رمان او_را پارت۵۸🌺

3.8
(4)

#رمان_او_را
#قسمت_پنجاه_ هشت🌺🌺🌺🌺🌺

“جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاش‌هات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم…!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی…
آروم میشی…!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!”
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
“البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!”
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟چه لذتی؟؟کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
“خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!”
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
“خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!”
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم. خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه…چه حیف!باشه گلم .امیدوارم بازم ببینمت.😊
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!!
“رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!”
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!

با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد!
-شب بخیر!!
این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم!
به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون،
ارزش داشتم،
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔
هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم!
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم!
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!نمره هام اومد!
هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔
و دقیقا همینطور بود!
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم.
دلم میخواست با یکی صحبت کنم!
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم.
-الهی بمیرم برات…
فکرشو نکن.بیخیال!
-مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت!
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد!
خوردم کرد مرجان…
خوردم کرد…😭
-عزیزم…گریه نکن دیگه ترنم!😔
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه!
هه…
خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یه‌جور!!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!چی؟؟!!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی…
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!!
-خب که چی بشه؟؟!!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!!
-ها؟خب….
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!!!😕
-نه…خب…
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂

ادامه دارد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x