رمان به سادگی پارت آخر

4
(18)

بی توجه به شلوغ کاری هایم مشغول بود … مرا هم با خودش همراه کرده بود … نمیدانم چقدر گذشته بود …

– خب من که سیر نشدم اما بریم صبحانه ی بخوریم تا ببینم چی میشه …

از روی تخت پایین پریده بودم … دم در اتاق که رسیده بودم به حالت آماده باش برگشته بودم …

– هه هه … زهی خیال باطل آقا … جیرتون تموم شد … 3 روز دیگه تشریف بیارید …

– فرار کن …منکه تورو گیر میارم … دیگه راه فراری نیست فسقل …

سر میز صبحانه خودش بحث را پیش کشیده بود

– خب فدرا فکر کردی برنامه چیه ؟ میخوای بریم مسافرت یا نه ؟ میدونم قول دادم ببرمت پاریس اما باید خیلی زودتر اقدام میکردیم … فعلا اون باشه طلبت …

– بامداد یه چیز بگم ؟

– بگو عزیزم

– چند روز دیگه عیده … من دوست دارم ما اولین هفت سینمونو تو خونه ی خودمون بچینیم … تهران باشیم … بریم خونه ی مامان و شکوه جون اینا عید دیدنی … میشه تهران باشیم ؟

– برای من که فرقی نداره … زنم کنارم باشه … چه اینجا چه تو پاریس چه تو کابل … هر جا تو دوست داری

از جا بلند شده بودم گونه اش را بوسیده بودم …

– مرسی مستر جان

– ببین …ببین … خودت داری شیطونی میکنیا … نمیذاری من همین صبحانه رو بخورم …

– نه نه … من غلط کردم بخور … بعد از صبحانه دسر میدم خدمتتون

– خب باز دسرم خوبه …

باورم نمیشد این مرد پر شر و شور همان بامدادی باشد که مدتها برایم صبر کرده و هیچ اصراری برای تسخیر جسمم ندارد … در نوع خودش عجیب بود …

– پس بعد صبحانه میشه بریم خرید کنیم ؟ من میخوام وسایل هفت سین بخرم ؟

– بله میریم …

– پس میشه سه تا بخرم … هفت سین مامان و شکوه جونم من بچینم ؟

– فدرا داری سو استفاده میکنیا … درسته که من رضایت دادم ماه عسل نریم … ولی دیگه دلیل نمیشه تو هی راه بیفتی اینور اونور … قرار شد کنار من باشی

– ااا مستر خب کنار توام دیگه … میریم خونشون من یه دیقه براشون هفت سین میچینم با هم برمیگردیم

قیافه ام بی شباهت به قیافه ی گربه ی شرک نبود …

– قیافتو اونجوری نکن … فایده نداره …

دوباره از گردنش آویزان شده بودم …

– خب تلاشتو بکن … فکرامو میکنم …

تلاش کرده بودم … آن هم زیاد … فکرهایش را کرده بود … تا رضایت داده بود

– بامداد میگم باید یه باربیکیو بخریم بذاریم تو حیاط

– اون دیگه برای چی ؟

– شب عید باید سبزی پلو ماهی بخوریم دیگه

– خب ماهی رو سرخ میکنن عزیزم

– نمیشه عشقم ..خونه بوی ماهی میگیره …

– اوه اوه پس ما داستان داریم با شما …

… … … … …

هر لحظه ی سخت زندگی که می آمد فکر میکردی هرگز رهایی از آن نیست … و هر لحظه ی خوشی که میگذشت فکر میکردی تکرار نخواهد شد … اما هیچکدام درست نبود … مثل وقتی که بعد از رفتن بابا قرار بود زندگی تعطیل شود و نشده بود … مثل عیدی که با بامداد و بچه ها شمال رفته بودم و فکر میکردم تکرار نخواهد شد …

حالا در آغاز سالی جدید فکر میکردم شیرین ترین عید …عیدی است که در کنار بامداد با هفت سین خودم در خانه ی خودم چیده ام …

سرش در لپتاپ گرم چک کردن کارهای پایان سال بود …

– بامدااد … بامداد بیا دیگه … الان سال تحویل میشه ها …

– اومدم عزیزم … الان …

و باز هیچ خبری از بامداد نبود … با پیراهن قرمز و کفشهای تختی که برای سال تحویل پوشیده بودم بی صدا پارچ به دست بالای سرش رفته بودم … آنقدر غرق مانیتور بود که حتی حضورم را احساس نکرده بود … اما آب سردی که رویش خالی شده بود را نمیتوانست احساس نکند …

– فدرااااا… چیکار کردی ؟ …

ایستادن جایز نبود … پا به فرار گذاشته بودم … بامداد هم به دنبالم …

– بد کردی … آخرش که تو چنگ منی … سال جدیدو خوب شروع نکردی … بالاخره که باید وایسی … دو دیقه دیگه سال تحویله …

از دویدن و حرف زدن همزمان به نفس نفس افتاده بود … بیشتر از آن نمیشد میان مبلها دوید … به حیاط پناه برده بودم …

سر برگردانده بودم برای بامداد زبان درازی میکردم:

– فکر کردی … اگه تونستی منو بگیر …

فقط دادش را شنیده بودم …

– فدرااااا…

و زانویی که به لبه ی حوض خورده بود … گلدانی که شکسته بود … و خودم که از درد روی زمین پخش شده بودم …

– بابا آخه این چه کاریه میکنی . ؟ دم سال تحویل … ببینم زانوتو

لب برچیده بودم …

– چی شد … داشتی زبون درازی میکردی که … خب حالا گریه نکن … چیزی نشده … بیا بغلم ببرمت تو

دست دور گردنش انداخته بودم … روی دستهایش بلندم کرده بود… از در ورودی که تو رفته بودیم … صدایش کرده بودم … با همان لحن به ظاهر غم آلود

– بامداد ؟

– جانم ؟

زبانم را در آورده بودم …

– هنوزم زبونم درازه … زیر خنده زده بودم …

سالی که تحویل شده بود … بامداد که وجودم را ذوب کرده بود … دخترانه هایی که آن شب تبدیل شده بودند به زنانه … زنانه هایی لطیف … و بامدادی که آن شب مردانه تر از همیشه بود …

هر سال عید 13 روز بود … امسال عید چشم به هم زدنی گذشته بود … مثل تمام خوشی ها که زود میگذشت …

… … … … … …

– به سلام بر نقاشان عزیز …

– سلام فروید چطوری ؟

بهار سلامی کوتاه کرده بود …

– من خوب … یعنی میشه این فوقه من تموم شه من راحت شم ؟

– نه بابا … اگه تویی که بعدش هم میخوای دکترا بخونی … میدونم دیگه آخرشم کچل میشی …

– نگران نباش من تا تورو کچل نکنم چیزیم نمیشه …

– ترانه جون میشه من برم تو حیاط ادامشو بکشم ؟

– اره عزیزم … هرجا راحتی همونجا بکش

بیرون رفته بود …

– ترانه حالش چطوره ؟ … خیلی وقته نرسیدم باهاش صحبت کنم

– مثل همیشه ساکت و آرومه … میاد چند ساعتی هست و میره … گاهی هم چند کلمه حرف میزنه … جیگرم کبابه … خیر سرت روانشناسی یه کاری بکن

– تا خودش نخواد نمیشه ترانه …

– چه میدونم والا

بعد از مدتها پشت چرخ سفالگری نشسته بودم … همان کارگاه دوست داشتنی… ترانه میکشید … من می ساختم و بهار در حیاط در عالمی دیگر رنگ روی بوم میریخت …

– فدرا پاشو بیا چایی … بهار بیا تو چایی بخور …

گلهای روی دستم را میتراشیدم … حلقه ام زیر گل مدفون شده بود …

– خب آیکیو میخوای گل بازی کنی اون حلقه رو در بیار

– نه …دوست ندارم درش بیارم …

همانطور که حلقه را در انگشت میچرخاندم

– ترانه من باورم نمیشه … چندماه از زندگیه من و بامداد گذشته … اصلا انگار همین دیروز بود که تازه ازدواج کردیم

– خوش گذشته بهت مثل اینکه …

– حالا نیست که به تو سخت میگذره

– برای چی بهم سخت بگذره ؟ شوهرم به این خوبی …خودم به این خوبی …

– یکم خودتو تحویل بگیر … بهار تو چه خبر ؟ مدرسه چطوره ؟ امتحانای آخر ترمتون کی شروع میشه ؟

– خبری خاصی نیست … از هفته ی دیگه شروع میشه

– هنوز برای تجربی رفتن مصممی ؟

– مصمم هستم اما مدرسمون فقط برای تجربی رفتن شرط معدل داره … که من فکر نمیکنم این ترم بتونم معدل بالا بیارم

– چرا ؟

– چون ریاضیم خیلی ضعیفه …

– خب دختر خوب من که گفتم بیا با بامداد تمرین کن

– نه ..نمیخوام مزاحم شم …خودم یه کاریش میکنم

ترانه میان حرفمان پریده بود

– وا مگه من مردم … بیا شوهر خودم همچین بهت یاد بده مستقیم بری المپیاد ریاضی مدال طلا بیاری .تازه شوهرم شریف هم درس خونده .

– ساکت باش ترانه ، میاد بامداد باهاش تمرین میکنه

– بهار جان میدونم سختته بری خونه ی اینا ، رودروایسی نکنیا به خودم بگو با نیما دوتایی در خدمتیم

بهار ساکت و لبخندزنان من و ترانه را نگاه میکرد

ترانه آماده ی رفتن شده بود

– کجا پس ؟

– با نیما قراره بریم دنبال روژان بریم سینما

– تو نیما رو هم با خوت همراه کردی ؟

– دلشم بخواد همراه من باشه . بهار تو هم پاشو با ما بریم ، فدرا زنگ میزنه به پدرت خبر میده

– نه مرسی ، من میخوام برم خونه درس بخونم

– ای بابا ، بیا بریم یکم خوش بگذرون

– برو این بچه رو از راه به در نکن ، من زنگ میزنم از پدرش اجازه میگیرم بیاد خونه ی ما با بامداد تمرین کنه

بهار را با خود برده بودم …

– فدرا … چه خونه ی قشنگی داری

دوباره از آن لحظه هایی بود که پوسته ی سختش را شکسته بود … حرفی زده بود … حتی اگر برای یک لحظه حواسش پرت شده بود

– خب پس چرا نمیای بهم سر بزنی ؟

ساکت شده بود

– بیا بریم تو لباس عوض میکنیم باز میایم تو حیاط

روی تخت نشسته بود … آبپاش فلزی را پر از آب کرده بودم گلدانهای حیاط را آب بدهم

– میشه بدی من آب بدم ؟

– چرا نمیشه … بیا تو آب بده من برم دو تا آبمییوه بیارم بخوریم …

نگاهش به گلدان بود که سر ریزش کرده بود از آب اما واضح بود که تمام حواسش جای دیگری است

– فدرا … . به نظر تو چرا مامانم این کارو کرد ؟ بابام خیلی دوسش داشت ..منم خیلی دوسش داشتم .. ما یه خانواده بودیم

چقدر طول کشیده بود که این دختر به حرف آمده بود … چقدر رنج کشیده بود …

آبپاش را روی زمین گذاشته بودم کنارم روی تخت نشسته بود

– بهار پدرت خیلی مادرتو دوست داشته و شما یه خانواده بودید ، اما آدما یه شخصیته فردی هم دارن .یه شخصیت جدای از همسر بودن ، مادر بودن ، و عضوی از خانواده بودن .همه ی آدما هم خانوادشونو دوست دارن اما گاهی یه سری اتفاقاتی واسه فردیته آدما رخ میده که تمام جنبه های دیگه ی زندگیشونم تحت الشعاع قرار میده

– یعنی هرکس به راحتی به خودش فکر کنه و نبینه رفتاراش چه بلایی سر بقیه میاره ؟

– نه عزیزم … اصلا اینطوری نیست … من همچین حرفی نزدم ، اتفاقا آدمها باید مسولیت رفتارشون در قبال دیگران رو به عهده بگیرن اما ازت میخوام بدون اینکه مادرتو قضاوت کنی و و ازش یه دیو بسازی فکر کنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده همچین تصمیمی بگیره ، فکر کنی حالا که اون بدون در نظر عواقب کارش و اینکه چه بلایی سر شما میاد رفته شما باید چیکار کنید . درسته برای تو و پدرت ضربه ی سختی بوده ، اما باید سعی کنید به خودتون بیاید و باور کنید باید با کمبوده یه عضو از خانوادتون زندگی رو ادامه بدید

سر روی پایم گذاشته بود … با موهایش بازی کرده بودم … رابطه مان دیگر رابطه ی روانشناس و مراجع نبود … بهار برایم خواهر کوچک رنج دیده ای بود که مثل گنجشکی بی پناه زیر باران مچاله شده …

نمیدانم چقدر موهایش را نوازش کرده بودم که همانجا خوابش برده بود …

بامداد که کلید به در حیاط انداخته بود با دیدنش درخواب بی صدا بوسه ای بر گونه ام زده بود داخل رفته بود …

بهار و بامداد ریاضی تمرین میکردند ، در آشپزخانه مشغول کار بودم …

– ببخشید وسط درس بهار تو لازانیا دوست داری شام درست کنم ؟

– من دیگه برای شام مزاحمتون نمیشم

– بابا این تعارفا رو بذار کنار .من به پدرت گفتم پیش ما هستی .فقط بگو لازانیا دوست داری یا نه ؟

– بهار لازانیا های فدرا رو نخوری از دستت رفته … حالا از من گفتن

– خب پس خوبه

تنهایشان گذاشته بودم ، آن شب کنار بهار شده بودیم شبیه یک خانواده ، میتوانستم برق شادی را در عمق چشمان بهاری ببینم که شاید خیلی وقت بود با پدر و مادر دور یک میز ننشسته بود …

با بامداد به خانه رسانده بودیمش

به تاج تخت تکیه زده بود ، چند برگی را که از کیفش در آورده بود میخواند .روی صندلی میز آرایش دستهام را لوسیون میزدم ، بی آنکه بدانم از آینه به چهره ی مردانه اش خیره شده بودم

– عزیزم چیزی میخوای اونجوری زل زدی نمیذاری من این چهار خطو بخونم ؟

– مگه باید چیزی بخوام تا نگاهت کنم ؟ … شوهرمی دوست دارم تا صبح نگات کنم .

– ااا … خب بنده در خدمتم حالا چرا از دور نگاه کنی ، تشریف بیارید حضورا در خدمتتون باشیم .

بلند شده بودم میان بازوانش جایم را تنظیم کرده بودم . انگشتانم را میان انگشتانش که دور شانه ام بود جای داده بودم

– حالا شد …

دوباره باران بوسه هایش آغاز شده بود

– حالا شما تا صبح شوهرتو نگاه کن منم به کارم میرسم

با انگشتانش بازی میکردم

– بامداد

– جان بامداد ؟

– تو بهترین بابای دنیا میشی

دست زیر سرش گذاشته بود … سرش بالا آمده بود … روی صورتم مسلط بود … موهایم را از صورتم کنار زده بود

– واقعا اینطوری فکر میکنی ؟

– اره ، امروز وقتی داشتی به بهار درس میدادی نگاهتون میکردم ، شبیه بابای با حوصله و دوست داشتنی بودی

پیشانی ام را بوسیده بود

– اتفاقا فدرا انقدر دلم میخواد یه دختر داشته باشم

– یعنی پسر دوست نداری ؟

– نه عزیزم ، منظورم اینه که دوست دارم یکی از بچه هام دختر باشه

– به نظرت چند تا بچه داشته باشیم خوبه ؟

– نمیدونم ولی مطمئنم نمیخوام تک فرزند باشه و تنها بمونه .تو چی ؟

– من دوست دارم یه عالمه بچه داشته باشم که هر سال موقع عید دور تا دور سفره ی هفت سین بشینن و تو از لای قرآن بهشون عیدی بدی

– ای جان … خب یه عالمه بچه میاریم

– اااا … سواستفاده نکن بامداد خان ، من فقط گفتم دوست دارم . همین ! بچه بزرگ کردن سخته

– ببین وروجک خودت امشب هی داری بچه بچه میکنیا

– اصلا بخوابیم

– باشه ولی هروقت خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی

– بامدااااد !

– جانم ؟ چشم …خوابیدیم

– الو گلدار سلام

– سلام آدری ، چطوری ؟ چه خبر ؟

– خبره خیر ، سارا چند شب دردش گرفته رفته بیمارستان بچه اش به دنیا اومده ، منم تازه امروز فهمیدم ، زنگ زدم بیای بریم ملاقات

– ای جان ، حتما ، کدوم بیمارستان ؟

– بیمارستان مهر.پس تو خودت بیا منم از مدرسه میام همو میبینیم

آنقدر فامیل احسان از دور و نزدیک آمده بودند ملاقات که اجازه نمیدادند ما وارد شویم .آخر با زبان ریختن های آدری و گذشتن از وقت ملاقات و خلوت شدن اتاق بالا رفته بودیم

– سلام بر غرغروی دیروز مادر امروز

– سلام ، کجا بودید تا حالا شما دوتا ؟ چطوری اومدید بالا ؟

– والا قربونه این فامیل شوهرت برم .بچه فیل که به دنیا نیومده کل ایل و طایفشون اومدن ملاقات .2 ساعته پایینیم آقاهه میگه بالا ظرفیت اتاق پره

– اه .ادری خب یه نفس بکش چقدر یه بند حرف میزنی .ناسلامتی اومدی ملاقات

ادری کمپوت های آناناس را پایین تخت گذاشته بود

– تقصیر منه که میام ملاقات تو

سارا اما انگار بی حوصله بود

– چیه سارا ؟ ناراحتی ؟ درد داری ؟

– بچه ام زردی داره

– وا دیوونه خب این چه قیافه ایه گرفتی ؟ .دور از جون دور از جون زبونم لال نقص عضو که نداره خیلی از بچه هایی که به دنیا میان زردی دارن که دو روز تو بیمارستان تحت مراقبت میمونن بعدم سالم میرن خونه واسه مامان باباشون نق نق میکنن

سارا اما زیر گریه زده بود

کنار تختش نشسته بودم .ادری انگار باورش نمیشد سارای غرغروی خودمان انقدر دل نازک شده باشد

– سارا ، دختر خوب گریه میکنی آخه ؟ مگه دیوونه شدی ؟ میگم زردی اصلا مهم نیست .خجالت بکش

– اصلا میدونی چیه من نباید بچه دار میشدم

– وا ، این حرفا چیه ، ناشکری نکن ، ملت آرزوی بچه دار شدن دارن تو اینطوری میگی

– بخدا کلافه شدم .9 ماه سختی بکش بعدشم همه بلند شدن اومدن اینجا هی میگن بچه چرا زردی داره ، چرا چی داره ، احسانم مثل ماست وایساده نگاه میکنه .انگار بچه که اومده من دیگه آدم نیستم

– قربونت برم من گریه نکن خب . اینا برای هر زنی پیش میاد ، یهو یه موجود کوچولو از که از بطن تو بیرون اومده همه ی توجهارو به خودش جلب میکنه .این احساسات هم کاملا طبیعیه ، اما بیشتر از این اجازه نده درونت رخنه کنه

– نمیشه . احسان یه نمیگه سارا خرت به چند ؟ مرده ای زنده ای ؟

– اونم ذهنش درگیره ، از دستش ناراحت نشو

– خب حالا سارا خله اسم بچتو چی میخوای بذاری ؟ اصلا بچه ات چی هست ؟ قربون اخلاق محمدیت برم که انقدر حواس آدمو پرت میکنی آدم موضوع اصلی یادش میره

– خل که خودتی آدری جون .بچه ام پسره.از قبلم با احسان قرار گذاشتیم اسمشو بذاریم امیر علی

– خاله اش قربونه امیرعلی بره با این مامان خلش

– ادری پا میشما

– خب بابا … قاطی نکن بخیه هات وا میشن ما دیگه بریم تا نیومدن بندازنمون بیرون

– سارا غصه نخوریا

– باشه ، مرسی که اومدید بچه ها

– مواظب خودت باش

– آدری ماشین داری ؟

– اره

– منم تا یه جایی میرسونی ؟

– اره بابا.یه عمری تو مارو رسوندی یه بارم من تورو ببرم

– اا آدری اون احسانه ؟

– اره مثل اینکه

– تا تو بری ماشینو از پارک درآری من اومدم

سمتش رفته بودم ، دم در بیمارستان سیگار میکشید

– سلام آقا احسان

– سلام ، حالتون خوبه ؟ آقا بامداد خوبن ؟

– ممنون سلام میرسونه .مزاحمتون نمیشم آدری هم تو ماشین منتظره فقط خواستم بگم سارا این روزا روحیه اش خیلی حساس و شکننده شده .یکم هواشو داشته باشید

– بخدا من خودمم دیگه نمیدونم چیکار کنم .این اواخر بارداریش نزدیکش میشدم میگفت بوت میاد حالت تهوع میگیرم نزدیکم نیا .الانم همش بی حوصله است

– خب اینا همه از عوارض بارداریه و طبیعیه .اما الان نیاز به توجه و مراقبت داره

– چشم

– ببخشید که من دخالت کردم ، سارا مثل خواهرم میمونه

– اختیار دارید ، مرسی که تشریف آوردید

در ماشین آدری را نبسته گوشی زنگ خورده بود ، استاد صدیق

– سلام استاد

– سلام دخترم خوبی ؟

– ممنون ، شما خوبید ؟ قلبتون بهتره ؟

– هنوز میزنه ، دخترم پدر بهار اینجاست ، بهار از وقتی از مدرسه تعطیل شده خبری ازش نیست گوشیشو هم جواب نمیده ، پیش تو نیومده ؟ خبری ازش نداری ؟

– نه استاد من امروز اصلا با بهار صحبت نکردم ، گوشیش خاموشه ؟

– نه روشنه ولی جواب نمیده

– اجازه بدید منم بگیرمش بهتون خبر میدم .

– منتظرم

اول از همه ترانه را گرفته بودم.

– الو

– سلام ترانه از بهار خبر داری ؟

– نه امروز که با من کلاس نداشت ، چطور ؟

– از ظهر نیستش .بهت زنگ زد بهم خبر بده .

گوشی را قطع کرده بودم … چهلمین بار بود که شماره اش را گرفته بودم …

وصل شده بود … صدای خیابان می آمد بی آنکه بهار حرفی بزند

– بهار توروخدا حرف بزن.کجایی ؟ بگو بیام پیشت … لطفا …

زیر گریه زده بود …

– فدرا هوا تاریکه من میترسم

– نترس عزیزم ، بگو کجایی ؟

– پارک شفق

– الان میام عزیزم

– آدری برو پارک شفق

استاد را گرفته بودم فقط گفته بودم پیدایش کردم گوشی را قطع کرده بودم . همین ! مثل مادری شده بودم که بچه اش را گم کرده

در تاریکی پارک خودش را در آغوشم انداخته بود

هق هق گریه اش تمام تنم را میلرزاند …

– قربونت برم ، نترس ، من اینجام ، هیچی نیست

حتی ذره ای گره دستانش را شل نمیکرد

آدری هم آمده بود وسط پارک دنبالمان

– فدرا چی شد ؟ خوبید ؟

– اره

– من بمونم یا برم ؟

– برو گارن نگران میشه .میریم خونه پیش مامان

خدا را صد هزار مرتبه شکر کرده بودم که خانه مامان چند خیابان بالاتر بود

– نه خونه تون نریم .من روم نمیشه مامانتو ببینم

– باشه عزیزم نمیریم .هر چی تو بگی ، آروم باش

روی نیمکت پارک نشسته بودیم در فاصله ای که با دستمال اشکهایش را پاک میکرد پیامی برای بامداد زده بودم بیاید دنبالمان

دست روی گونه اش کشیده بودم

– بهارم نمیخوای به من بگی چی شده ؟ چرا از ظهر گوشیتو جواب نمیدی ؟ بابات از نگرانی داره دیوونه میشه

– مامانم باید فردا میومد مدرسه ، سه ماهه هر جلسه ای تو مدرسه گذاشتن گفتم مامانم ایران نیست

امروزم به مدیرمون گفتم مامانم نمیتونه بیاد .گفت مگه میشه مامانه تو چند ماه نباشه ، تو داری دروغ میگی باید پدرت بیاد ما تکلیف تورو روشن کنیم

– آخه عزیز دلم مگه من مرده بودم میگفتی خودم میومدم .لازم نبود انقدر خودتو اذیت کنی و همه رو نگران

– فدرا من خسته ام . از دروغ گفتن به دوستام ، به معملمم ، به همه . من دوست ندارم جای خالیه مامانمو با دروغ پر کنم .دیگه نمیکشم و دوباره گریه هایی که تمام وجودم را آتش میکشید

– عزیز دلم تو نباید دروغ بگی ، تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده .و چون همه رو ریختی تو خودت اذیت شدی

درشلوغی پارک سر روی شانه ام گذاشته بود ، ساکت ، دستانم را رها نمیکرد

شماره ی بامداد روی گوشی نقش بسته بود

– بهار بامداد اومده دنبالمون .اما اگه دوست نداری میگم بره ما بعدا میریم خونه

– میشه شب پیشت بمونم ؟

– چرا نمیشه قربونت برم .معلومه که میشه الان میگم بامداد زنگ بزنه به پدرت بگه پیش مایی

بامداد تظاهر به بی خبری کرده بود ، انگار نه انگار چشمان اشکیه بهار را دیده بود ، شام را بیرون خورده بودیم ، تمام مدت سعی داشت بهار را بخنداند ، برای هزارمین بار گذاشته بود احساس کنم چقدر بودن این مرد در کنارم آرامش دارد

– بهار میخوای یه دوش بگیری بعد بخوابی ؟

– آخه لباس تمییز ندارم

– من بهت لباس میدم برو یه دوش بگیر بیا تا فردا بریم مدرسه ببینیم دنیا دست کیه

بامداد هم مشغول صحبت با پدر بهار شده بود . نمیدانم چه میشنید که داشت شرایط بهار را برایش توضیح میداد ، حال پدرش هم دست کمی از بهار نداشت ، زنی که ترکشان کرده بود و با رفتنش هردویشان را در هم شکسته بود

بلوز شلوار خرسی ام را برایش برده بودم

– بهار بیا ، اینم لباسای فدرای خجسته

میرم بیرون لباساتو بپوش میام موهاتو خشک میکنم

بامداد در حیاط سیگار میکشید

به اتاقش بازگشته بودم ، موهای خیسش را شانه میزد روی تخت نشسته بودم

– بیا اینجا بشین موهاتو خشک کنم

جلویم روی زمین نشسته بود ، زانوهایش را بغل کرده بود ، روز به روز وجودش آب میرفت و کوچک میشد

نمیدانستم برس موهایش را میکشد یا نه ، هیچ حرفی نمیزد

موهای خشکش را بافته بودم

روی تخت دراز کشیده بود

– فدرا

– جانم ؟

– به نظرت الان کجاست ؟ چیکار داره میکنه ؟ اصلا من و پدرم و یادش میاد ؟

– یه جاییه زیر همین آسمون ، مطمئنا دلش برای بهارش تنگ شده و از دوریش غصه میخوره

– کاش واقعا اینطور بود

– بهتر نیست راجع به چیزای قشنگ تر فکر کنیم ؟

– چه چیز قشنگی ؟

– اینکه تا وقتی تو خانوم دکتر میشی من پیر شدم بعد میام مطبت بدون نوبت میفرستن پیش خانوم دکتر ، اونوقت میرم میبینم بهارم پشت میزش نشسته

نیمچه لبخندی روی لبانش نقش بسته بود

– بعد میگی خوب مادرجون بگو ببینم کجات درد میکنه ؟ منم میگم قلبم ، گوشیتو میذاری رو قلبم میبنی هی داره بامداد بامداد میکنه .میگی پاشو برو خانوم شما دردت عاشقیه ، وقت ما رو نگیر

این بار دیگر بهار نتوانسته بود نخندد… هر دو میخندیدیم ، او به حرفهای من ، من به خنده های معصومانه ی او

بامداد در اتاق را زده بود … لیوان گل گلی به دست داخل آمده بود

– ای بابا خوب میگید و میخندید ما رو هم راه نمیدیدا

– بیا اینم بامداد ، اون موقع هم با عصا میاد دنبالم دوتایی با هم میریم خونمون

بامداد که سر از صحبتهای من و خنده های بهار در نمی آورد لیوان را سمت بهار گرفته بود

– بهار جان بیا شیر داغه بخور خوب بخوابی ، اگه دوست داشتید به منم بگید کجا باید بیام با عصا

– نه ! این یه رازه بین من و بهار

– باشه ، پس من خانوم های جوانو تنها میذارم

انقدر گفته بودم تا خوابش برده بود

تمام چراغها خاموش بود ، تنها کورسوی نور آباژور اتاق از در نیمه باز بیرون تابیده بود

بامداد از سرویس اتاق مسواک زده در آمده بود

– خوابید ؟

باورم نمیشد یک خوابید گفتن بامداد انگار جرقه ای شده بود برایم ، اصلا نفهمیده بودم چطور صورتم خیس شده بود ، به پهنای صورت اشک میریختم

بامداد فکرش را هم نمیکرد با یک خوابید پرسیدن اینطور گریه سر دهم .دستپاچه جلو آوده بود ، در آغوشم کشیده بود :

– هیششش …چی شد ؟ فدرا گریه نکن عزیزم

– بامداد گم شده بود ، من ترسیده بودم ، همش 15 سالشه ، حقش نیست این بلاها سرش بیاد ، اگه یکی یه بلایی سرش میاورد چی ؟ اون مادر وجدان نداره ؟ این بچه داره له میشه ! من نمیخوام شاهد شکستنش باشم ! نمیخوام

مثل بچه ای که نمیخواهد آمپول بزند به سینه ی بامداد مشت میکوبیدم ، فشار چند ساعت گذشته یکهو فوران کرده بود

– باشه عزیزم ، آروم باش

اگر این آغوش را نداشتم شاید این فشارها را دوام نمی آوردم .

از صبح هزار بار تمام اصول روانشناسی را دوره کرده بودم که برای دیدن آن مدیر بی ملاحظه بر خودم مسلط باشم . بهار در کنارم آرام بود اما خودم آرام نبودم .

بامداد رسانده بودمان

– بهار تو برو سر کلاس ، من خودم میرم دفتر .همه حواستم بده به درس که زود خانوم دکتر شیا

– فدرا مرسی

– خواهش میکنم ، برو مواظب خودت باش

خانوم میانسالی که از پنجره ی دفتر زنگ ورزش بچه ها را رصد میکرد میتوانست مدیرشان باشد

– سلام ، با خانوم محبی کار داشتم

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

– بفرمایید ، امرتون

– من خواهر بهار دانش هستم

– به خانوم چه عجب ! شما بالاخره به مدرسه ی این دختر سر زدید .دیگه داشتیم به مشکل میخوردیم

– ما تا حالا از شما دعوتنامه ای نداشتیم که بخوایم بهش بی اعتنا باشیم

– ما تا حالا چند بار به بهار گفتیم که مادرش باید برای جلسه بیاد ولی هر دفعه گفته مادرم نیست

– بعد چون مادرش نبوده شما هم دیگه پیگیری نکردید ؟

– ما نمی تونیم به والدین تک تک بچه ها زنگ بزنیم برای هر جلسه

– ببخشید یه مساله ای که هست اینه که بحث تونستن و نتونستن نیست ، اینجا مدرسه ی غیر انتفاعیه ، شما هزینه ی کمی نمیگیرید ، پس وظیفتونه که این کارارو انجام بدید

فکر نمیکرد دختر جوانی با ظاهر آراسته آنطور صحبت کند … انتظارش را نداشت …خودم هم انتظارش را نداشتم

– تشریف بیارید بشینید لطفا

– نیومدم برای نشستن ، فکر کنم شما به عنوان مدیر مدرسه باید انقدر متوجه باشید که دانش آموز رو تو این مقطع حساس تحقیر نکنید

– خانوم من قصدم این نبوده

– قصدتون هرچی که بوده باعث شدید این بچه دیروز تا ساعت 8 شب بمونه تو پارک .اگه اتفاقی براش میفتاد شما چه جوابی داشتید بدید ؟

– شما باید خیلی زودتر میومدید مدرسه ، ما چیزی به بهار نگفتیم

– بهار من درسش ضعیف نیست که من بخوام هر روز مدرسه باشم .شما هم وقتی دیدید مادرش نمیاد میتونستید با پدرش تماس بگیرید ، چطور وقتی قسط شهریه عقب میفته تا خونه ی دایی و خاله ی دانش آموز رو هم میگیرید ، بعد بستگی داره شما رو چه حرفی رو چیزی گفتن بدونید ، اینکه یه دختر بچه ی 15 ساله تا شب آواره ی خیابون باشه و خانواده اش از ترس تا مرز جنون رفته باشن شاید برای شما چیزی نباشه

– شما عصبانی هستید ، باید صحبت کنیم

– بله هستم ، اگه بلایی سر این بچه میومد مقصرش تنها شما بودید .الان هم این شماره ی من لطفا اگه سختتون نبود با شماره ی خودم تماس بگیرید و جلسه ها رو اطلاع بدید . حالام بفرمایید من برای چی باید میومدم

– برای کارنامه ی نیم ترم که خیلی وقته بقیه تحویل گرفتن

کارنامه ی بهار را تحویل گرفته بودم ، نمراتش خوب بود ، مهمتر از همه نمره ی ریاضی اش بود که خوب شده بود

مثل مادری که به بچه اش افتخار میکند با سر برافراشته از مدرسه بیرون آمده بودم

با آن مشاور و مدیر انتظاری بیش از آن نمیرفت

با پدر بهار تماس گرفته بودم ، بغض کرده بود .گفته بود خودش میداند چقدر در حق بهار ظلم کرده اند .خواسته بودم به مناسبت نمرات خوب بهار و تغییر روحیه اش همه شام را با هم بخوریم .ترانه و نیما هم می آمدند .مامان آمده بود کمکم کمی غذا درست کرده بود.

چه چیزی برایم خوش تر از این بود که در خانه ام تمام کسانی دور هم بودند که برایم عزیز بودند .کسانی که دوستشان داشتم و دوستم داشتند .

بهاری که شاید آن شب پس از مدتها برق شادی واقعی در چشمانش دیده شده بود ، بعد از مدتها بعد از رفتن آن زنی که نمیتوانستم واژه ی مقدس مادر را در موردش استفاده کنم همان دختر 15 ساله ی پر شر و شور شده بود . سر به سر گذاشتن هایش با بامداد و ترانه

– بهار ببین با بامداد تمرین کردی 18.5 شدی اگه با نیما تمرین کردی بودی الان 21 شده بودی

– ترانه خودتو خسته نکن بهار به من وفاداره ، خواستیم یهو 20 نگیریم معلمش پررو نشه ، 20 رو گذاشتیم برای آخر ترم

– اره ترانه جون عمو بامداد راست میگه .قول میدم برای ترم آخر 20 شم

بامداد که عمو شنیدن از زبان بهار سر کیفش آورده بود ابرویی برای ترانه و نیما بالا انداخته بود .پدر بهار آن شب محجوبانه گرم صحبت با مامان شده بود .و از شادیه دخترش خوشخال اما غم لانه کرده در چشمانش سر جایش بود

شب که میرفتند بهار با دست از آب حوض روی گلهای باغچه آب میپاشید

– من نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ، من و بهار بعد از رفتن مژده دیگه حتی با هم به زور حرف میزدیم .امشب بعد از مدتها تونستم لبخند دخترمو ببینم

– اختیار دارید بهار برای تک تک ما عزیز ه و دوسش داریم …ایشالا که روحیه اش هم بهتر میشه

بهار و پدرش که رفته بودند انگار چند تن بار از روی دوشم برداشته شده بود

وسط پذیرایی ایستاده بودم به ظرفهای کثیف و خانه ی به ریخته ام نگاه میکردم…

– بامداد ؟

– جانم ؟

– حالا کی میخواد اینارو جمع کنه ؟

از پشت چانه اش را را روی شانه ام گذاشته بود .دستانش را دور کمرم حلقه کرده بود

– الان جنابعالی اینارو بیخیال میشی .میای میریم در آغوش همسر هلاکه خسته میخوابیم تا فردا یه فکری به حال اینا بکنیم

– بامداد نمیشه که اینا تا فرد اینجا باشه

نگذاشته بود جمله ام تمام شود روی دستهایش بلندم کرده بود

– چرا میبینی که شد

متظاهرانه در میان دستهایش وول میخوردم

– ااا بامداد بذارم زمین

– نمیذارم خودتو خسته نکن

– گازت میگیرما

– بگیر …

سر در گردنش برده بودم …بوسه ای کوتاه بر گردنش زده بودم

– تو که میدونی من دلم نمیاد همسرمو گاز بگیرم

– همین دلبریارو میکنی همسرو بیچاره میکنی دیگه فسقلی .باید پای عواقبشم وایسی .دیشب که زدی زیر گریه و خوابیدی ..امشب دیگه نمیتونی قسر در بری

– وای بامداد اتفاقا امشب خسته ام …دارم هلاک میشم

– اشکال نداره خودم خستگیتو رفع میکنم

و باز رعد و برق وجودش بود و باران محبتش که بی دریغ میبارید

… …

خانوم عبدی برگه های امتحان فاینال را که دستم داده بود فهمیده بودم چقدر کلاسهای بچه ها میان شلوغی های تازه ی زندگی ام گم شده … چند سال پیش این کلاس را گرفته بودم .اما با مدیر آموزشگاه شرط گذاشته بودم تا آخر خودم هر ترم معلمشان باشم … حالا تازه فهمیده بودم بچه هایی که دیروز دبیرستانی بودند حالا دانشجو شده اند… مسعود ، نگار ، درسا ، ایمان ، … تک تکشان را دوست داشتم ، چند سال بود که به هم عادت کرده بودیم . امروز امتحان فاینالی بود که میشد نقطه ی خداحافظی من با بچه های کلاسی که این چند سال را با هم زندگی کرده بودیم .

– بچه ها قبل از امتحان میخوام براتون آرزوی موفقیت کنم ، امیدوارم هر جا که هستید شاد و سلامت باشید و بدونید که همتون برام عزیزید و به یادتون هستم

صدای امیر بچه ی همیشه شیطون کلاس آمده بود

– تیچر یعنی دیگه نمیخواید ما رو ببینید ؟ انقدر اذیتتون کردیم ؟

– کم شیطنت کن امیر .

شماره ام را روی تخته ی کلاس نوشته بودم . همراه آدرس کارگاه

– شمارمو که همتون دارید باز محض اطمینان ، اینم آدرس کارگاهمه که میتونید هر وقت خواستید بهم بگید و بیاید اونجا همو ببینیم .

– تیچر ما از فردا هر روز اونجاییم

– بیاید قدمتون روی چشم ولی من که نیستم

صدای شلیک خنده شان در فضا پیچیده بود

زندگی شاید همین لحظه های ساده ی در گذر بود که تا وقتی بود آدمیزاد قدرش را نمیدانست

کلاسورهای دستم را روی میز گذاشتم .

– ترانه دیگه داره حالم از هر چی ورق و تحقیق وپرسشنامه و نظریه است به هم میخوره

– والا تو حال ما رو هم به هم زدی .یه روز کنکور داری یه روز تز داری .یه روز کوفت داری

– پس فردا که من دکترامو گرفتم اونوقت جرات داری این حرفا رو بزن

– میزنم پس چی فکر کردی ؟ پز دکتراتو به من نده که این مقام و منصب ها واسه من هیچ مهم نیست … مهم شعر و احساس و رنگ است !

– اوه اوه … خانوم شعر و احساس و رنگ پاشو کاسه کوزتو جمع کن باید بریم خونه ی ما

– برای چی اونوقت ؟

– برای اینکه سالگرد ازدواج من و بامداده و از صبح درگیر بهزیستی و پرسشنامه پر کردن و این تز به قول جنابعالی کوفتیمم

– اااا… تزشو تو مینویسی… اونوقت حمالیه جشنتو من باید بکنم ؟ نه توروخدا بد نگذره

– اگه مثل کنیز کفگیر خورده هی غر نزنی بد نمیگذره … پاشو … به اون شوهرتم زنگ بزن بگو سر بامدادو گرم کنه تا ما خودمون خبر بدیم

– فرمایش دیگه ندارید ملکه ؟

– چرا . فرمایش که زیاد دارم . اینو انجام بده تا بقیشو بگم .من میرم خونه غذا درست کنم تو برو کیک بگیر و میوه

– پس ماشینتو بذار

– خوب شد ما ماشین خریدیما ! این نیما چرا برای تو ماشین نمیخره خب ؟

– اصرار داره بخره میگم وقتی شما دو تا ماشین دارید چه کاریه من الکی با ماشین بیشتر هوا رو آلوده کنم ترافیک درست شه

– نگران نباش با یه دونه ماشین تو ترافیک نمیشه .

– چرا همین یه دونه یه دونه لایه اوزون آسب میبینه دیگه

– اصلا هر چی تو میگی پاشو برو

دوباره شده بودم همان فرفره … یک پایم دم گاز بود یک پا در هال و گرد گیری

زنگ گوشی تنها چیزی بود که انتظارش را نمیکشیدم

– سلام همسر

– سلام عزیزم .کجایی ؟

– من بهزیستی … هنوز دارم پرسشنامه پر میکنم . ترانه گفته شام بریم پیششون ، میخوای تو از شرکت با نیما برو خونشون منم کارم تموم شد میام اونجا

– اخه امشب وقته دعوت کردن نبود که ترانه مهمونی گرفته … من خسته ، تو خسته .بذاریم یه شب دیگه

– نه بامداد ناراحت میشه ، مهمونی نیست که .فقط من و تو هستیم با آدری و گارن

– باشه .پس میبینمت

– خداحافظ مستر

– مواظب خودت باش فسقلی

یک سال به سرعت برق و باد گذشته بود … هنوز من فسقلی بودم و بامداد مستر … و هنوز در پیچ و خم روزمرگی های زندگی گم نشده بودیم … هنوز هم آغوش بامداد مثل روز اول ناب بود و امن … هنوز هم دخترانه هایم را داشتم …

مامان ، فرداد و دنیا با دریای کوچک که حالا یک ساله شده بود ، سارا ، نیلوفر ، آدری ، بهار … بهار که حالا بعد از یک سال شکوفه کرده بود ، سبز شده بود شکوه جون و آقای آرین همه در خانه بودند .تنها مانده بود که برسد ، که بداند حضورش چقدر برایم مهم است . چند ماه طول کشیده بود تا تصمیم گرفته بودم چطور این شب مهم را برگزار کنم . جشنی دو نفره و کوچک میان خودم و او یا جشنی بزرگ . میدانستم هر سال حضورش سبز تر خواهد بود و مردانه تر .دلم خواسته بود همه در شادیمان شریک باشند .

– بیا دم در که شازده اومد

صدای بسته شدن در که آمده بود تا حیاط پرواز کرده بودم … برایم مهم نبود نیما کنارش ایستاده یا بقیه از پنجره میبینندمان … از گردنش آویخته بودم

– بامداد .سالگرد ازدواجمون مبارک همسر

او هم برایش مهم نبود بودن نیما و آنهمه مهمان در آغوش فشرده بودم

– مبارک باشه عزیز دلم ، شیزون پس حالا میگی خونه ی ترانه دعوتیم ؟ من که میدونم ترانه از این کارا نمیکنه

– آقا بامداد وسط ابراز علاقه های زن و شوهری چیکاره زن من داری ؟ زن من هنرشو رو نمیکنه .اگر نه دست پختشو بخوری مدهوش میشی

– اره مدهوشو خوب اومدی

– بیاید بریم تو همه منتظرن

دست در دست بامداد که تو رفته بودیم صدای دست زدنشان مرا برده بود به یک سال پیش ، یک سال پیش که کنار همین مرد روی فرش قرمز راه رفته بودم . یک سال در مسیر سبز زندگی ام با بامداد همقدم شده بودم و هنوز مثل اولین بار از بودن کنارش ذوق میکردم

موقع شام بزرگترها حسابشان را جدا کرده بودند ، مروارید مثل فرشته ی نگهبان مواظب امیر علی و دریا بود …

آدری گلویی صاف کرده بود ، میدانستم قرار است کمدی ترین دیالوگ دنیا را با جدی ترین حالت ممکن بیان کند

– والا ما چند سال ازدواج کردیم ، نه خبری از جشن هست نه سالگرد اونوقت ملت در مرز ترشیدگی عروس شدن هر روز هر روزم به یه مناسبت جشن میگیرن

با همان خنده هایی که به سرفه انداخته بودم جوابش را داده بودم

– آدری خیلی بی ادبی … میخواستی توام جشن بگیری خب

– والا ما شوهرمون خسته کوفته میاد خونه میگه چایی بده ضعیفه ، بعدم کنار سفره خوابش میبره از این جینگولک بازیا در بیاریم سر ماه نشده طلاقمون میده .

گارن به حرف آمده بود

– فدرا خانوم بشنو و باور نکن . یعنی شما بدونی ما هرشب با این خانوم چه بساطی داریم … 60 تا دفترچه ی برنامه ریزی قلم چی میزنه زیر بغلش میاره خونه .باید برای بچه ها برنامه بنویسه . بماند که یه سرش تو دفتره یه سرش تو آشپزخونه .آخر شبم خوابش میبره میگه گارن بقیشو تو پر کن . هیچی دیگه ما هم میشینیم برنامه درسی مینویسیم واسه بچه های بنده خدا .

رضا – پس آقا شک نکن برنامه ای که تو نوشتی حتما اون بچه ها رو به شریف میرسونه

– اره براشون سبک مینویسم ، خواب و تلویزیون و خوردن اگه یه نیم ساعت یه ساعتی هم وقت اضافه اومد درس بخونن

به بهار که از اول به حرفهایشان میخندید نگاه میکردم

– بهار جان تو اینارو گوش ندیا .گارن منظورش اینه که همش درس یه وقتایی هم استراحت

گارن ول کن نبود

– شما چندمی بهار جان ؟

– من دوم دبیرستان

– رشته ات چیه ؟

– تجربی

– ای بابا دختر خوب خودتو گرفتار کردی دیگه باید یه تربیت بدنی ای چیزی انتخاب میکردی که هی مجبور نشی بشینی پای کتاب

بامداد به حرف آمده بود

– نخیر گارن خان ، دختر من شاگرد زرنگه . میخواد خانوم دکتر شه

بهار را نمیدانم اما در دل من قند آب میکردند از دخترم گفتن بامداد ، دوست داشتم تمام صورتش را غرق بوسه کنم

– بچه ها حالا این حرفا رو بیخیال .دو روز دیگه عیده .پایه باشید همه گی با هم بریم شمال

از آدری و گارن گرفته تا فرداد و دنیا موافقت کرده بودند .اولین سفری بود که فرداد و دنیا میخواستند با جمع ما همسفر شوند و من مطمئن بودم از خاطره انگیزترین سفرهای عمرم خواهد بود … اما بامداد خلافش را گفته بود

– ما نمیتونیم بیایم

– مسخره بازی در نیارید توروخدا ، همه دارن میان حالا شما خودتونو لوس میکنید

– لوس چیه بابا ، نمیتونیم بیایم

– خب الان یعنی چی مثلا ؟ چرا نمیتونید ؟

– من مهمون خارجی دارم باید عیدو تهران باشیم .دارن برای یه قرارداد مهم میان

– خیلی بی مزه ای بامداد

فکرش را هم نمیکردم مهمانان خارجی فرصت بودنمان کنار بچه ها را گرفته باشند ، اما آخرین چیزی که امشب میخواستم دلخوری بود . مهم نبود که مسافرت میرفتیم یا نه .مهم امشب بود که کنار هم بودیم

ترانه دم رفتن هم بامداد را مورد التفات قرار داده بود … فرداد چند دقیقه ای در حیاط با بامداد خلوت کرده بود و سیگاری کشیده بودند .

ظرف ها را به آشپزخانه برده بودم . ماشین ظرفشویی هم از آن تکنولوژی هایی بود که دوست نداشتم در خانه داشته باشم . صدای فرانکو باتیاتو در خانه پیچیده بود ، کار بامداد بود .تمام سعیم را کرده بودم ذره ای ناراحتی از مسافرت نرفتن نشان ندهم .

پشتم قرار گرفته بود … دستانم را زیر شیر آب شسته بود .

– بامداد بذار حداقل اینارو آب بگیرم

– بیا بعدا میای آب میگیری

وسط هال مانده بودم بامداد به اتاق رفته بود

– خب بامداد کجا رفتی پس ؟

– الان میام عزیزم

دستانش دور شکمم قفل شده بود . کاغذهای میان دستش توجهم را جلب کرده بود

– اینا چیه ؟

– اینا دو تا بلیطه که من فسقلیمو با تاخیر ببرم همونجایی که بهش قول داده بودم

ذهنم باید فعالیت میکرد تا به یاد آورد بامداد چه جایی قول داده بوده مرا ببرد .تنها یک جا بود .

– بامداد ! داریم میریم پاریس ؟

– بله فسقلی ، متاسفم که از شمال رفتن محروم شدی ولی خب دوست داشتم سالگرد ازدواجمون قولمو ادا کنم

تمام صورتش را غرق بوسه کرده بودم

– بامداد باورم نمیشه . من ، تو ، پاریس

– منم باورم نمیشه یک سال از داشتنه تو توی زندگیم میگذره فدرا ، سالگرد بودنت تو زندگیم مبارک

– بامداد میدونی که اندازه ی همون روز اول حتی بیشتر دوستت دارم . نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که هستی

چرخیده بودم سر روی شانه اش گذاشته بودم

– میدونم عزیزم . میدونم ، مرسی برای امشب و همه ی زحمتایی که کشیدی

– مرسی از تو که همیشه با همه ی برنامه هایی که میکشم از من جلوتری

– خدا کنه من همیشه از فسقلیم تو شاد کردنش جلوتر باشم

– هستی مستر ، هستی !

پاریس را باشکوه میدانستم اما کنار بامداد انگار تمام خیابانها شانزلیزه بود و هر ساختمان پنج طبقه ای برج ایفل ، تمام قهوه ها و نان خرچنگی ها طعم دیگری داشت ، قدم زدن کنار او روی سنگفرش کوچه پس کوچه های پاریس ، شنیدن صدای ساز مرد اسرائیلی با آن ساز جادویی بیشتر به رویا میمانست

انگشتانم را میان انگشتانش قفل کرده بودم

-بامداد یادته اولین باری که تو هواپیما همو دیدیم ؟ اصلا فکرشم نمیکردم تو کنارم بشینی ! یه پسر اتوکشیده ی جدی

-یعنی اولین چیزی که منو دیدی به ذهنت اومد یه پسر اتو کشیده ی جدی بود ؟

-اره خیلی مردو نه و جدی البته ساعت امگایی که دستت بودم خیلی دوست داشتم

– ای شیطون پس عاشق ساعتم شدی ؟

– ا نخیرم …گفتم نظرمو جلب کرد …تو چی ؟

– خیلی از پروازای طولانی مدت و بودن تو هواپیما خوشم نمیاد کلا ، اون سال هم یه ماهی قرار بود بیام سوییس پیش دایی بمونم ، اولش که دیدمت فکر کردم تا برسیم پدرم در اومده از بس باید بلند شم بری دستشویی و ادا و اطوار بیای

-اااا بامداد ! ! ! !

-خب عزیزم دارم راستشو میگم بعدم گفتم اولش اینطوری فکر کردم

-خب بعدش چطوری فکر کردی ؟

-بعدش که ظرف پسته هاتو در آوردی واسم جالب بود ، خیلی راحت هم به من تعارف کردی

یادته میخواستم آب پرتقال بخورم تو گفتی نه ؟

-اره اونموقع مطمئن شدم با اینکه ظاهر یه دختر جوان رو داری اما خودت کوچولویی

-همین ؟

-همین ، عشق در نگاه اول نبود که بگم از فرداش ژنو رو زیر و رو کردم پیدات کنم

-خب حالا بگو چی میشه ؟ دلم خوش باشه

-ااا فسقلی از تو بعیده ها

-خب باشه راستشو بگو

-بعدش که تو تهران دیدمت کم کم بهت علاقه مند شدم ، واقعا نمیدونم چی شد که تو فسقلیه من شدی ، ولی در طول زمان اتفاق افتاد

چرا هزار بار هم که این حرفها را از زبانش میشنیدم تکراری نمیشد ؟ !

چه کسی پاریس را ، ونیز را شهر عشاق نامیده بود . هر جای دنیا که از بودن حضوری در کنارت غرق آرامش میشدی مگر عشق نبود ؟ چه فرقی میکرد من دختری باشم در تهران ، دختری در قلب اروپا یا دختری افغان در میانه جنگ . وجودت را که جستجو میکردی اگر قلبت برای کسی میتپید شهر عشق همانجا بود . من دختری از تهران خیابان های پاریس را به دنبال عشق قدم نمیزدم … عشقم را قبل تر در شلوغی و دود ودم تهران پیدا کرده بودم …

شب در هتل که ایمیل هایم چک میکردم صدای بلند خنده ام بامداد را پای لپ تاپ کشیده بود

– چی شده ؟

– ترانه است ، ایمیل زده با کلی تهدید

– که چی ؟

– که شمال نرفتیم و اومدیم پاریس تک خوری با سفارش مقادیر زیادی سوغاتی

سه روز آخر بامداد را از این مغازه به آن مغازه کشانده بودم برای همه سوغاتی خریده بودم از دریای فسقلی و بهار گرفته تا شکوه جون و آقای آرین . از همه بیشتر سوغات آقای آرین و استاد صدیق را دوست داشتم . روز آخر در یکی از کوچه های فرعی عتیقه فروشیه کوچکی پیدا کرده بودم برای آقای آرین پیپی کنده کاری شده و قدیمی خریده بودم که بامداد گفته بود بیش از هر چیزی خوشحالش میکند و برای استاد صدیق خودنویسی که دوست داشتم همیشه همراهش باشد

پروازمان نیمه شب نشسته بود … مثل رفتن بی خبرمان بی خبر هم بازگشته بودیم …

… …

صبح اول وقت سوغات به دست راهی کارگاه شده بودم …

– به به … میبینم که من نیستم خوب به خودت میرسی ، واسه خودت قهوه درست میکنی بوش داره تا سر کوچه میاد

– اوا گلدار سلام ، تو کی اومدی ؟

– دیشب نصفه شب ولی طاقت نیاوردم ، گفتم بیام ببینمت اول از همه هم سوغاتیه خودتو بدم

– اااا سوغاتی برام آوردی ؟ دستت درد نکنه … زحمت کشیدی

این لحن مودبانه لحن آن ترانه شوخی که برایم ایمیل زده بود و خط و نشان کشیده بود نبود

– ترانه خوبی ؟ مشکوک میزنیا !

– نه بابا … خب دیوونه یهو جلوی آدم ظاهر میشی آدم آمادگیشو نداره هنگ میکنه دیگه .بشین من برم دو تا قهوه بیارم

بسته ی سوغاتی هایش را روی میز گذاشته بودم … با فنجانهای قهوه برگشته بود … سرگردان بود …

– باز کن ببین خوشت میاد

– اخ اصلا حواسم نبود …ببینم برام چی آوردی

تمامشان را تک تک نگاه کرده بود و تشکر کرده بود

– اصلا قابلتو نداره ، ببخشید دیگه ، سه روز آخر رفتم خرید هول هول شد

– نه بابا خیلی هم زحمت کشیدی ، خوش گذشت ؟

– اره خیلی جاتون خالی بود ترانه ، یه بار باید با هم بریم ، شما چه خبر ؟ بهار خوبه ؟ اوضاع مرتبه ؟

– بهارم خوبه ، درگیر درساش شده کمتر میاد نقاشی … فدرا میگم

درگیر بستن در جعبه ی شکلات شده بود

– ای بابا این چرا بسته نمیشه ، اه

– چون برعکس گذاشتی درشو . ترانه خوبی ؟ حواست کجاست ؟

– حواسم همینجاست بابا ، عاشقیه دیگه

– خب عاشقی باشه ، چیز دیگه نباشه خوبه

– فدرا بخدا من نمیدونم شانس منه که تو یه کاره باید از پاریس پاشی بیای کارگاه

– چرا ؟ ناراختی اومدم اول تورو ببینم ؟

– نه ولی …

– ولی چی ؟

– نمیخوام من بگم

– چیو تو بگی ؟ ترانه چرا تلگرافی حرف میزنی ؟ خب مثل آدم بگو منم سر در بیارم

– استاد صدیق

– استاد صدیق چی ؟

– حالش بد شد دو روز پیش

– هی بهش گفتم از خودت کار نکش ، گوش نداد . با اون قلبش میره میشینه مشاوره میده . حالا کجاست ؟ دوباره بیمارستان ؟

– قلبش این دفعه دووم نیاورد فدرا

– یعنی چی ؟

نگاه خیره ی ترانه را دوست نداشتم … تهوع گرفته بودم

– ترانه چرا لال شدی ؟ میگم یعنی چی ؟ الان کجاست ؟

– فدرا به اعصابت مسلط باش . میدونم برات عزیز بود … نمیخواستم تو مسافرت بهت بگم

– چیو بگی ؟ من باور نمیکنم

ترانه در آغوشم کشیده بود .. اما من آغوش نمیخواستم ، گریه هم نمیکردم ، من فقط او را میخواستم ، زنده ، سالم . من هنوز تزم را ننوشته بودم ، من هنوز فوقم را تمام نکرده بودم که جایش را در مطب پر کنم ، او استراحت کند ، هنوز آماده نبودم پدرانه های دیگری را هم از دست دهم ، بار دوم بود !

… … …

تمام مراسم در هاله ای از مه بود ، شیون های گلاره جون و تمام کسانی که پیرمرد را دوست داشتند . مگر کسی هم بود دوستش نداشته باشد ؟

اشکی که انگار خشک شده بود و زبانی که بند آمده بود … فدرای گذشته هم که با یک کلمه اشکهایش جاری میشد دفن شده بود …

فدرای سختی مانده بود که با خودش غریبه شده بود … نه اشکی داشت ، نه حرفی

دیگر معجزه ی دستان بامداد هم بی فایده بود

خودنویسی که برایش آورده بودم روی میز مانده بود … مثل نگاهی که روزها بود از پشت پنجره خیره به گلهای حیاط بود …

گلهایی که بهار آب میداد ، بی صدا ، می آمد ، میرفت

مامان آمده بود ، شکوه جون آمده بود ، گلاره جون … خسته بودم از حرفهای تکراری . مگر خودم نمیدانستم که باید رفتنش را باور کنم ؟ مگر خودم نیمدانستم زندگی ادامه دارد که آنها می آمدند روزی صدبار در گوشم میخواندند ؟

خودم میدانستم … بدبختی آنجا بود که دیگر فدرای کوچکی نبودم که این حرفها تکه های شکسته ی وجودش را جمع کند ، بند بزند دوباره روی طاقچه بگذارد

خسته بودم … خسته تر و در هم شکسته تر از همیشه

و دستهایی که خود دریغ کرده بودم … بی خوابی های شبانه که تبدیل شده به سیگار کشیدن هایش در حیاط

تمام کاغذهای روی میز را با جوهر همان خودنویسی که برایش خریده بودم سیاه کرده بودم …

دیگر این صداهای زنگ برایم عادی شده بود ، قرار گذاشته بودند یک روز در میان بیایند خلوتم را به هم بزنند ، حرفهای تکراری بزنند ، بروند … و هیچ کس نمیفهمید خستگی را … در هم شکستگی را ، بی حوصلگی را

کاغذهای جوهری را در سطل اتاق انداخته بود

– فدرا نمیخوای تمومش کنی ؟ چهلمشم گذشت … تا کی میخوای خودتو حبس کنی ؟ چی گیرت میاد ؟ قیافه اتو تو آینه دیدی چقدر تکیده شدی ؟ بامداد بیچاره داره دیوونه میشه

– ترانه میشه شماها تمومش کنید ؟ هر روز هر روز راه میفتید میاید اینجا اینارو دم گوشم میگید و میرید . خسته نمیشید ؟ اگه شما نمیشید من خسته شدم میفهمی خسته … بذارید من به حال خودم باشم

– به حال خودت باشی که از بین میری ، داری همه رو دیوونه میکنی .مامانت یه گوشه غصه میخوره ، بامداد هر روز میبینه جلو چشمش آب میشی … آدری از بس زنگ زده تلفنمو سوزونده … خب به خودت بیا … کلاسهای دانشگاهت رو هواست … تزت همینجوری مونده اونوقت صبح تا شب نشستی غمبرک زدی اینجا

– برام مهم نیست … قرار بود فوق بگیرم برم تو مطب که اون بره استراحت کنه … قرار بود اطلاعات پرسشنامه هامو استخراج کنم ببرم اون ببینه … خیلی قرارای دیگه هم بود که اون رفت همشو خراب کرد …

– فدرا دیگه دارم ازت تعجب میکنم … از تو بعیده

– چرا از من بعیده ؟ منم یه آدمم مثل بقیه … تازه دیوونه تر از بقیه … هیچی ازم بعید نیست …دیگه تعجب نکن

– فدرا من شاید به زودی مادر بشم … تو این روزا کی قراره کنارم باشه جز تو ؟ تو مگه خواهر من نبودی ؟ همش کشک ؟

– یعنی بیرون کشیدن من از خونه انقدر مهمه که به خاطرش دروغ به این گندگی میگی ؟

– یعنی من انقدر عقلم کمه که همچین چیزیو دروغ بگم ؟ اومدم دنبالت که اگه از این قرنطینه ی کوفتیت بیرون میای با هم بریم نتیجه ی سونومو بگیریم بریم دکتر منتها انگار انقدر تو خودت غرق شدی که نمیخوای ببینی دور و برت چی میگذره

دوباره همان حالت تهوع لعنتی سراغم آمده بود … سمت دستشویی دویده بودم

– فدرا چی شدی یهو ؟

صورتم را شسته بودم ، لیوان آب دستش را گرفته بودم

– ببینم شیطون نکنه تو خودت زرنگتر بودی و به من نگفته بودی ؟

– چیو ؟

– حالت تهوع و این صحبتا دیگه

در آن لحظه تنها چیزی که حوصله اش را نداشتم شوخی های ترانه بود … به اتاق رفته بودم مانتو پوشیده …

– ترانه تا پشیمون نشدم راه بیفت یه کلمه دیگه هم حرف از حالت تهوع و این چیزا بزنی هر جای راه که باشه بر میگردم

– خب بابا خب … تهدید نکن ترسیدم… من اگه بچه ام داشته باشم از ترس توی وحشی سقط میشه

– خب ناراحتی نیام که اتفاقی براش نیفته

– حالا ببین چطوری واسه من گربه رقصونی میکنه ها

تا رسیدن با آزمایشگاه و مطب دکتر یک بند حرف زده بود

– فدرا تو میگی بچه ام دختره یا پسر ؟ اسمشو چی بذارم اصلا ؟ وای فکر کن گریه کنه من هول میشم میزنم تو سر خودم نیما هم که سره کاره بچه ام خفه میشه . باید به بامداد بگم یه سال مرخصی با تمام مزایا بده به نیما ، بچمون که از آب و گل دراومد دوباره برمیگرده سر کارش

– ترانه تو اصلا الان مطمئن نیستی که حامله ای یا نه نشستی تا تهشو رفتی … توروخدا بس کن

– ای خدا ببین این چطور داره با من حرف میزنه … به کوریه چشم تو بزنه اصلا من یه پنج قلو حامله باشم

– تو که تا الان داشتی میگفتی همون یکیشم باید نیما بزرگ کنه .

– من واسه گرفتن حال تو حاضرم هر مشقتی بکشم . بعدم 5 قلو باشه تخس میکنم بین همه ، یکیشو میدم به رضا و نیلوفر ، یکی آدری و گارن ، یکی فرداد و دنیا که بشه هم بازیه دریا ، یکیشم میدم به توی اجاق کوره عنق که بامداد حسرت به دل بچه نمونه ، آخریشم خودم با نیما بزرگ میکنم

نمیتوانستم لبخندم را جمع کنم

– بخند بابا چرا رودروایسی میکنی . خودمم و خودت راحت باش .فدرا یه چیزی میگم تو رو جون بامداد نه نگو

– برای چی جون بامدادو قسم میخوری ؟

– چون نمیدونم دیگه به چه صراطی مستقیمی

– حالا چیه ؟

– اصلا جون خاله رویا … مامانته … شوخی که نیست

– ترانه حرفتو بزن … حوصله ندارم

– بیا یه دیقه یه آزمایش بده ، نه فقط واسه اون چیزی که گفتم اصلا ضعیف شدی بد نیست یه چکاب بشی

– جون همه رو قسم خوردی همینو بگی ؟

بدم نمی آمد بدانم دلیل خونریزی های یک ماه اخیر چیست ؟ کسی نمیدانست ، شاید فرصت بدی نبود

– خب همین با یه چیزه کوچولوی دیگه

– دیگه ؟

– بیا بریم آرایشگاه یه دستی به سر و روت بکش .. بخدا شبیه ارواح شدی

– خوب داری از جون بامدادو مامانم سواشتفاده میکنیا

– خب رومو زمین ننداز دیگه ! بیا

– حالا بریم ببینیم چی میشه

آزمایش و سونوگرافی انجام داده بودم ، ترانه از فرط خوشحالی روی پا بند نبود ، چندهفته ای بود موجودی کوچک در بطنش شکل گرفته بود

– فدرا دارم مامان میشم … باورت میشه ؟ نه نمیشه ! من خودم باورم نمیشه ، وای بهم میگه مامان ترانه فکرشو بکن

دوست نداشتم با قیافه ی مغموم یکی از شادترین روزهای زندگی اش را خراب کنم

– ترانه مبارکه … تو بهترین و هنرمندترین مامان دنیا میشی

– فدرا مرسی . نمیدونی چقدر به حضورت نیاز داشتم …

– ببخش که بی حوصله ام

– بی حوصله اتم دوست دارم .. بزن بریم آرایشگاه که بعدش بریم بنده به بابای بچه خبر بدم

– بابا بذار شب تو خونه سورپرایزش کن

– نه عزیزم ما از این رمانتیک بازیای دو نفره نداریم .الان میرم وسط شرکت سورپرایزش میکنم

– خلی ترانه ، خل

– میدونم میدونم

کاش کسی آنطور که صورتم را صفا داده بود روح خسته ام را صفا میداد ، فدرای درون آینه شباهتی به فدرای گذشته نداشت .

تمام شرکت را روی سرش گذاشته بود ، آخر سر هم از آبدارچی گرفته تا بامداد که مدیر شرکت بود همه باخبر شده بودند و نیما محجوب تر از همیشه چشمانش برق میزد… مثل چشمهای بامداد که خروجم از خانه و آرایشگاه رفتنم را رهایی از پیله ی تنهایی ام معنی کرده بود و شاید اولین بار بود که اشتباه کرده بود …

این پیله سخت تر از آن بود که به این راحتی ها شکسته شود .

… …

به ترانه نگفته بودم که جواب آزمایشها امروز آماده میشود .

سونو را که به دکتر نشان داده بودم در دلم دعا میکردم شوخی های مسخره ی ترانه درست باشد … شاید آن موجود کوچک میتوانست تنهایی ام را پر کند

– خانوم دکتر جوابا چی میگه ؟

– خبری نیست

– پس بی نظمی ماهانه ام و خونریزی و حالت تهوع همش بی ربط بوده

– حالت تهوع به خاطر کم آبی و ضعف شدید بدنته اما سونو یه سری کیست نشون میده که خیلی ساده با مصرف یه دوره قرص دفع میشه

– کیست ؟

– اره … مساله ای مهمی نیست … تو این سن برای هر خانومی ممکنه پیش بیاد

نسخه به دست سلانه سلانه خیابان را قدم میزدم … خیلی وقت بود که رانندگی نمیکردم … حتی نمیدانستم پاهایم مرا کجا میبرند … مثل ترانه جواب آزمایشم هم مثبت نبود که بخواهم برای خبر دادن به او عجله کنم … پاهایم اما انگار خودشان مسیر را از بر بودند …

دوباره سر از اینجا درآورده بودم

– سلام . خسته نباشید

– سلام ، سلامت باشید .چه عجب اینوری ؟

– اره خودمم نمیدونم داشتم پیاده روی میکردم یهو سر از اینجا درآوردم .بامداد تو اتاقشه ؟

– خیلی هم خوشحالمون کردید . بله تو اتاقن

– تنهاست ؟ میتونم برم ؟

– میدونید که وسط مهم ترین جلسه هم باشن شما میتونید تشریف ببرید ولی یک خانومی اومدن ملاقاتشون

نکند دوباره با مامان ، شکوه جون یا آدری برنامه میریختند مرا به زندگی عادی برگردانند

– اسمشونو نگفتن ؟

– نه وقت قبلی نداشتن به من گفتن به آقای آرین بگم کژال اومده خودشون میشناسن

برایم مهم نبود منشی اش آن پوزخند را چطور معنا میکند

– ببین یه لطفی در حقم کن .من بهت اعتماد دارم

– بفرمایید ؟

– من امروز اینجا نبودم

– آخه ؟

– لطفا ! خواهش کردم …

– چشم ، هرجور خودتون صلاح میدونید

انگار این پاها هم دیگر مسیر را درست نمی آمدند …

صدای در حیاط را شنیده بودم … روی کاناپه خیره به صفحه ی تلویزیون … نه خانی آمده بود ، نه خانی رفته بود … خیلی وقت بود که در این خانه یک چیزی سر جایش نبود

– به فسقلی این بو رو تو راه انداختی ؟ یعنی من امشب دستپخت همسرمو میخورم ؟

میدانستم بوی قرمه سبزی را میگوید

– چه بویی ؟

– بوی قرمه سبزی که داره تا سر کوچه میاد

– نمیدونم ، من که بویی احساس نمیکنم ولی غذا قرمه سبزیه

به کلاه حمام روی سرم اشاره کرده بود

– خب رفتی دوش گرفتی دیگه … نذاشتی من بیام خونه بگم زنم بوی قرمه سبزی میده

پوزخندی زده بودم

شب شده بود ، شب تر هم ، نیمه شب هم گذشته بود . صبح شده بود و هیچ کس حرفی از کژال آمده نزده بود …

– فدرا اگه من میدونستم بچه دار شدنم انقدر رو روحیه ی تو تاثیر میذاره ها خب زودتر اقدام میکردم

– دستت درد نکنه که انقدر به فکر منی

– آدری تو چیکار کردی ؟ نمیخوای اقدام کنی ؟

– نمیدونم ، راستش من یه خورده میترسم . سارا همش درگیر امیر علیه . میگم نکنه منم اینطور شم ، آخه مسولیت یه موجود دیگست …سخته

– اتفاقا آدری از من شر و شیطون تر که نبود … از وقتی فهمیدم یه موجوده کوچولو از پوست و خونم داره شکل میگیره احساس میکنم تازه دارم بزرک میشم … نمیدونی چه حس خوبی داره

– منم احساس میکنم داری بزرگ میشی ترانه

– اختیار دارید من مخلصه همتونم هستم

– فدرا تزتو چیکار کردی ؟

– هیچی تقریبا تمومه … تجزیه و تحلیل داده هاشم انجام بدم دیگه راحت میشم

– یادش بخیر انگار همین دیروز بود پایان نامه ی لیسانسمونو مینوشتیما

– اره … دلم برای اون روزا تنگ شده

گوشی ترانه زنگ خورده بود

– دوستان بنده از حضور انورتون مرخص میشم … همسرم اومده خونه … عادت نداره بدون من و بچه اش

– تو چه جوی میدی … همچین میگه بچه انگار چه خبره !

– خیلی خبره عزیزم … شما متوجه نیستی

– فدرا پس تو بشین من زنگ بزنم گارن بیاد دنبالم . ماشین ندارم . حالم ندارم خودم برم

– خب من میرسونمت ..پاشو

در ماشین سکوت بود … چیزی که هرگز میان من و آدری نبود

– فدرا چیزی شده ؟

– نه چطور ؟

– نمیدونم احساس میکنم فدرای همیشه نیستی

– آدری میدونم این مدت روانی بودم و زیاده روی کردم .. خب استاد صدیق برای من فقط استاد نبود … پدر بود … راهنما بود … دلسوز بود … هرکی ندونه تو میدونی … اما الان دیگه باهاش کنار اومدم

– فدرا یه لحظه بزن کنار

– چرا ؟

– بزن کنار

ماشین را کنار خیابان پارک کرده بودم .

– تو چشمای من نگاه کن

به چشمانش زل زده بودم

– خب ؟ !

– من همون آدری ام که با هم تهرانو گز میکردیم از این کافه به اون کافه … از این تئاتر به اون تئاتر … شاید تو خیلی چیزارو بهم نگی اما دلیل نمیشه من نفهمم . یعنی من غم تو نگاه گلدارمو که سعی میکنه نشون بده همون فدرای همیشه است نمیفهمم ؟

– نه چیزی نیست

– فدرا اگه نمیخوای بگی نگو ، اصرار نمیکنم .اما نگو چیزی نیست … بهم بر میخوره

– آدری به نظر تو چی میشه که آدما عوض میشن ؟

– خب مقتضای وجودیشونه … قرار نیست همیشه یه شکل باشن … معلومه که عوض میشن

– خب اینطوری که خیلی بده

– آخه بستگی داره چطوری عوض بشن … اگه تغییرات خوب بکنن که بد نیست … اگه عوضی بشن بده

– آخه من دوست ندارم فکر کنم عوضی شده

– میخوای یه جوری حرف بزنی منم بفهمم ؟

– ادری ؟ من فقط به تو دارم میگم … میخوام وقتی از ماشین پیاده شدی هر چی که گفتم همینجا بریزی و بری

– شک داری ؟

– نه ! اما تحت هیچ شرایطی نباید حرفی بزنی ! کژال برگشته … چند هفته است … دیدن بامداد هم میره

– خب ؟

– خب همین …

– خب بره دلیل نمیشه که … شاید یه سر اومده دیدنش

– یه سر نیومده ، اولین باری که اومده بود شرکت خودم اونجا بودم … چند بار بعدش هم رفته

– خب یعنی چی ؟ تو که نمیخوای بگی بامداد با کژال سر و سری داره ؟

– من دیگه هیچی نمیخوام بگم آدری … من چند هفته است که هیچی نمیگم … بامدادم هیچی نمیگه … من برای بامداد ، برای عشقمون و برای زندگیمون احترام قائلم … انتظار داشتم بامداد برام بگه که اومده اما بامداد سکوت کرده

– خب شاید نخواسته با این روحیه ی خرابی که داری حساس تر بشی ، بالاخره حضور کژال برای تو خوشایند نیست

– خوشایند نیست ، اما بدتر از حضورش و نگه داشتن من در بی خبری اونم از طرف بامداد که نیست …

– فدرا اینطوری نکن با خودت … ازش بپرس شاید برات توضیح داد و سوء تفاهمات برطرف شد

– دیگه پرسیدنش چه فایده داره آدری . من و بامداد اینجوری نبودیم . ما با هم رو بودیم …

– فدرا سخت نگیر ، سخت میگذره .این مساله رو بزرگش نکن

انگار این سد پس از ماه ها دوباره پر آب شده بود ، دوباره شکسته بود … هق هقش برای خودم هم غریب بود

– آدری احساس میکنم تو این چند هفته چند سال پیر شدم … همش تو آینه دنبال موهای سفید میگردم … احساس میکنم وجودم له شده . چرا ؟ چرا اینطوری شد ؟ چرا من ؟ چرا بامداد ؟ لعنت !

دست دور شانه ام انداخته بود … صدای او هم بغض دار شده بود … اشکهایش جاری شده بود

– الهی من قربونه تو برم اینطوری نکن با خودت … بامداد همچین آدمی نیست . تو گل گلیه منی … بامداد غلط میکنه بخواد تو رو ناراحت کنه …

– من خسته ام آدری ، خسته !

– گریه کن سبک شی قربونت برم …

حتی به خاطر نمی آوردم چند وقت است گریه نکرده ام … چند وقت است ادای آدمهای محکم را در آورده ام … فقط ادایشان را ! ..من محکم نبودم … من فدرای شکننده ای بودم که دور بامداد تنیده بودم … که عادت نداشتم بامدادم را با کژال قسمت کنم … نه حالا نه هیچ وقت دیگری

– فدرا بهم قول بده حرف بزنی و این مساله رو حل کنی

– نمیدونم آدری … باید فکر کنم

– فکر کن … اما اینو فراموش نکن تو بامداد هر کسی نیستید … شما خودتونید … بی شباهت به هیچ کس … پس خرابش نکن

– آدری

– جانم گلدار ؟

– میدونی که خیلی از بودنت خداروشکر میکنم ؟

– ااا …گلدار این حرفو نزن … اگه من این کارو هم نکنم که دیگه به درد لای جرز میخورم

– مرسی آدری … فقط مرسی

– مواظب خودت باش

… در خانه را باز کرده بودم روی کاناپه نشسته بود … خیره به صفحه ی تلویزیون… مثل همان وقتهایی که خودم به این صفحه ی رنگی خیره بودم و ذهنم هزار جای دیگر

– سلام

– سلام عزیزم. خوش گذشت ؟

– آره دلم برای آدری و ترانه تنگ شده بود

– بله دیگه ما رو گذاشتی تو خونه رفتی دیدار دوستان .معلومه که خوش میگذره

لباس عوض کرده راهیه آشپزخانه شده بودم

– خیلی وقت بود دور هم جمع نشده بودیم … الان سریع شام درست میکنم

پیاز را روی تخته گذاشته بودم … صدای تلویزیون قطع شده بود … چند دقیقه بعد گرمی چانه اش را روی شانه ام احساس کرده بودم

– فسقلی من نمیخوام شام درست کنی … من میخوام کنارم باشی … مثل همیشه … مثل فدرای خودم

اشکهایی که به ظاهر از خرد کردن پیاز جاری بود را با آستین پاک کرده بودم

– خب الان شام درست میکنم میام کنار هم باشیم دیگه

– فدرا میدونی چی میگم … چی میخوام … من خودتو میخوام … فدرای خودم … همون که به عشقش هر روز از شرکت می اومدم خونه … همون که بهم زندگی میده … همون که گلاشو آب میده بوی چایی اش تو خونه پیچیده … یادآوری شیطنتاش تو جلسه خنده رو لبم میاره …

– من خودمم

– نیستی ، نمیخوای بهم بگی چی شده ؟ چیزی شده که از من پنهان میکنی ؟

– نه … چرا باید چیزی رو از تو پنهان کنم ؟

– نمیدونم … فقط میدونم که تو فسقلیه همیشگی نیستی و این خیلی آزار دهندست

چاقو را روی تخته رها کرده بودم … دستانم را زیر شیر گرفته بودم

– نه بابا … اشتباه میکنی … فقط رفتن استاد و درگیری های تزم خیلی خسته ام کرده … ایشالا تحویلش که بدم خیالم راحت میشه … چایی جنابعالی رو هم میدم

– اختیار دارید بانو … شما بفرمایید بشینید بنده خودم چایی میارم خدمتتون

یعنی این همان بامدادی بود که همیشه حرف نزده ذهنم را میخواند ؟ بود و خودش را به آن راه میزد یا دیگر حوصله خواندن ذهن به هم ریخته ام را نداشت …

دوباره من مانده بودم و گلهایی که این روزها به هیچ شکلی در نمی آمدند … منو کارگاه خالی … خالی از ترانه ای ترجیح میداد روزهای بارداری را روی صندلی پوشت بوم نقاشی نباشد …

نمیدانم دفعهی چندم بود که خواننده همین آهنگ را میخواند … خودم گذاشته بودمش روی تکرار …

سحر ندارد این شب تار … مرا به خاطرت نگه دار

دستها همان دستها بود … گل همان گل … چرا نمیشد ؟ … چرا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد … او هم با من سرناسازگاری برداشته بود … در دستم گردش کرده بودم … دوباره و دوباره روی چرخ … هر بار بدتر میشد … صدایم بلند و باند تر میشد …

گلی بود که در پنجره ی کارگاه کوبیده شده بود … صدای مهیب شکستن شیشه بود و صدای فریادم …

– سحر ندارد این شب تار …

ماشین را جلوی در کارگاه رها کرده بودم … در تاکسی مامان را گرفته بودم ،

– مامان سلام

– سلام عزیزم. خوبی ؟

– خوبم … مامان عجله دارم … دارم چند روز میرم جایی زنگ زدم بگم نگران نباشی

– کجا داری میری ؟ با بامداد میری ؟

– الان نمیتونم صحبت کنم مامان … نه … تنها میرم … نگران نباش …یه لطفی هم کن به ترانه بگو شیشه ی کارگاه شکسته … درستش کنه … دوستت دارم … خدافظ

میدانستم تمام سوالهایش بی جواب مانده و گوشی به دست مانده که چه گفته ام …

. دست روی زنگ گذاشته بودم … با شنلی نازک روی دوشش در را باز کرده بود … باور نمیکرد آنجا باشم … خودم هم باور نمیکردم

– سلام

– سلام عزیز دلم

– مهمون نمیخواید ؟

– تو مهمون نیستی برای من … بیا تو دختر

– اگه این دخترتون بخواد چند روز اینجا بمونه اجازه میدید ؟

– با کمال میل … اما باید بدونم چی باعث شده دختر من که یه دقیقه از کنار پرنسش تکون نمیخورد میخواد چند روز اینجا بمونه …

– میگم گلاره جون … میگم

شب شده بود … برایش نگفته بودم … او هم نپرسیده بود … خودش کم غم تنهایی داشت من هم تنهایی هایم را سرش هوار کرده بودم

لیوان شیر را کنار کاناپه گذاشته بود … کنارم نشسته بود … سر روی زانویش گذاشته بود … دست نوازشش یادآور دستان مادر بود … یاد بهاری افتاده بودم که سر روی زانویم گذاشته بود … بامدادی که برایش شیر آورده بود … بامداد که چند روز بود دستانش را نداشتم … از من دریغ شده بود

– گلاره جون بامداد نمیدونه اینجام ، هیچ کس نمیدونه

– خب پس اومدی اینجا قایم شدی

– یه جورایی … این روزا دوست دارم از خودمم قایم شم . میشه گلاره جون ؟

– فدرا تو هنوز جوونی … این حرفا رو زدن خیلی زوده … صدیق اگه بود خیلی ناراحت میشد که شاگرد مورد علاقه اش که مثل دخترش بود انقدر زود جا بزنه

– زود نیست گلاره جون ، خیلی وقته

– نمیدونم چقدر میخوای اینجا بمونی … میدونی که برای پیر زن تنهایی مثل من هیچی بهتر از حضور تو نیست … اما خودتو پیدا کن …

بلند شده بود … چراغها را خاموش کرده بود … رفته بود … چقدر کوتاه …

… …

حتی روزهای هفته هم اینجا از دستم در رفته بود …چه فرقی میکرد چند شنبه است ؟ که بدانم چه ساعتی میرسد ؟ که جمعه باشد و برایش لازانیا درست کنم یا پنج شنبه باشد که برایم بستنی بخرد یا سه شنبه شب باشد که فیلم ببینیم … وقتی نبود روزها هیچ فرقی با هم نداشت … صدای خودم را هم فراموش کرده بودم … او هم سکوت کرده بود … لابد منتظر بود خودم را پیدا کنم … نمیدانست روز به روز بیشتر در خود گم میشوم … میان تمام تردیدها … تمام دلتنگی ها … تمام تنهایی ها… تمام لحظاتی که قرار بود بامداد در کنارم باشد اما شاید کژال دزدیده بودشان …

کاش حرف میزد … کاش کسی می آمد … از غیب … میگفت تمام این ها توهمات ذهن بیمار من است … میگفت بامداد هنوز برای من است … کژالی هرگز وجود نداشته … نیامده … نرفته …

چرا هیچکس نمی آمد ؟ …

شده بودم باغبان خاموش گلهای استاد … آنقدر با بیلچه به جان باغچه افتاده بودم که از رویش خجالت میکشیدم … تمامش را زیر و رو کرده بودم …

– گلاره جون یعنی هیچکس نگرانم نشده ؟

– دوست داری شده باشه ؟

– نه فقط میپرسم . آخه هیچ کس سراغی ازم نمیگیره

– خب از اون گوشیه خاموشت روی میز سراغ بگیره ؟ یا از منی که خواستی به هیچکس نگم اینجایی ؟

– یعنی کسی ازتون پرسیده ؟

– دوست داری پرسیده باشه ؟

– گلاره جون سر به سرم میذارید ؟

– نه . دارم ازت سوال میکنم . دوست داری کسی دلت برات تنگ شده باشه ؟ سراغتو گرفته باشه ؟ دوست داری باور کنی تو هم دلت براش تنگ شده ؟ یا میخوای بشینی اینجا و مثل این چند روز فکر کنی خیلی تنهایی و بهت خیانت شده و عشق وجود نداره …

یعنی تمام این مدتی که سکوت کرده بود مغزم را اسکن میکرد ؟! …

– پس چرا نیومد دنبالم ؟

– ده دفعه زنگ زده به تمام مقدسات عالم قسمم داده

– پس چرا من نفهمیدم

– بس که این چند روزه تو خودت غرق بودی

– چرا بهم نگفتید ؟

– چون نپرسیدی… اما با اینکه نپرسیدی باید بهت بگم که دیر یا زود کله اش پیدا میشه … خودتو آماده کن …

خیلی آرام بلند شده بود داخل خانه رفته بود … دیالوگهایمان شده بود شبیه دیالوگهای فلسفی فیلمها که نه خود نویسنده میدانست چه نوشته ، نه بیننده سر در می آورد …

دیر یا زود گلاره جون خیلی زودتر از آنچه که باید سر رسیده بود … اما مثل هر بار آرام نبود … طوفانی آمده بود …

حتی سایه اش هم نا آرام بود … چه رسد به لحن عصبانی و صدای فریاد گونه اش

– خوش میگذره ؟

تنها نگاهش کرده بودم … در سکوت … دلم برای این هیبت مردانه تنگ شده بود … دلم برای این صدایی که اولین بار بود کمی بلندتر از حد معمول بود تنگ بود … برای دست هایی که انگار قرار نبود این بار حصار شوند دور تنهایی های من

– چیو نگاه میکنی ؟

سکوت

– حرف بزن فدرا !

– حرفی ندارم

– حرفی نداری ؟ خونه زندگیتو ول کردی اومدی اینجا … گند زدی به اعصابم حالا حرفی نداری ؟

– نه ندارم

– من نیومدم اینجا که تو حرفی نداشته باشی

– مجبور نبودی بیای ، مثل این چند روزی که نیومدی

– مجبورم بودم … چون نمیدونستم زنم کجاست … چون شیشه های کارگاه ریخته بود و پایین و زنم غیب شده بود … میفهمی ؟ مجبور بودم

دوباره سکوت بود و پوزخندی که تمام اعصابش را کشیده بود … مثل رگهای اعصاب من که تمام این مدت کشیده شده بود

– فدرا برو حاضر شو بریم

– و اگه نخوام بیام ؟

– فرقی نمیکنه … باید بیای … نیومدم باهات مذاکره کنم … پس تا اون روی سگم بالا نیومده برو حاضر شو

نمیخواستم هم بمانم … چند شب بود که دور از دستانش بی خواب شده بودم … چند شب بود که نفسمان به هم گره نخورده بود … نمیخواستم بیشتر بمانم …

گلاره جون تمام مدت لبخند به لب سکوت کرده بود … در ماشین نشسته بود ، گذاشته بود در خلوت با گلاره جون خداحافظی کنم … این مردانه های دوست داشتنی بود که مرا معتاد کرده بود …

تمام راه را تا خانه را سکوت کرده بودیم … او … من … تمام علاقه ی بینمان !

شالم را روی مبل انداخته بودم … دلم یک حمام طولانی میخواست … دوشی که تمام این غصه ها را بشوید …

لباس عوض کرده با موهای خیس چای دم میکردم… سیگار دود میکرد

از کنار همان دیوار گل گلی آشپزخانه که روزی با عشق رد میشدم ، دستش را سد کرده بود

– چیکار میکنی ؟

– کاری که خیلی وقته پیش باید میکردم . حرف بزن فدرا . دیوونم نکن

– من حرفی ندارم

– داری فقط میخوای منو دیوونه کنی …

– چرا همچین فکری میکنی ؟

– چون میدونم چند وقته خودت نیستی … چند روزه با من حرف نزدی ؟ هان ؟ زندگیه ما قرار بود این باشه فدرا ؟ ببین حال و روزمونو … خودتو ببین …منو ببین

ظرفیت تکمیل بود … دیگر بیش از نمیکشید

– نه قرار ما این نبود … قرار ما خیلی چیزای دیگه هم نبود … قرار نبود من وقتی به عشقت بله گفتم دو سال نشده این بشه حال و روزمون … قرار نبود کژال برگرده … قرار نبود تو ببینیش و به من نگی … قرار نبود ما از هم چیزی رو قایم کنیم … میبینی بامداد خیلی چیزایی که قرار نبوده اتفاق افتاده … زندگی مثل اینکه طبق قول و قرار ما پیش نمیره

– هرکی به گوشت رسونده اشتباه آمار داده

– کسی به گوشم نرسونده ، خودم اونجا بودم وقتی اومده بود دیدنت … بسه دیگه بامداد از این خراب ترش نکن

– چی میگی تو فدرا ؟ کژال اومده بود اما نه به خاطر اون چیزی که تو فکر میکنی

– هه …آره میدونم . زحمت توضیح دادن به خودت نده … بعد از سالها برگشته ایران ، اومده دیدنت فقط خواسته یه سری به دوست قدیمیش بزنه … من همه ی اینارو میدونم

– نه تو نمیدونی ! هیچی هم نمیدونی… کژال نیومده به من سر بزنه اومده هر چی ملک و املاک دارن بفروشه پول کنه ببره … بنده هم این وسط شدم وکیل خانوم که اینطوری زندگیه خودم به ریخته

راهم را کج کرده بودم بروم … دستش را برنداشته بود

– زندگیت به همی نریخته … میتونی با خیال راحت کارای کژالو انجام بدی … منم که چیزی نگفتم

– د همین چیزی نگفتناته که این وضعو درست کرده …

– ببخشید دیگه بامداد جان … شرمنده … نمیدونستم که من باید از پنهان کاریای تو حرف بزنم

– فدرا پنهان کاری کدومه ؟ کژال خودش پشیزی برای من مهم نیست که اومدن دوباره اش بخواد مهم باشه که من بخوام با اون حال و روز روحی تو حرفشو بزنم

– بامداد این حرفو نزن … توجیه کردن این کار به خاطر روحیه ی من آخرین دستاویزیه که میتونی بهش متوسل بشی …

– دستاویز کدومه ؟ یعنی تو حرف منو باور نمیکنی ؟ تو به اعتماد نداری ؟

– یه زمانی داشتم … حالا … اما … شک دارم بامداد … باورامو شکستی

هیچ نگفته بود … مشتش را در دیوار گل گلی کوبیده بود

– لعنت به من … لعنت به کژال …

از صدای کوبیده شدن مشتش بر دیوار چشم بسته بودم … دیگر جرات باز کردن چشمانم را نداشتم

نمیدانم چقدر چشم بسته بودم که وقتی پلک گشوده بودم دیگر نبود … جای مشتش روی دیوار مانده بود .

پای همان دیوار مچاله شده بودم … گریسته بودم … تا آنجا که میشد … کاش تمام آب بدنم اشک میشد … کاش کسی خرده های شکسته ی وجودم را جمع میکرد به هم میچسباند …

پای همان دیوار عقربه ها را دنبال کرده بودم … پا به پایشان دویده بودم … رسیده بودند به یک نیمه شب … دیگر خسته بودم … نای همراهیشان را نداشتم … شماره اش را گرفته بودم … نیمی از وجودم رفته بود …

بوق سوم نخورده جواب داده بود

– بله ؟

این صدای در هم شکسته صدای مرد مقتدر من نبود… با همان فین فین و صدای گرفته به حرف آمده بودم

– بامداد کجایی ؟

– تو خیابون

– نمیای خونه ؟ من تنهایی میترسم

– میام

دیالوگهایمان چقدر فرق کرده بود … دیگر نه او مرا فسقلی خطاب میکرد نه من برای مسترم زبان میریختم

در خانه را باز نکرده با انرژی ای که معلوم نبود از کجا آمده در آغوشش پریده بودم … مهم نبود چند ساعت پیش چه گفته ام … چه شنیده ام … کژال برای چه آمده … سوءتفهمات از کجا پیدا شده … چرا بی این روز افتاده ایم

مهم بود که دوباره هیبت مردانه اش را چارچوب در قاب گرفته بود … صحنه ای که هر روز عصر به انتظارش بودم …

هیچ نگفته بود … تنها دستانی بود که محکم تر از همیشه حلقه شده بود … مخدری که دوباره آرامش را به وجودم بازگردانده بود

– بامداد من میترسیدم … استاد منو تنها گذاشت … خودم خل شده بودم … دکتر بهم گفته بود کیست دارم … از همیشه شکسته تر اومدم دفترت … کژال اونجا بود … 1 هفته ، دو هفته تو هیچی بهم نگفتی ، من اونقدر محکم نبودم و نیستم که اینهمه رو دووم بیارم

هیچ نمیگفت … انگشتانش بود که میان موهایم حرف میزد

– بامداد تو به من قول دادی ! من و تو قرار بود عاشق باشیم ، قرار بود خوشبخت باشیم … من بامداده خودمو میخوام بهم پسش بده

– فدرا میدونستی نفسم به نفست بنده ، استادت که رفت کلا عوض شدی ، هر روز در خود فرو رفته تر و غمگین تر از روز قبل … میدیدمت و هیچ کاری نمیتونستم بکنم … زنم ، عشقم ، فسقلیم داشت جلوی چشمم آب میشد … نمیتونستم از اومدن کژال بگم که دوباره همون نیمچه لبخندی هم رو لبت نشسته خشک بشه … نمیدونستم بهم بی اعتماد میشی … نمیدونستم تو چشمام نگاه میکنی و میگی باورت ندارم … نمیدونستم …

– باورت دارم … اما باید بهم میگفتی

– باید میگفتم

از آغوشش بیرون امده بودم که دست خونی اش را دیده بودم … سر استخوان های دستش که در دیوار کوبیده بود خون خشک شده بود

– دستتو چیکار کردی ؟

– هیچی ، از این به بعد یادم میمونه حرف نزدن با تو چه بلاهایی میتونه سرم بیاره

باند و بتادین را با ظرفی کوچک آورده بودم …

– بیار دستتو

سرش را به پشتی کاناپه تکیه داده بود ، چشم بسته بود … دوست داشتم این پلکهای بسته ی خسته را بوسه زنم … بتادین روی دستش ریخته بودم … صورتش جمع شده بود … اشک هم در چشمانم … هر دور که باند را میچیدم قطره اشکی همراهش سرازیر میشد … با صدای فین فینم چشم باز کرده بود … نزدیک آمده بود … دوباره در هوای نفسهایش نفس کشیده بودم … بوسه زده بود بر اشکهایم

– فدرا توروخدا بسه … این اشکا رو تموم کن

– نمیخواستم به این روز بیفتیم

– شاید لازم بود … شاید من باید میدونستم این فسقلی چطوری میتونه دودمانمو به باد بده

دوباره سعی داشت مرا بخنداند … دوباره شده بود بامداد همیشه … شده بودم فدرای همیشه … شده بودم فسقلی

بعد از مدتها سر جایم میخوابیدم… درست جایی که به من تعلق داشت … جایی که خواب تنها آنجا به چشمانم می آمد …

با انگشتان در باند پیچیده اش بازی میکردم

– نمیخوای از دکتر رفتنت برام بگی ؟

– چیز خاصی نبود … چند تا کیست بود که دکتر برام قرص نوشت … دوره اش که تموم شد باز میرم آزمایش

– یعنی چیز جدی ای نیست ؟ نریم پیش یه دکتر دیگه ؟

– نه

انگار از نه گفتنم فهمیده بود این بحث مورد علاقه ام نیست

– میدونی از کِیه نخوابیدم ؟

– نه

– از وقتی وجوتو ازم دریغ کردی

– تقصیر تو بود

دوباره اسیر شده بودم میان دستهایش

– ششششش… دیگه حرفشو نزن … به اندازه ی کافی تنبیهم کردی …

سر میان موهایم برده بود

– من تو عطر این موها نفس نکشم خوابم نمیبره … دریغشون نکن فدرا

دوباره کویر وجودم سیراب شده بود … حرفهایی که خیلی وقت بود نشنیده بودم … حالا فهمیده بودم چقدر محتاج واژه به واژه اش بودم … و او چقدر بی دریغ خرجشان میکرد

سوت فر در آمده بود … تلفن پشت هم زنگ میخورد… قاشقش را به ظرف پوره ی جلویش میکوبید… گیج شده بودم

– بله ؟

– فدرااااا بالاخره دست شد

– سلااام … اِوا ، ترانه راست میگی ؟

– بخدا دارم از سفارت زنگ میزنم …

– وای خداروشکر … من به جای تو استرس داشتم …

– اره بخدا دیوونه شدم … نیما هم که مدام پالس منفی میداد …

گوشی را بین شانه گوشم گذاشته بودم … سینی بیسکوییت ها را از فر در آوردم … بیسکوییت های گرد را دیده بود روی صندلی بالا و پایین میپرید

– خب خاطره ی خوش نداشت طبیعیه … اصرار داشت هرطور شده دستش را به سینی داغ برساند

– نکن قربونت برم … داغه میسوزی

– اون آتیشپاره است دوباره ؟

– اره بیسکوییت از فر درآوردم هی میخواد برداره

– خب باشه برو بعدا بهت زنگ میزنم خانوم دکتر شیرینی پز

– دست بردار ترانه

– خب بابا دکتر نیستی که هستی ، شیرینی نمیپزی که میپزی … چرا بهت بر میخوره ؟

– بابا اصلا هر چی تو بگی … دستم بنده

– باشه باشه … فقط یه چیزی

– جانم بگو ؟

– فکر نمیکنم بتونیم پیام رو ببریم … میشه بذارمش پیش تو ؟ فقط اونجا دووم میاره … هرجا دیگه ببرم انقدر گریه میکنه و غر میزنه دیوونشون میکنه

– اره بابا چرا نشه … ولی مطمئنی دو هفته بدون شما دووم میاره ؟

– اره بابا پیش خاله گلدارش بهش خوش میگذره … یه خورده گل بدی بازی کنه و براش از اون بیسکوییت خوشمزه ها بپزی بچه قانع شده

– قربونش برم که انقدر کم توقعه

– اره بابا بچمم مثل خودمه

– ترانه تو مثلا قرار بود قطع کنیا … برو بذار به کارم برسم

– باشه اون شیطونکو ببوس میام میبینمتون

– قربانت …

آماده ی گریه نشسته بود … از لب و لوچ آویزانش معلوم بود …

– قربونت برم … عسله من اینا داغ بود … دست میزدی جیز میشد …

در یخچال را باز کرده بودم سس شکلات و توت فرنگی در آورم بیسکوییتش را تزئین کنم بلکه دلش به دست آید… توت فرنگی را جای لبش گذاشته بودم … با سس شکلات برایش چشم و ابرو کشید بودم … با حرکات کودکانه اش ذوق کرده بود …

لپش را بوسیده بودم …

– ای من قربونه تو برم که زود با مامی آشتی میکنی

دستان کوچکش را روی صورتم گذاشته بود …

– ما ما …

اولین بار بود به زبان آمده بود … نفهمیدم چطور جیغ زده بودم

– بامدااااااد …

نمیدانستم اشکهایم را پاک کنم یا لبخند پهن روی لبم را جمع کنم

با بهار سراسیمه دویده بودند به آشپزخانه …

– فدرا چی شده ؟

– بامداد به من گفت ماما … گفت … بخدا گفت …

از ترس جیغم زبانش بنده امده بود گریه سر داده بود …

بامداد میخندید … بهار همانطور نگاهمان میکرد … داشتند با بامداد رفع اشکال میکردند که جیغ زده بودم

بامداد از روی صندلی بلندش کرده بود …

– بابایی قربونت بره بیا بغل خودم مامانت ذوق زده شد … تو چرا گریه میکنی ؟

صورتش را غرق بوسه کرده بود … مثل همیشه که آغوش بامداد معجزه میکرد آرام شده بود … دست دور گردن بامداد انداخته بود …

– ای جانم … ببین دخترم چه زود آروم میشه … یه بابا هم بگو بابایی برات ذوق کنه ، بابایی قول میده جیغ نزنه

– عمو داری از آب گل آلود ماهی میگیری ؟

– چیکار کنم دیگه … میگم حالا که زبون باز کرده منم یه بابا درخواست کنم …

– بامداد بخدا گفت … باور کن

– عزیز دلم باور میکنم … با اون جیغی تو زدی دیگه میترسه چیزی بگه …

– خیلی بدی … خب من ذوق زده شدم … دست خودم که نبود …

فرگل را در آغوش بهار گذاشته بود …

– بهار جان بگیر که اومدیم اون یکی فسقلیو آروم کنیم این یکی فسقلی باهامون قهر کرد

در آغوشم کشیده بود … نه گذر سالها … نه مادر شدن … هیچکدام گرمای این آغوش را تکراری نکرده بود … هنوز جاذبه اش را داشت …

میان بازوانش جا خوش کرده بودم که در آغوش بهار بی قراری کرده بود …

– ماما … بابا

بامداد اگر میتوانست فریادی بلندتر میزد … حالا فهمیده بود شنیدن صدایش چه لذتی دارد…

با یک دست او را در آغوش گرفته بود … دست دیگرش دور کمرم حلقه شده بود

– من قربون شما دوتا برم … زندگیه منید … جان بابا

بهار با اشک حلقه شده در چشمانش گوشی به دست عکسمان را گرفته بود

شب باورم نمیشد موجود کوچک در گهواره چند ساعت پیش شیرین ترین لحظه های زندگی ام را رقم زده … مثل همان ساعتی که به دنیا آمده بود … همان ساعتی که اشک شوق ریخته بودم از دیدن موجود کوچک دوست داشتنی ام که پدرش بامداد بود … بامدادی که تمام وجودم را لبریز محبت کرده بود … بوسه هایی که هرگز نگذاشته بود احساس کنم فراموش شده ام … انگار قرار بود بهترین مرد دنیا باشد … بهترین پدر دنیا

کنار پنجره تمام این لحظه ها را مرور میکردم …

شنلی روی شانه ام انداخته بود … دست هایش را بر نداشته بود …

– تو فکری فسقلی ؟

– بامداد من دیگه داره میشه 30 ساله ام تو هنوز به من میگی فسقلی … میترسم فردا پس فردا فرگلم منو فسقلی صدا کنه

– فرگل بیجا کرده … تو فقط فسقلیه منی … فرگلم فقط حق داره همون مامان صدات کنه …

– بامداد باورت میشه من و تو امروز اولین بار بود که ماما و بابا شدیم ؟

– باورم میشه عزیزم … از وقتی تو اومدی تو زندگیم خیلی چیزا باورم میشه … یه روزی بهت میگفتم دوست دارم حتما یه دختر داشته باشم … حالا تورو دارم که بهم دوست داشتنی ترین دختر دنیا دادی … چرا باورم نشه ؟ دیگه چی میتونم از خدا بخوام ؟

– نمیدونم … مثلا یه خواهر یا یه برادر واسه فرگل …

با همان دستهایی که روی شانه ام گذاشته بود چرخانده بودم

– ببینمت تورو فدرا ؟ تو الان داری خبری به من میدی ؟

– نمیدونم … دارم میپرسم دوست داری خانواده مون بزرگتر شه ؟

– من از خدامه … ولی اگه خبری هست لطفا همین الان بهم بگو مثل فرگل سکته ام نده

– من کی سر فرگل سکته ات دادم ؟ فقط خواستم سورپرایزت کنم

– همون سورپرایز جنابعالی منو سکته داد دیگه قربونت برم … حالا رک و راست بگو ببینم خبریه ؟

– نمیدونم … فقط ماهانه ام به هم ریخته … مطمئن نیستم … فردا باید برم آزمایش …

و لبهایی بودکه قفل شده بود … بامداد ی که هنوز هم مردانه هایش بلد بود چطور زنانه هایم را ورق بزند …

عاشق شدیم … تردید کردیم … اعتماد کردیم … ازدواج کردیم … دور شدیم … نزدیک شدیم … بچه دار شدیم … حالا پشت پنجره ی خانه مان هنوز عاشق بودیم

زندگی فدرا در آستانه ی سی سالگی شاید به سادگیه قصه نبود … اما به سادگیه یک زندگی بود… زندگی خودش … گل گلی های خانه اش… عشق زنانه اش … و عاطفه ی مادرانه اش … به سادگی خودش ، نه هیچ کس دیگر !

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x