورد.

درد عجیبی توی سینه هام میپیچد و دلم میخواست
محکم فشارشون بدم.
لباس از تنم بیرون کشیدم که روی زمین افتاد و
حالا فقط لباس زیر سفیدم تنم بود.
نگاه بی پروا و خمار حامد روی تنم میچرخید.
دستش طرف پیرهنش برد و فقط دکمه اول یقش
رو باز کرد.
این گرما عادی نبود و انگار درونم آتیش روشن
کرده بودن.
بی معطلی دستمو عقب بردم و گیره سوتینم باز
کردم از تنم در آوردمش…
تحملشون خیلی سخت شده بود برام.
عجیب بود ، نوک سینه هام تیز شده بود.

درونم یه چیزایی داشت تکون میخورد با صدای
ضعیفی از حامد پرسیدم
_حامد مطمئنی اون آب آلبالو الکل نداشت؟
حامد باز هم اون لبخند مرموز روی لبش اومد.
طرف تخت رفت روش نشست و به دستاش تکیه
داد
_اره مطمئنم چون خودم ریختم ، بوی الکل از
صدمتری مشخص میشه…
تموم شدن جمله حامد همانا و تیر کشیدم بین پام
همانا…
ناخودآگاه ناله ای از بین لبام خارج شد و دستم
سریع بین پام قرار گرفت.
_جوجه حالت خوبه؟
با شنیدن صدای حامد جرقه ای توی ذهنم زده شد.

این حس گرما و این صحنه خیلی برام آشنا بود.
قبلا یکبار تجربه کرده بودمش…
با چشمای ریز شده سرمو بالا آوردم به حامد نگاه
کردم.
_حامد….توی اون..آبمیوه..
هنوز جملم تموم نشده بود که لبخندی زد و من تا
ته همه چیزو خوندم.

#پارت_720
با حالی خراب دستم روی صوزتم کشیدم و نالیدم
_میکشمت…من حالم خوب نیست دارم آتیش
میگیرم…

_میخوای یه دوش بگیری؟
لحنش ور از شیطنت بود.
تمام میل جنسیم فعال شده بود و دلم میخواست
هرچه زودتر یه رابطه پر تب و تاب و داغ داشته
باشم.
بین پام هرچند ثانیه تیر میکشید و حالم خراب
میکرد.
طرف آینه چرخیدم و به سختی گیره های توی
موهام در آوردم همرو روی زمین مینداختم.
خیلی طول نکشید چون زیاد نبودن و خداروشکر
میکردم که مدل موی ساده ای انتخاب کرده بودم.
با بخش شدن موهام دورم طرف حامد که با لبخند
روی تخت نشسته بود و منو تماشا میکرد رفتم.
_جوجه حالت خوبه؟

بی اهمیت به سوالش جلو رفتم روی پاهاش نشستم
و چونشو تو دستم گرفتم و وحشیانه به لباش حمله
کردم و میبوسیدم.
حامد بی وقفه همراهیم کرد و دستای داغ مردونش
روی تن لختم مکشید.
سینم توی مشتش گرفت فشار داد که ناله ای توی
دهنش کردم.
با نفس نفس ازش جدا شدم و دستشو پس زدم که
پرسشگرانه نگاهم کرد.
خیلی زود مشغول کتش رو از تنش در آوردم
روی زمین انداختم بعد دکمه های پیرهنش سعی
داشتم باز بکنم اما چون عجله داشتم بیشتر طول
میکشید.
_لعنتی باز نمیشن..

حامد دستاشو جلو آورد لب زد
_بزار خودم باز…
قبل اینکه حرفش تموم بشه با حرص دستامو دو
طرف پیرهنش گذاشتم کشیدم که دکمه ها پاره شد
و پیرهنش باز شد.
حامد شوکه شده بود اما اهمیتی ندادم.
وجودم داشت از خواستنش پر پر میزد.
سرمو جلو بردم لیسی از کردنش تا پایین تنش
زدم.
_حامد زودباش من دیکه طاقت ندارم..
انگار تازه با این حرفم به خودش اومد.
منو تو یه حرکت بلند کرد روی تخت انداخت و
بعد کمربندش رو باز کرد شلوارش و شورتش رو
همزمان در آورد.

پاهامو گرفت و منو گوشه تخت کشید.
خم شد بوسه ای روی شورتم زد و بعد از پام در
آورد.
_هیکلت هنوزم مثل همون موقعه بی نقصه…
لبخندی زدم که جلو اومد و مردونگیش رو بین
پاهام مالید…
خم شد روم و کامی از لبام گرفت.
_ناله هاتو کنترل نکن…
و بعد از تموم شدن جملش خودش رو واردم کرد.
رو تختی رو چنگ زدم و آه بلندی کشیدم.
_حـامد..آه..
شروع کرد به تکون داد کمرش و آروم آروم
ضربه میزد.

_ چقد دوست داشتنیتر میشی وقتی زیرم آه و ناله
میکنی…
دستمو پشت گردنش گذاشتم و موهاشو چنگ زدم
_حامد…تندتر..تروخدا
انگار اثر اون داروی لعنتی بجای کمتر شدن
هرلحظه بیشتر میشد..

#پارت_721
حامد با حرف من سرعتش رو بیشتر کرد و صاف
ایستاد.
پاهامو روی شونه ها گذاشته بود و با دستاش فشار
میداد.

رو تختی رو چنگ میزدم و حتی یک لحظه ام
صدای ناله هام قطع نمیشد.
انگشت حامد که روی نقطه حساس بهشتم قرار
گرفت چشمام بسته شد.
حالا همزمان هم کمر میزد و هم انگشتش رو
تکون میداد.
خیلی نگذشت که بدنم به لرزه افتاد و کمرم بالا
بردم و روی تخت کوبیدم.
سعی کردم عقب برم و مردونگیش رو از خودم
بیرون بکشم اما دستای حامد دور پاهام حلقه شد و
این اجازه رو بهم نداد.
خودش هنوز به اوج نرسیده بود.

دوباره به ضربه زدن ادامه داد و من دیگه جونی
نداشتم اما هنوزم لذت میبردم.
ضرباتش تندتر و تندتر شد و ناله مردونه ای کرد
ازم بیرون کشید و خودشو روی شکمم خالی کرد.
با خنده نگاهی به چهره خسته اش انداختم.
روی تخت کنارم دراز کشید و لبامو به بازی
گرفت.
_نمیدونی چندوقته منتظر بودم؟
گازی از گردنش گرفتم و از روی تخت بلند شدم.
دستمالی از پاتختی برداشتم روی شکمم تمیز
کردم.
من هنوزم داغ بودم و ادامه این رابطه رو
میخواستم ، نمیتونستم صبر کنم تا حامد استراحتی
بکنه.

به تخت برگشتم و روی شکم حامد نشستم.
داشت نگاهم میکرد که دستاشو گرفتم روی سینه
هام گذاشتم که شروع کرد ماساژ دادن.
لبخندی زدم و دستم عقب بردم روی مردونگیش
حرکت دادم.
حامد همینجوری نکاهمدمیکرد و انگار فهمیده بود
که تموم نشده.
روی بدنش خم شد و بوسه های خیس از لباش
میگرفتم و زبونمو به زبونش میکشیدم.
صدای ملچ ملوچمون کل اتاق برداشته بود.
دست حامد تمام بدنم لمس کرد و بعد بین پام قرار
گرفت.
_با دنیا عوض نمیکنم حسی که با تو دارمو…
حال خوب حرفایی بود که الان میزد.

ابراز علاقه توی این لحظه ها واقعا حال آدمو
خوب میکرد.
کمی بالا رفتم و روی بین پامو روی مردونگش
میمالیدم.
چشماش بسته شده بود و نفس های عمیقش بلند شده
بودن.
کمی بالا رفتم و آروم آروم وارد خودم کردم.
_آه…حامد چرا انقدر بزرگ شده!
خنده ای کرد و دستاشو دور پهلوم گذاشت تا کامل
روش بشینم.
حالا مردونگی بزرگش تا انتها درونم بود.
_حامد تحملش سخته…
تو یه حرکت نشست و لبامو بوسید.

سینه هامو فشار داد
_تو تنگ تر شدی جوجه…ولی میتونی تحمل کنی
مطمئنم..

#پارت_722
بازم یه رابطه داغ و نفس بر داشتیم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هردومون برای بار
سوم به اوج رسیده بودم و حامد بی جون روی
تخت افتاد.
منم کنارش دراز کشیدم و خودمو توی بغلش
انداختم.
دستشو دورم حلقه کرد و ملافه ای نازک روی
خودمون انداخت.

سرم روی سینش بود و تپش قلبش هنوز بالا بود و
جفتمون نفس نفس میزدیم.
_پروا حالت خوبه؟ درد نداری؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
_خوبم ، تو چی؟
_من چی؟
خنده ای کردم و با شوخی لب زدم
_کمر درد نداری؟
قهقهه ای زد و منو بیشتر به خودش چسبوند.
_نه تمرینام زیاد بوده دیگه بدنم عادت کرده…
منم خندیدم و سرمو بالا بردم به چشماش زل زدم.
_حامد امروز بهترین روزه زندگیم بود ، از صبح
تا همین الان همش عالی بود…

حامد با محبت و عشق نگاهم کرد و سرشوجلو
آورد لباشو قفل لبام کرد بوسه ای کوتاه زد.
_قول نمیدم اما تمام تلاشم میکنم از این به بعد هر
روزت بهترین روز باشه…
با ذوق نگاهش میکردم که با لحن شیطنت آمیزی
لب زد
_البته شباتم همینطور..
خنده صدا داری کردم و خم شدم گازی از سینش
گرفتم.
_ای وحشی شدی جوجه…نوک میزنی.
خودمو لوس کردم سرمو سمت گوشش بردم گاز
ریزی هم از گوشش گرفتم بعد کنارش زمزمه
کردم
_حالم خیلی خوبه…

ازش فاصله گرفتم که دیدم چشماش داره برق
میزنه.
مثل خودم سرشو کنار گوشم آورد و بوسه ای زد
_خیلی دوست دارم زندگیم…
یه چیزی توی قلبم محکم میشد با اعترافش…
همینجور که عاشقانه به هم زل زده بودیم دستمو
آروم آروم پایین بردم روی برجستگی بین پاش
گذاشتم که چشماش درشت شد.
_پروا نه…برای امشب دیگه بسه..
بس نبود چون من هنوزم درونم آتیش روشن بود.
خودش این بلارو سرم آورده بود و باید یکاری
میکرد.
_حامد هنوز که خیلی زوده ، من…دارم آتیش
میگیرم بین پام داره نبض میزنه…

دستشو بین پاهام برد ، خیس بود و داغ..
با ماساژش لبخندی زدم و لبمو گاز گرفتم.
_تو چشماتو ببند خودم میشم آب روی آتیشت…
حرفش رو گوش دادم چشمام بستم که کمی تکون
خورد و تخت بالا پایین شد.
دستاشو دو طرف پام گذاشت کامل از هم باز کرد.
منتظر بودم تا دوباره انگشتاش درونم احساس کنم
اما با نفس های داغش که به بهشتم خورد چشمام
باز شد.
زیر ملافه رفته بود و با دستاش رونام ماساژ
میداد.
با قرار گرفتن زبون داغش بین پاهام چشمام بسته
شد و سرمو توی بالشت فرو کردم.
_آه…حامد

خیلی خوب بلد بود منو دیوونه کنه…
توی این کار واقعا حرفه ای بود.

#پارت_723
زبونش رو اون پایین تکون میداد و حال من
دگرگون میشد.
جلوی ناله هام رو نمیتونستم بگیرم و بین زمین
هوا معلق بودم.
دستای حامد تنمو نوازش میکرد و جوری ماساژ
میداد که لذتم رو دوبرابر میکرد.

دستش رو یواش یواش پایین آورد و دوباره درونم
فرو کرد…
عقب جلو میکرد و رونام رومیبوسید.
زیاد نگذشت که تنم به لرزه افتاد و انگار از
ارتفاع پرت شدم پایین.
کاری نکرده بودم اما جونی توی بدنم نمونده بود.
حامد با لبخند رضایت بخشی از زیر ملافه بیرون
اومد و بعد از تمیز کردن دستش و بین پای من ،
چراغ اتاق خاموش کرد روی تخت دراز کشید.
زود چسبیدم بهش و سرمو توی گردنش فرو کردم
و عمیق عطرشو بوییدم.
_حالا راضی شدی؟ با هنوزم…
دستمو روی سینش گذاشتم و با خواب آلودگی لب
زدم

_دلم میخواد فقط بخوابم..
دستشو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه کرد
_شب بخیر جوجه!
_شب بخیر عشقم.
با خستگی چشمام باز کردم.
نگاهی به کنام انداختم ، حامد طرف دیگه تخت
دمر خوابیده بود و کاملا پشتش به من بود.
دیدن این صحنه برای هر دختری جذاب بود.
اینکه مرد زندگیت عشقت اینجوری کنارت خواب
باشه اونم بعد از یه شب عاشقانه و داغ…
به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
۱۱صبح نشون میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 204

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
11 ماه قبل

خداروشکر عروسیشون به خیر گذشت

Mahsa
11 ماه قبل

پارت نداشتیم یا من پیداش نکردم باز؟.

Sahar B
پاسخ به  Mahsa
11 ماه قبل

نداشتیم انگار
فکر کنم کلا مدیر نیستش یا خدایی نکرده بیمار شده
دراین حد سابقه نداشت هیچی پارت نذاره

Mahsa
پاسخ به  Sahar B
11 ماه قبل

ایرادی نداره حالا یه شبم پارت نداشتیم
ایشالا ک چیزی نشده و خیره

دلارام آرشام
11 ماه قبل

یعنی چی آخه نه ج میدن نه پارت میدن

Sahar B
11 ماه قبل

سلام
انشاالله که نبودنتون خیر بوده باشه و خدایی نکرده از کسالت نباشه
میشه امشب لطف کنین دوتا پارت بذارین؟دستتون درد نکنه سالم باشین همیشه

Sahar B
11 ماه قبل

سلام امشب منتظر پارت باشیم؟

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x