رمان به سادگی پارت 6

3.1
(7)

میخندیدم از دستشان …

– بچه ها پا شید یواش یواش … من میخوام برم کلاس ثبت کنم

– اه… فدرا تو هم قضیه ی ز گهواره تا گور دانش بجوی شدیا …

– ساکت باش … من انسان فرهیخته ایم … بعدشم دانش نیست میخوام سفالگری ثبت نام کنم …

– تو همین کوزه گریت مونده بود فقط … پاشید بریم …

انقدر موقع ثبت نام ذوق زده بودم که مسوول ثبت نامشان احتمال داده بود شیرین عقل باشم …

– الو ترانه سلام…

– به سلام گلی گلیه خودم چطوری ؟

– خوبم …ترانه کارگاهی ؟

– اره ولی کم کم میخواستم برم خونه

– خب من تا 5 دیقه دیگه اونجام …بیا پایین…میرسونمت …یه کاری هم باهات دارم تو راه بهت میگم …

– ای فدرا خدا یک در دنیا صد در آخرت عوضت بده … انقدر خسته بودم که حال نداشتم 10 کورس تاکسی سوار شم…

– بنده خودم رانندت میشم عزیزم …

– شما سروری …حالا چی شده اومدی اینوری ؟

– اولا که بعد از مسافرت ندیدمت دلم برات تنگ شده … دوما که سلام گرگ بی طمع نیست !

– ااااا … الان گرگه قصه تویی ؟ چه گرگ نازی … حالا سلام پر طمعت چی هست ؟

– دارم از آموزشگاه میام … سفالگری ثبت نام کردم… مامانم هم اتمام حجت کرده گل خونه نمیاری… حالا میخواستم ببینم اگه یه بخشی از اجاره ی کارگاه رو باهات قسمت کنم میتونم یه روزایی بیام… البته قبل از جواب دادن بهت بگم که میدونم تنهایی لازم داری و خلوت … اگه جوابت منفی باشه من هیچ ناراحت نمیشم … چون تو نقاشی نیاز به سکوت داری …کارگاه هم یه جای شخصیه …

– خب استاد اگه نطقتون تموم شد از بالای منبر تشریف بیارید پایین …بامداد بیچاره راست میگه ها ذوق زده میشی همینطوری رگبار میبندی…بابا یه نفس بگیر … (بامداد گفته بود ؟ … من رگباری حرف میزنم .. ؟ …خب همیشه همینطور بوده … وقتی هول میشوم بی وقفه حرف میزنم… یعنی بامداد راجع به من با ترانه حرف زده بود ؟ … چرا ؟ )

– ببین گل گلی اولا که تو پول هم ندی کارگاه دربست دراختیارته … کی بهتر از تو بیاد اونجا که منم روحیه ام شاد شه از خودم هنر در کنم … ؟

– پس یعنی موافقی ؟ اما به شرطی که بذارم بخشی از پولو بدم

– اگه این باعث میشه راحت باشی خب بده …

– دمت گرم ترانه مرسی یه عالمه

– چاکر خانوم روانشناس کوزه گر

تند تند در آشپزخانه میچرخیدم …سالاد درست میکردم و برای مامان تعریف میکردم… شاید واقعا فرفره بهترین واژه ای بود که بامداد برایم انتخاب کرده بود …واقعا مثل فرفره در چرخش بودم… گفته بود وقتی ذوق زده میشوم تند تند حرف میزنم … این را هم دست گفته بود… از کی بامداد انقدر خوب مرا بلد شده بود ؟ …

– به به سلام خانوم اسلامی عزیز… خسته نباشید…

– سلام گل دختر …سلامت باشی … چطور شده امروز اومدی ؟

– اومدم یه سر استادو ببینم و برم … آموزشگاه کلاس دارم اما با استاد هم کار واجب دارم… خیلی مونده مراجعشون بیاد بیرون ؟

– نه الاناست که تموم شه …

به محض بیرون آمدن مراجع استاد جهیده بودم در اتاق …

– استاد سلام … خسته نباشید

– سلام ! … ببینم من پیر شدم روزای هفته رو قاطی کردم یا تو سر به هوا شدی ؟ امروز ! اینجا ؟ !

– استاد… نه شما پیر شدید نه من سر به هوا… فقط من ذوق زده شدم نتونستم صبر کنم …چند روز پیش با دوستمون که قرار بود صحبت کنم راجع به نیما حرف زدم… گفتن باید نیما بره اونجا یه مصاحبه …منم اومدم با شما در میون بذارم…

– خب خیلی ممنون که زحمت کشیدی… (گوشی را برداشت …تک شماره ای را گرفت)

– خانوم اسلامی وقت بعدی نیما کیه ؟

– خب فدرا جان وقت بعدی نیما دو هفته ی دیگه است … این دو سه روز رو دست نگه دار بذار یکم به تکاپو بیفته … بعد

آخر هفته خودت بهش زنگ بزن این پیشنهادو مطرح کن

– خودم زنگ بزنم استاد ؟ کار درستیه ؟

– ببین فدرا جان نیما الان در یک مرحله ی حساسه… حضور آگاهانه ی تو میتونه کمک بزرگی باشه… اما تو برای نیما نباید روانشناس باشی یا ناجی افسانه ای یا یه نفر که از سر ترحم براش کار پیدا کرده… میتونی بهش زنگ بزنی و بگی این شرکت میخواد نیرو استخدام کنه و تو به نظرت رسیده اونو معرفی کنی…خودش باید برای به دست آوردن این شغل تلاش کنه… تو فقط براش یه دوست باش …

– هر چی شما بگید استاد…پس من الان چیکار کنم ؟

– فعلا فقط شمارشو از خانوم اسلامی بگیر… چند روز دیگه بهش زنگ بزن …براش توضیح بده که به خاطر این موضوع شمارشو از خانوم اسلامی گرفتی… تا ببینیم چی میگه …

– چشم استاد… پس با اجازتون من برم …

– خدانگهدارت دخترم …

… …

برگه های کوئیز را روی میزهایشان میگذاشتم … انگلیسی به مسعود گفته بودم شاید بد نباشد کمی بیشتر تلاش کند …

چشمکی به نگار زده بود … سر از چشمکش در نیاورده بودم… اما لبخندی که روی لب نگار نشانده بود میگفت اوضاع بینشان خوب است …

عروسی سارا به اندازه ی عروسی آدری هیجان نداشت … جون بامدادی نداشت که برایم غذا بکشد … مواظبم باشد … ترانه ای که یک ریز وسط برقصد … و موقع شام به غذاها سرکشی کند … اما خب تمام مدت با آدری نشسته بودیم از شرق و غرب میگفتیم و میخندیدیم … مامان و خاله ژاکلین هم که نرسیده موضعشان مشخص بود … نرسیده بحث را آغاز کرده بودند

سارار از دور برایمان چشم غره ای رفته بود که حساب کار دستمان آمده بود … رفته بودیم کنارش: به سلام عروس خانوم … از این نگاههای خشن به ما نکن دلمون هری میریزه …

شما دو تا خجالت نمی کشید ؟

مگه من دعوتتون کردم کنفرانس علمی … ؟ عروسیمه ها ناسلامتی ! شمام دور از جون دوستای صمیمی ام هستید رفتید نشستید دور میز واسه من هر هر میکنید …

ادری سریع دستش را گرفته بود: باشه عزیزم … وحشی نشو … الان میریم میرقصیم … سارا که فکر کرده بود ادری قرار است چه کلمات محبت آمیزی نثارش کند از وحشی آدری شاخ در آورده بود … زده بود زیر خنده …

آدری و گارن رفته بودند وسط کمی برقصند … من هم گوشه ای ایستاده بودم …مثلا دست میزدم … همراهی میکردم… از خانواده ی احسان بعید بود عروسی مختلط برگزار کنند … ولی خب خیلی وقت بود که دیگر میشد دید آدمها کارهای بعید را خیلی راحت انجام میدهند …

– سلام …نوشیدنی میل دارید ؟

برگشته بودم… اولین بار بود این پسر با موهای روغنی را میدیدم

– نه ممنون

– شما از دوستان سارا خانوم هستید ؟

– بله

– میگم چون من اولین باره میبینمتون …

منتظر بود که جوابش را بدهم یعنی ؟ … خب باید میگفتم زیارت قبول… از ان دست پسرهایی که سعی دارند با یک کت و شلوار و رفتار نسبتا محترمانه خودشان را جنتلمن ترین مرد روی زمین نشان دهند … بعدترها معلوم میشود با دوستانشان شرط بندی کرده اند به اصطلاح مخت را بزنند… شاید واقعا هم اینطور نبود … اما در آن لحظه دوسا نداشتم به راحتی سر صحبت را باز کند … اگر بامداد بود هرگز جرات نمیکرد… بامداد خودش هم که نبود گرمای وجودش دلم را خوش میکرد …

– با اجازه … مزاحمتون نشم

– خواهش میکنم

(هر چه که بود باهوش بود… فهمیده بود باید فلنگ را ببندد… )

– سلام آقای نیما فدرا هستم… دانشجوی دکتر صدیق( از آقای نیما گفتن و فدرا معرفی کردن خودم خنده ام گرفته بود … اما خب استاد گفته بود باید سعی کنم کم کم صمیمیت و اعتماد ایجاد کنم … با آقای نیما شروع کرده بودم تا شاید کم کم به نیما تبدیل شود )

– سلام …خوب هستید ؟ … بفرمایید …امرتون

لحنش کاملا غیر دوستانه بود لابد فکر کرده بود میخواهم در کارش فضولی کنم …

– ممنون … میبخشید مزاحم شدم… شمارتونو از خانوم اسلامی گرفتم … راستش ما یکی از دوستانمون شرکت مهندسی دارن … و الان دنبال جذب نیرو هستن … خواستم بپرسم اگه هنوز خودتون کاری پیدا نکردید برای مصاحبه برید

– و چه دلیلی داره که شما بخواید همچین لطفی به من بکنید

اگر میخواستم با لطافت دخترانه کوتاه بیایم و بهانه تراشی کنم فکر میکرد با استاد روی هم ریخته ایم که از روی ترحم برایش کار پیدا کنیم … الان وقت لطافت به خرج دادن نبود …

– ببینید آقای نیما اولا که لطف نیست … من یه جورایی دارم به دوستمون کمک میکنم که نیرو پیدا کنه … دوما نگفتم شما صد درصد استخدامید… گفتم برید مصاحبه … حالا اینکه شما هر کاری رو یه جور تعبیر میکنید مشکل من نیست !

– ببخشید …مثل اینکه خیلی عصبیتون کردم…منظوری نداشتم…امیدوارم درک کنید …

(چه زود کوتاه امده بود … تازه گرم شده بودم خودم را برای یک دعوای حسابی آماده کنم … نیما نقشه هایم را به هم ریخته بود)

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

– خواهش میکنم … حالا شماره شون رو یادداشت کنید اگه دوست داشتید زنگ بزنید … اگرم نه که هیچی …

– بفرمایید

– شماره را خواندم … : شماره ی منم که دارید …میدونم مصاحبه های کاری سخته … اگه به نظرتون لطف و ترحم نبود بهم بگید همراهتون میام …

– باشه …مرسی …

آن روی فدرا گونه ام بالا آمده بود …

… …

ضبط ماشین را روشن کرده بودم … شیشه ها را تا آخر بالا کشیده بودم … آهنگ ابی گذاشته بودم … با تمام قوا همراهیش میکردم… گاهی اوقات دوست داشتم میان دخترانه هایم سرکش باشم… اوج آهنگ بود که گوشی زنگ خورده بود … عجب اشتباهی کرده بودم گوشی را به ضبط ماشین وصل کرده بودم… هنوز دکمه ی سبز را نزده صدای جیغ ترانه در ماشین پیچیده بود …

– فدراااااا باورت میشه من مجوز گرفتم… خدایااااااا باورم نمیشه … فدرا من میتونم نمایشگاه بذارم … میفهمی ؟

– وای ترانه ه ه ه ه تبریک میگم … ایول … بالاخره موفق شدی …

– فدرا باورت نمیشه چقدر خوشحالم …اول از همه به تو زنگ زدم… امشب همتون شام مهمون منید … زنگ بزن به مامانت خبر بده … منم میرم به پیام و بچه ها زنگ بزنم …

ترانه قطع کرده بود … یعنی هیچ نمیتوانمی را نمیپذیرفت… به مامان زنگ زده بودم … خوشحال شده بود … باید در این فاصله برای ترانه هدیه ای میخریدم …

بهترین هدیه در این مناسبت میتوانست یک جعبه رنگ روغن باشد … چند مغازه را زیر و رو کرده بودم تا رنگ مرغوب بخرم … فروشنده برایم جعبه ی رنگ را به طرز زیبایی کادوپیچ کرده بود …

وقتی رسیدم ادری و گارن و پیام امده بودند اما خبری از بامداد نبود … خیلی دلم را صابون زده بودم ببینمش … دلم برایش پر زده بود …

ترانه از همیشه شادتر بود … ترانه نگذاشته بود غذا سفارش دهیم …گفته بود صبر کنیم بامداد برسد …

با پیراهن مردانه ی مشکی و شلوار مشکی جدی تر و پر ابهت تر از همیشه رسیده بود … خواستنی شده بود … به ازای تمام این مدتی که ندیده بودمش نگاهش کرده بودم …

صندلی رو به رویم را اشغال کرده بود … با ترانه شوخی میکرد …اما نگاهش را میدیدم … در چشمانم … پر از مهر ِ مردانه ی همیشگی اش …

منوها به تعداد نفراتمان نبود … منو را سمتم گرفته بود … فسقلی چی میخوری ؟ ؟ …

– من سالاد سزار

– سالاد که سالاد ِ … غذا چی میخوری ؟

– همین …کافیه

– غذا انتخاب کن با من بحث نکن … (خدا رحم کرده بود همه شان در حال سر و کله زدن با منو بودند بحثم با بامداد را نمی شنیدند)

– باور کنید من نمیتونم الان یه غذا بخورم … ترجیح میدم سالاد بخورم …

– خب یه غذا انتخاب کن منم باهات میخورم …

(دخترانه های من عادت نداشت غذا را با مردی قسمت کند … حتی با بابا … حتی با فرداد … شاید برای بامداد عادی بود … اما برای من نبود …میدانستم بحث با بامداد راه به جایی نمی برد … )

– خب من استیک میخورم

– خیلی خب …

صندلی اش را عوض کرده …کنارم نشسته بود …

– ترانه من اینو خیلی هول هولی خریدم… خیلی هم که از دنیای نقاشی سر در نمیارم… فقط خواستم تو این شب که همچین خبر خوشی بهت رسیده یه هدیه ای بدم که به دردت بخوره …

جیغ ادرینا در آمده بود: فدرااااا ای پلید … چرا نگفتی … ما اینطوری دست خالی اومدیم … اصن ترانه اون کادو از طرف منه

– وای گلدار چرا همچین کاری کردی ؟ … مرسی… بچه ها همین که شما امشب که خیلی برای من شب ِ مهمیه کنارم بودید خوشحالم میکنه …

روبان دور بسته را باز کرده بود : … وااااای فدرا این وینزور ِ… از بهترین مارکاست … مرسی …

– اصلا قابلتو نداره … از طرف همه ی ما ، که بعدا معروف شدی ما رو یادت نره …

غذاهایمان را آورده بودند … حالا باید غذایم را با بامداد شریک میشدم … کمی سالاد در بشقابم کشیده بودم

– فسقلی اگه فکر کردی با سالاد خودتو سیر کنی من گول نمیخورم … پس تا استیک یخ نکرده بخور …

(سرم را برگرادنده بودم نگاهش کنم … هنوز دهان باز نکرده )

– چشماتو واسه من گرد نکن …بخور…

استیک را جلویم گذاشته بود … با ضرب و زور با آن کند ترین چاقوی دنیا چند تکه گوشت در دهانم گذاشته بودم …

حتی ادریو گارن و پیام و ترانه هرکدام جدا غذا گرفته بودند … انوقت من با بامداد هم غذا شده بودم …

چاقو و چنگالم را کنار گذاشته بودم …: دیگه واقعا نمیتونم…

– خب بیا حالا سالادتو بخور…

– بامداد مثل پدری که دختر بچه اش را تر و خشک میکند غذا خوردنم را زیر نظر گرفته بود … بشقاب استیک را نزدیک خودش برده بود … شروع کرده بود به خوردن… آنهم از غذای من ! …

آن شب نه تنها ترانه ، من هم بعد از مدتها به مراد دلم رسیده بودم … خودم میدانستم دلم برای بامداد تنگ شده …

پشتم می آمد …

قرار بود ترانه و پیام را برساند … بعد از آن تصادف دومین باری بود که آرزو میکردم کاش ماشین نداشتم … دیگر برایم مهم نبود این ماشین همان جیمبوی دوست داستنی خودم است … دوست داشتم بامداد مرا برساند… دوست داشتم بوی جانفرانکو فرره ی پیچیده در ماشین بامداد را نفس بکشم … از آن آرزوهای بی سر و ته و بی سر انجام !

با بچه ها خداحافظی کرده بودم … تا ماشین همراهم آمده بود … در ماشین را باز کرده بود … حبسم کرده بود میان در… یک دستش روی سقف بود …دست دیگرش روی در ماشین … به راحتی میتوانستم بویش را استشمام کنم … کاش همیشه همینطور نزدیک می ماند …

– فسقلی مواظب باش … درارو قفل کن … اروم هم رانندگی کن … رسیدی خونه بهم خبر بده

– مرسی … حتما …

نشسته بودم… در را بسته بود … شیشه را پایین کشیده بودم …

– در ضمن خوشحال شدم دیدمت فسقلی … مگه همین مناسبتای ناگهانی و دیر به دیر بهانه ای بشه واسه دیدنت

(مگر بامداد برای دیدن من بهانه میخواست … نمیدانست خودم نیما را بهانه کرده ام که صدایش را بشنوم … من حتی به دنبال بهانه برای دیدنش هم نبودم … قانع بودم … حتی به شنیدن صدایش … کاش او هم بهانه می تراشید … )

– منم همینطور …خدافظ …

رسیده بودم … برای آقا یوسف از بامداد و امشبش گفته بودم … باید سری هم به بابا میزدم …این بار خوشحال … همیشه غم هایم را در کوله میرختم به دیدنش میرفتم … این بار میخواستم با خوشحالی هایم بروم … درس خواندم… کمک کردنم به نیما … سفالگری ثبت نام کردنم … بامداد خواستن های دلم … خیلی چیزها بود که بابا از انها بی خبر بود …

پیام داده بود … : خبر ندادنت دو حالت داره :یک اینکه هنوز نرسیدی که امکانش خیلی کمه دو اینکه اصلا برات مهم نبوده که خبر بدی …

بعد از این مدت میتوانستم لحن دلخور بامداد را در پیامش احساس کنم …

– سلام … ببخشید واقعا رسیدم حواسم پرت شد… میدونید که بدقول نیستم …

– میدونم فسقلی …کاش تو هم بعضی چیزارو میدونستی … شبت بخیر

بامداد با این شب بخیرش نگذاشته بود فضولی کنم … نگذاشته بپرسم چه چیزهایی را باید بدانم … خب او هم خیلی چیزها را نمیدانست… نمیدانست امشب چقدر دیدنش خوشحالم کرده …نمیدانست از وقتی رسیده ام از تیپ مشکی و رفتار دلنشینش برای آقا یوسف تعریف کرده ام … نمیدانست حواسم بیشتر از همه به خودش پرت شده که فراموش کرده ام رسیدنم را خبر دهم … پس خیلی هم جای گله نداشت … مساوی میشدیم !

– بابا خان تو که بی معرفتی یه سراغ از من نمیگیری ولی ببین من هی میام بهت سر میزنم … گفتم که از دست من خلاصی نداری … از اون دفعه که با فرداد اومدیم پیشت خیلی اوضاع بهتر شده … الان شما در محضر یک جوجه روانشناس هستید … تازه رفتم اسممو سفالگری هم ثبت نام کردم … ببین چه دختری داری ! … برو اونجا به دوستات پزشو بده … یه روزایی میرم تو مطب استادمون … الان هم دارم به طور جدی با استاد رو یه پرونده کار میکنم … آخه میدونی بابا ما روانشناسا خیلی سرمون شلوغه … میدونم الان اگه بودی کلی میخندیدی و لپمو میکشیدی … تازه خبر اصلی رو بگو ! … دیشب بامداد رو دیدم … انقدر خوب بود بابا … تازه میخوام نیما رو هم ببرم شرکتش … اصن کاشکی من خودم برق خونده بودم میرفتم تو شرکت بامداد … میبینی ؟ … شانس نداریم که … ! اوه اوه … میبینی چه پررو شدم … خلاصه که بابا جان بچه تربیت کردی تحویل جامعه دادی که از هر انگشتش یه هنر میریزه … فقط … فقط حیف که یکی نیست بیاد این هنرارو جمع کنه … امروز عصری اولین جلسه است … دعا کن به جای تئوری درس دادن و 3 ساعت حرف زدن از تاریخ هنر بهمون گل بدن… خب آخه باباجون بد میگم ؟ … من میگم تاریخ هنر تو زندگی ِ هر کس از اون لحظه ای شروع میشه که خودش هنرو درک کنه … تو وقتی معنای هنرو حس نکرده باشی برات چه اهمیتی داره که قبل از تو کی به هنر پرداخته و روش کار کرده … خب بابا جان کنفرانس تموم شد … حالا جدا اگه بهمون گل دادن کار کنیم من اولین اثرمو میارم قبل از همه به تو نشون میدم… یا نه بذار به مامانم نشون بدم … دومین نفر به تو … خب ؟ … بعدش باید فکر کنم 3 امین نفر به کی نشون بدم …

این بار از پیش بابا برگشته بودم سرخوش … طبق معمول که می رفتم انجا از دنیا کنده میشدم صفحه موبایلم به تعداد زیادی تماس از دست رفته مزین شده بود … اما نام نیما بقیه را از چشمم انداخته بود … بلافاصله دست روی نامش گذاشته بودم …

– الو

– سلام آقای نیما … فدرام … من اومده بودم سر خاک پدرم متوجه نشدم تماس گرفتید …کاری داشتید با من ؟ (شاید اگر نمیخواستم فاصله های بین خود و نیما را کم کنم نمگفتم کجا بودم … اما خب قرار بود با هم دوست باشیم ..باید از یک جایی شروع میشد … )

– نمیدونستم پدرتون فوت شدن … خدا رحمتشون کنه … راستش میخواستم بگم برای امروز وقت گرفتم برای مصاحبه گفته بودید بهتون خبر بدم …

– خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه… ااا… چه عالی … خب چه ساعتی ؟

– ساعت 2

– اوکی…پس قرار ما میدون مادر ساعت 1:30

– باشه ممنون

– خواهش میکنم خدافظ

این نیمای آراسته در این لباسهای رسمی هیچ شباهتی به نیمای ژولیده ی مطب استاد نداشت … این نیما میتوانست در خیابان توجه دختران را جلب کند… مهم تر از همه نگاهش بود که دیگر خالی نبود … برق داشت … شاید خوشحال بود از اینکه بعد از مدت می تواند مثل بقیه ی همجنسانش زندگی کند … دنبال کار بگردد… لباس رسمی بپوشد برای مصاحبه … استرس داشته باشد که استخدامش کنند… شاید هم تمام اینها احساساتی بود که من در ذهنم دوست داشتم نیما داشته باشد در این فاصله که میدان را دور میزدیم تا به هم برسیم …

دستم را دراز کرده بودم : سلام …

– سلام …خوبید ؟ …لطف کردید اومدید…

– قرار شد دیگه تعارف تیکه پاره نکنیم دیگه … در ضمن یادتون باشه اگه مصاحبتون موفقیت آمیز بود شیرینی من فراموش نشه …

لبخندی دوست داشتنی زده بود … تا به حال لبخندش را ندیده بودم … دلنشین بود …

– من اگه مصاحبه ام هم قبول نشه به شما شیرینی میدم… الان برام مهم موفقیت نیست … فقط میخوام یه زندگی عادی داشته باشم مثل بقیه آدما…

– پس بریم ببینیم چی میشه …

منشی بامداد دختری خوش رو و جدی بود … مینداستم امید به دیدن بامداد یا شنیدن صدایش ازاتاقش در انتهای آن راهروی پیچ در پیچ خیالی باطل بیش نیست … به نیما گفته بودم همانجا منتظرش میمانم … مصاحبه کاری بچه بازی نبود ..نیما هم بچه نبود که دنبالش راه بیفتم به اتاق بامداد …

کاملا میشد قدمهای سستش را احساس کرد … اگر میخواستم دوستش باشم باید واقعا وظایفم را خوب اجرا میکردم …

– مستر نیما … اصلا مهم نیست که چی میشه …مهم اینه که ما مثل دو تا آدمه عادی اومدیم مصاحبه کاری… و ممکنه مثل آدم عادی هم جواب رد بشنویم …

لبخند زده بود … خیلی آرام نشده بود …اما خب از هیچی بهتر بود : مرسی فدرا

یک نیم قدم جلو رفته بودیم … من او را مستر نیما خطاب کرده بودم …او مرا فدرا …امروز اگر هیچ اتفاق دیگری هم نمی افتاد همین کافی بود …

کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم را تازه خریده بودم … نارین میگفت بین کتابهای امانوئل اشمیت این یکی شاهکار است … کتابم را از کیفم در اآورده بودم … خودم کم از نیما اضطراب نداشتم … در مقابل آنهمه ابهت و جدیت بامداد همه کم می آوردند …

نمیدانم چقدر از کتاب را خوانده بودم … حجم زیادی بود … با صدای منشی بامداد که چای و بیسکوییت برایم روی میز گذاشته بود سر بالا کرده بودم :

– مرسی از لطفتون … چرا زحمت کشیدید ؟

– نوش جان … دیدم تو کتاب غرق شدید گفتم یه چایی میچسبه … خودمم یه روزایی که حجم کاری شرکت کمه کتاب میخونم … دیگه این کتاب خوندن و چایی خوردنا شده نیمچه تفریح روزانه ام

– چقدر خوب … این کتاب تازه ی امانوئل اشمیته من گرفتم …منتها چون برای ارشد میخونم گذاشتم تو کیفم که تو اوقات بیکاری بخونم … جلسه هاشون همیشه انقدر طول میکشه ؟

– والا راستش خیلی وقته که برای جذب نیرو مصاحبه نداشتیم … اما قبلا بیشتر از نیم ساعت طول نمیکشید …

(ساعتم را نگاه کرده بودم … 2 ساعت و نیم بود که نیما در اتاق بامداد بود … کلاس سفالگری داشتم … بیشتر از این نمیتوانستم منتظر بمانم )

گوشی را در آوردم … برایش نوشتم : مستر نیما رفیق نیمه راه نیستم ولی امروز اولین جلسه ی کلاسمه … فکر نمیکردم مصاحبه انقدر طول بکشه … میرم…لطفا حتما نتیجه رو بهم اطلاع بدید.بازم ببخشید

از جا بلند شدم … فنجانم را خودم در آشپزخانه گذاشتم : مرسی از محبتتون …من دیگه نمیتونم برای دوستم صبر کنم ..کار دار باید برم … خوشحال شدم دیدمتون …

داشتم دستش را میفشردم که نیما سراسیمه و پشت سرش بامداد آمده بود

– فدرا جان خیلی ببخشید … من رفتم تو بامدادو دیدم اصلا نفهمیدم چی شد … بخدا شرمنده ام

گیج و گنگ نگاهشان میکردم … نیما در این دو ساعت رئیس شرکت را بامداد صدا میزد… ؟

به بامداد هم سلام کردم … نگاهش دوستانه نبود … نمیدانم چرا … در جواب سلامم سری تکان داده بود

– نه مساله ای نیست … فقط من کلاس دارم دیگه داشت دیرم میشد گفتم برم …

– آخه این آقا بامداد آشنا در اومد … داستانش خیلی طولانیه … باید برات تعریف کنم

– ااا..چقدر خوب و عالی … خب شما بفرمایید به صحبتاتون برسید… منم برم کلاس …

بامداد هیچ حرفی نمیزد…معلوم بود شمشیرش را از رو بسته …

– نه نه فدرا صبر کن منم میام باهات … دیگه از این به بعد بامدادو تو شرکت زیاد میبینم …

– نه… تعارف نمیکنم …من که ماشین دارم … الانم سریع باید برم کلاس… بعدا یه جا قرار میذاریم شما این قضیه ی آشناییتونو برای من تعریف کنید …

– باشه…بازم ببخشید … بهت زنگ میزنم …

– خواهش میکنم… پس فعلا خداحافظ همگی

من 3 ساعت کار منشی معطل مانده بودم… بامداد و نیما آشنا از آب در آمده بودند … آنوقت بامداد برای من قیافه گرفته بود ؟ … سر پیاز بودم یا ته پیاز ؟

خوشبختانه از استاد سفالگری شانس آورده بودم … گل دستمان داده بود … گفته همانطور که شِیپ های رو به رویمان را درست میکنیم برایمان صحبت میکند…

اینجا قلمرو ی من بود ، احساساتم و دستانم که گلها را شکل دهد … هر طور که دلم میخواهد … نه بامدادی به آن راه داشت ، نه نیمایی و نه هیچ بنی بشر دیگری …

چیزی که درست کرده بودم به نظر خودم خنده دار بود …اما استاد گفته بود برای شروع بد نیست …

قرار بود اول از همه به مامان نشان دهم بعد هم بابا …

شی سفالی دست سازم را جوری در پله ها حمل میکردم که انگار شیشیه بلور است … میخواستم مامان به محض باز کردن در اثر هنری ام را رویت کند …

در باز شدن همانا و هویدا شدن فرداد همانا … فرداد و دنیا شام آمده بودند پیشمان

– این چیه ؟

– این یک اثر بسیار هنریه … اثر هنرمند بزرگ معاصر فدرا !

– بودیم در خدمتتون حالا ! … از کی تا حالا اونوقت شما هنرمند شدید ؟

– بنده از همین 2 ساعت پیش سفالگر محسوب میشم …

– اوه اوه …کی میره اینهمه راهو … خوبه حالا معلوم نیست چی درست کردی …

در خانه دنبال فرداد میکردم که دنیا اثرم را برداشته بود به مامان نشان داده بود و داشت از بامزه بودنش صحبت میکرد …

حالا نه مامان اولین نفر بود نه بابا دومین نفر … اما خب به حضور فرداد و دنیا در خانه مان می ارزید …

مامان از دنیا در مورد برنامه شان برای بچه دار شدن می پرسید … من هم با فرداد تخته بازی میکردم … تمام هوش و حواسم پیش حرفهایشان بود … تاسها را پرتاب کرده بودم میان تخته …

– الهی عمه اش قربونه اون فینگیلی بره … خودم میبرم میگردونمش … فقط دنیا از الان گفته باشما بگو منو فدرا صدا کنه … من از عمه خوشم نمیاد…یاد ی عمه بدجنسا میفتم …

فرداد قهقهه زده بود : باشه حالا جوگیر نشو بشین بازیتو بکن … نه به داره نه به باره عمو یادگاره …

نیما اس ام اس داده بود : میس فدرا اگه وقت داری یه جا قرار بذاریم فردا همو ببینیم تا من از امروز و مصاحبه ی به اصطلاح کاری برات بگم …

نیما هم بلا شده بود … تا دیروز به زور حرف از دهانش در می امد حالا مثلا شوخ شده بود مرا میس فدرا صدا میکرد ؟ … شاید این هم از معجزات بامداد بود … حال همه را خوب کند …

هنوز هم سر از رفتار غیر دوستانه ی امروزش در نیاورده بودم … باید زنگ میزدم از استاد میپرسیدم با نیما قرار بگذارم یا نه … نمیشد همینطور تخته گاز پیش رفت … (استاد گفته بود اصلا انتظار همچین پیشرفتی از نیما را نداشته … اما هشدار داده بود مواظب هر حرف و رفتارم باشم )

– بله … فردا ساعت 7 میدون کاج خوبه

– پس میبینمت

بعد از کلاس با نیما قرار داشتم … خسته بودم … اما قول داده بودم …

رفته بودیم یکی از کافه های همان دور و بر …

– خب اولا که من بازم تشکر میکنم از اینکه این کارو برام پیدا کردید و معذرت میخوام از اینکه اون روز معطلتون کردم …

– ای بابا… نگید دیگه …

– خیلی خب … اما باورم نمیشه دنیا انقدر کوچیک باشه … باورت نمیشه … سال سوم که بودم میخواستیم تو مسابقه ی رباتیک شرکت کنیم … یه گروه 3 نفره بودیم … شبانه روزی تو لابراتوار فیزیک بودیم … وسط کار خورده بودیم به مشکل … دیگه واقعا میخواستیم بیخیال بشیم که استاد بامدادو معرفی کرد … بامداد اونموقع دانشگاه تهران ارشد میخوند … با کلی بدبختی تونستیم کارت بگیریم که بیاد تو دانشگاه ما رو پروژه کار کنیم … بامداد شد سرپرست گروه …

مسابقات اونموقع تو روسیه بود … دوم شدیم … زمان دانشجویی خیلی واسمون مهم بود این مقام … بعد از پروژه دیگه کمتر همو دیدیم … فقط دورادور شنیدم بامداد واسه دکتراش رفته خارج از کشور … اون روز وقتی رفتم تو اتاق مدیر عامل باورم نمی شد بامداد همون سرپرست گروهمون باشه … اینه که اصلا از خود بیخود شدم و نشستیم به حرف زدن …

– چقدر جالب … واقعا منم باورم نمیشه دنیا انقدر کوچیک باشه …

– از اون روز فکر میکنم شاید اینا یه نشونست که خدا هنوزم دوسم داره …

– خب معلومه که هست … تو این جهان به بزرگی حتما خدا دوستون داره که تو بعد از چند سال تو همچین موقعیتی دوست دوران دانشجوییتونو میبینید !

– راستی شما بامدادو از کجا میشناسی ؟ …

– داستان آشنایی منم کم عجیبتر از برای شما نیست … تو هواپیمای سوییس هم سفر شدیم … چند وقت بعد مادرشون خونه شون در اختیار ما گذاشتن برای بازارچه خیریه … بعد ایشونو دیدم …

– چه جالب … از هر یه جمله ات هزارتا سوال واسه من پیش میاد … بازارچه ی خیریه برای چی بود ؟

– ما یه انجمن داریم برای کودکان کار و خیابان … میان اونجا درس میخونن و کلاسهای مختلف براشون میذاریم… اون بازارچه هم به نفع بچه ها بود که شکوه جون حیاطشونو در اختیارمون گذاشتن …

– عجب … عجب… تو خودت واسه خودت دنیایی هستی پس… راستی اگه فضولی نیست چند سالته ؟

– من سیاره ام نیستم چه برسه به دنیا … نه بابا هنوز به اون مرحله نرسیدم که سنم فضولی باشه … 24 سالمه

– 24 سال سن و اینهمه فعالیت تحسین برانگیزه

– نه بابا … همچین خبریم نیست … راستی جمعه افتتاحیه نمایشگاه نقاشیه یکی از دوستامه اگه دوست دارید میتونید بیاید…

– احساس میکنم آشنایی باهات داره یه عالمه در جدید به دنیام باز میکنه … بدم نمیاد بیام… دارم خونه میگیرم …میخوام یه مدت جدا از بابا زندگی کنم … شاید تابلویی گیرم اومد واسه خونه ی جدید…

– باشه پس با هم هماهنگ میکنیم … فقط اشکال نداره بریم …من تا برسم خونه دیر میشه

– حتما …مرسی که اومدی

به ترانه خبر داده بودم نیما را هم با خودم میبرم …

– مستر نیما جمعه ساعت 6 خوبه ؟

– برای نمایشگاه ؟ بله خوبه … فقط من ادرس ندارم بیام دنبالت که با هم بریم ؟

– سختتون نیست ؟

– نه فقط آدرس خونه رو بده

نیما آمده بود دنبالم … باز هم آراسته … باز هم دلنشین … اما بودن در ماشین مدل بالای نیما به اندازه ی نشستن در لندکروز بامداد لذت بخش نبود …

خودش کنار خیابان توقف کرده بود :

– میگم میای یه گل انتخاب کنی برای دوستت بگیریم … بالاخره نمایشگاهه زشته دست خالی بریم

پس این نیمای خسته و نا امید از این ریزه کاری ها هم بلد بود …

سبد گلی قشنگی انتخاب کرده بودیم … گران شده بود … یعنی برای نیما که نسبتی با ترانه نداشت گران بود…

ترانه داشت برای چند نفری از تابلوها میگفت …

بامداد و پیام همم دست به سینه ایستاده بودند… از آن فاصله ی دور میتوانستم نگاه غیر دوستانه ی بامداد را احساس کنم … این نگاه امتداد همان نگاه آن روز بود … چرا تمام نمیشد …

با بامداد و پیام و ترانه دست داده بودیم … نیما را به پیام و ترانه معرفی کرده بودم …

– ترانه نیما میخواست برای خونه اش تابلو بگیره …اگه میتونی بد نیست یکم از تابلوها براش بگی … ترانه رو به نیما کرده بود :

– حتما چرا که نه … در ضمن مرسی از گل زیباتون زحمت کشیدید … بفرمایید از این طرف

رفته بودند … دوست نداشتم مثل دایه دنبال نیما راه بیفتم … اما بودن در کنار آن بامداد بدقلق هم آسان نبود … پیام پرسیده بود : دوست جدیده ؟

– یه جورایی ، یکی از مراجعان استادمه که بنا به دلایلی با هم دوست هستیم

– خیلی هم خوب … این استادتون چه مراجعای با شخصیتی داره ها …

دوست داشتم چیزی به پیام بگویم … نگاه خصمانه ی بامداد کم بود پیام هم با آن شوخی های مسخره وضع را بدتر میکرد …

– جالبه … برای همه مراجعا انقدر وقت میذارید و به اسم کوچیک صداشون میکنید ؟

(باور کردن این لحن پر طعنه از بامداد خیلی سخت بود …خیلی سخت تر از سخت … چرا بامداد بداخلاق شده بود ؟ … آنهم در مورد نیما که دوست قدیمی اش بود … لحن گفتار و جمله ای که گفته بود ناراحتم کرده بود … )

– اگه لازم باشه بله … من میرم تابلوها رو ببینم با اجازه … !

دوست نداشتم لحظه ای بیشتر هم آنجا بایستم … اگر پای ترانه وسط نبود و نیما را همراهم نیاورده بودم بی شک نمایشگاه را ترک میکردم …

سرم را به تابلوها گرم کرده بودم و در دل فکر میکردم دلیل این رفتار بامداد چه میتواند باشد …

ترانه و نیما خندان پیشم آمده بودند … : فدرا جون میگم از این دوستا ی هنر دوست داری با ما آشناشون کن …

نیما لبخند میزد : ای بابا … کاراتون واقعا قشنگن …

نیما 3 تا از تابلوهای ترانه را به قیمتی بالا خریده بود … نیما راه افتاده بود سمت بامداد و پیام … با ترانه تنها شده بودم …

– ترانه اوضاع چطوره ؟ راضی هستی ؟

– والا فدرا راستشو بخوای انقدر نا امید بودم که وقتی مجوز گرفتم گفتم همین که چهار نفر میان کارامو میبینن خودش کافیه …حالا نخریدن هم مهم نیست … ولی خدارو شکر نصف بیشتر تابلوها همین روز اولی فروش رفته

– خب خداروشکر… خیلی هم دلشون بخواد … تابلو های به این قشنگی کجا پیدا کنن ؟

– اره دیگه والا همینو بگو !

با هم کنارشان رفته بودیم … گرم صحبت بودند … قرار بود نیما از شنبه کارش را در شرکت شروع کند …

– ترانه جان دیگه اجازه بدی من برم …

– ای بابا تو که تازه اومدی

– آخه مامان تو خونه تنهاست جمعه هم دلگیره … میخوام جایی هم برم دیگه دیر میشه

– باشه پس یه لحظه صبر کن … یه امانتی پیش من داری برم بیارم …

ترانه با تابلویی برگشته بود … دشتی پر از گل لاله

– ترانه این چیه ؟

– گلدار این مخصوص توئه … گذاشته بودمش کنار

– وای ترانه باورم نمیشه … مطمئنم اگه اینو گذاشته بودی نمایشگاه اولین تابلو فروش میرفت

– اصن حرفشو نزن … اینو سفارشی کشیدم واسه گلدار خودم

– من بی نهایت ازت ممنونم …فقط ترانه امروز ماشین نیاوردم میشه باشه بعدا ببرمش ؟

نیما : خب من میرسونمت …

– نه آخه میخوام برم شهر کتاب خرید دارم … دیگه مزاحم شما نمیشم …

– ای بابا این حرفا چیه …میبرمت دیگه …

– نه باور کنید اینطوری معذب میشم … چون من میرم شهر کتاب زمان از دستم خارج میشه … اینطوری راحت ترم

– خب اگه راحت تری که اصرار نمیکنم … نمیخوام معذب شی …

از این رفتار نیما خوشم آمده بود … اصرار بیخود نمی کرد … دوست نداشتم فکر کند چون با او آمده ام حتما هم باید با او برگردم …

– بریم من میبرمت …

نیما را راضی کرده بودم که حالا او بخواهد من را برساند ؟ … همان با نیما رفتن را به بودن با این بامداد بداخلاق ناشناخته ی جدید ترجیح میدادم …

– نه مرسی … تعارف نمیکنم …خودم میرم … امروز تنها روز تعطیل هفته امه … یکم هم هوا میخورم …

– منم تعارف ندارم … شکوه جون گفته براش کتاب بخرم … بعدش میبرمت یه جا هوا هم بخوری …

نخیر این بامداد امروز تغییر فاز داده بود … دوست نداشتم بیشتر از این در جمع آن هم در حضور نیما بحث کنم …

تابلو را از ترانه گرفته بودم … باز هم تشکر کرده بودم …

– کدوم شعبه ی شهر کتاب میخوای بری ؟

– ابن سینا

به راحتی میشد لحن غیر عادی هر دویمان را تشخیص داد … نمیدانم با این وضع چرا خواسته بود من را برساند

داخل رفته بودیم … اول رفته بودم طبقه ی سوم یک جا شمعی برداشته بودم … بعد آمده بودم طبقه دوم … کتابها را ورق میزدم … بامداد هم داشت قفسه ی کتابها را زیر و رو میکرد …

نارین گفته بود کتاب ایام بی شوهری را بخرم … اسم کتابش غلط انداز بود … گفته بود در مورد زندگی زنی تنهاست که به بهترین شکل ممکن تصویر شده … با تمام صمیمیتی که با نارین داشتیم کتاب به هم غرض نمی دادیم… هر کس باید خودش کتاب را میخرید … نمیدانستم اگر بامداد کتاب را ببیند چه فکری میکند… اما امروز بیشتر از آن ناراحت بودم که بخواهم به نظرش اهمیت دهم …

کتاب سرزمین نوچ را خریده بودم برای مامان … دوست داشتم کتابی هم از طرف خودم برای شکوه جون بخرم … نمیدانستم این کتاب را دارد یا نه …اما جنس ضعیف اوریانا فالاچی را برایش خریده بودم …

رفته بودم طبقه اول … یه بسته برگه کلاسور برداشته بود م با کلی خودکار و روانویس رنگی و ماژیک هایلایت … خریدهایم بیشتر از اینکه به درد کسی بخورد که برای ارشد میخواند به نظر میرسید برای دختربچه ای دبیرستانی باشد … کنار قفسه ی خودکارها دختربچه ای بور را دیده بودم … دلم را برده بود … داشت با یکی از عروسکهای انگشتی ور میرفت …

مادرش بین قفسه ها دنبالش میگشت … : دریا… دریا …مامان کجایی ؟

با صداهای نامفهموم مادرش را کشانده بود انجا … نمیتوانستم به مادرش نگویم این دریای فسقلی چقدر دلم را برده

– خیلی دوست داشتنیه … اجازه میدید من این عروسکو براش هدیه بخرم ؟

– ممنون از لطفتون …نه من میگیرم براش

– خواهش میکنم … واقعا دلم میخواد اینو براش یادگاری بگیرم …

نشسته بودم خودم را هم قدش کرده بودم … دریا یه بوس میدی ؟

– لپش را جلو آورده بود … یعنی رسما این بچه خوردنی بود … اصلا برایم مهم نبود بامداد کنار صندوق ایستاده با لبخند نگاهمان میکند …

– پس من برم خریدامو حساب کنم عروسک دریا رو بیارم

– مرسی

رفته بودم کنارش …خریدهایم را روی کانتر چیده بودم …

– بذار من حساب میکنم …

– نه ممنون خودم میخوام حساب کنم

– فدرا بحث نکن برو کنار

جر و بحث کردن با بامداد آن هم در حضور دخترک پشت سرمان که گوشش آویزان شده بود جایز نبود … اولین بار بود دلم میخواست مشتی در چانه ی بامداد بکوبم … آن از بداخلاقی هایش آن هم از زور گفتنهایش …

عروسک دریا را داده بودم…

در ماشین نشسته بودیم … نایلون خریدها را روی صندلی پشت گذاشته بود …

داشت رانندگی میکرد که روی صندلی ام وول میخوردم … به عقب برگشته بودم … تمام نایلون ها را در جست و جوی فاکتور زیر و رو میکردم

– میتونم بپرسم چیکار داری میکنی ؟

– دارم دنبال فاکتور میگردم … میخوام ببینم پول خریدام چقدر شده

عصبانی شده بود … مهم نبود … من هم عصبانی شده بودم …

– یعنی چی ؟ این مسخره بازیا یعنی چی ؟

– ببخشید کدوم مسخره بازی … ؟ … من خرید کردم میخوام پولشو حساب کنم …

– فدرا دلیل این رفتاراتو نمیفهمم

– ااا… چه جالب منم دلیل رفتارای شما رو نمیفهمم معلومه تفاهم داریم …

– بچه نشو …

– اتفاقا دارم سعی میکنم کمی بزرگونه فکر کنم … منتها نمیفهمم دلیل این نگاه خصمانه که از اون روز تو شرکت پیش گرفتید و لحن پر از طعنه و توهینتون جلوی پیام چیه ؟ اصن شما که با من و بچه بازیام مشکل دارید برای چی با من اومدید ؟ من که گفتم خودم میرم …

– اخه واسم جالبه چی باعث میشه بلند شی دنبال نیما بیای شرکت … بعد تا اونجا بیای یه خبر هم به من ندی که تو اتاق بغلی نشستم … از اون جالب تر دو روز نشده آقای جوشن شده نیما … برش داشتی آوردی نمایشگاه براش نقاشی بخری … خوبه … واقعا خوبه

– ببخشید متوجه نمیشم … من باید واسه روابطم به شما جواب پس بدم ؟ بعدم خوبه نیما دوستتونه و انقدر در موردش خشمناکید …

هر دو داشتیم داد میزدیم …

– پای نیما رو وسط نکش … مشکل من الان با توئه

– من اومدم شرکت نگفتم چون همراه نیما اومده بودم که حالش بهتر شه نمیخواستم نقش دایه اشو بازی کنم … نیما صداش میکنم چون استاد ازم خواسته براش مثل یه دوست باشم … آوردمش نمایشگاه چون میخوام از لاک خودش بیرون بیاد و با آدما معاشرت کنه … نمیدونستم که باید به شما گزارش کار بدم …

بغض کرده بودم … دوست نداشتم بامداد انقدر با بی انصافی در مورد خودم و رابطه ام با نیما قضاوت کند …

– حالام اگه میشه لطف کنید منو ببرید خونه

– فدرا من منظوری نداشتم … چرا گریه حالا ؟ … ببخشید … تند رفتم …

– لطفا منو ببرید خونه …

حالا دیگر اگر میگفت غلط کردم هم افاقه نمیکرد… دلم شکسته بود … این بامداد ، بامداد ِ من نبود …

دوباره کلافه و غمگین در خودش فرو رفته بود … بی صدا رانندگی میکرد … هنوز به در خانه نرسیده در را باز کرده بودم …

نایلونها و تابلویم را برداشته بودم … کتاب شکوه جون را در آورده بودم … روی صندلی جلو گذاشته بودم …

– اینو برای شکوه جون خریدم … از طرف من بدید بهشون … پول خریدامم گذاشتم لای کتاب… خدافظ…

– فدرا …

نایستاده بودم … امروز بامداد خیلی بیشتر از آنچه که باید ناراحتم کرده بود …

برعکس مامان که دیده بود برایش سرزمین نوچ را خریده بودم خوشحال شده بود … خودم با آنهمه خریدی که کرده بودم ناراحت بودم …

ترجیح میدادم بخوابم … وقتی بیدار شدم تمام اتفاقات را فراموش کرده باشم

– مامان من میخوابم واسه شام بیدارم کن…

چون میدانستم جمعه شب است و دلگیر و مامان گناهی نکرده که به خاطر بامداد تنها شام بخورد گفته بودم … مگرنه بی شک غذا هم از گلویم پایین نمیرفت …

فدرا پاشو شام بخور بخواب …

با قیافه ای گرفته سر میز نشسته بودم … مامان گذاشته بود به حساب خواب آلودگی ام …

– خواب بودی شکوه زنگ زد به خاطر کتابی که براش خریده بودی تشکر کرد … چطور شد یهو واسه شکوه کتاب خریدی ؟

– همینطوری یهو گفتم برای شما میخرم یه کتابم برای شکوه جون بخرم …

– کار خوبی کردی … برو بخواب خودم میزو جمع میکنم … معلومه اصلا تو این عالم نیستی

میشد این فرشته ی زمینی را درک کرد ؟ … واقعا باید هر لحظه برای داشتنش خدا را سجده میکردم

پیامش روی گوشی بود : فدرا باهات کار دارم لطفا گوشیو بردار… این پیام را بعد از 3 تماس بی پاسخ فرستاده بود …

عصبانی بودم … سرم درد میکرد برای ادامه ی دعوا … شما ره اش را گرفته بودم

– سلام

– سلام بفرمایید ؟

– فسقلیه من انقدر بداخلاق نبودا

(به همین راحتی میخواست سر و ته قضیه را هم بیاورد ؟ … انتظار داشت حالا بگویم بامداد من هم تند رفتم ببخشید… زهی خیال باطل )

– من فسقلی شما نیستم … شما هم همچین خوش اخلاق نبودید که انتظار اخلاق خوش از من داشته باشید !

– فدرا من میدونم تند رفتم و بی ادبی کردم … حالا با تمام وجود معذرت میخوام … و فکر میکنم تو انقدر مهربون و بزرگوار هستی که ببخشی

دوباره داشت از در اصلی وارد میشد … دوباره داشت دست روی دخترانه هایم میگذاشت …

– مهم نیست … دیگه گذشت

– چرا خیلی مهمه … واقعا متاسفم … نمیدونم چرا یهو از کوره در رفتم … مجبورم نکن همین الان بیام اونجا حضورا عذر خواهی کنم

یعنی بامداد همچین کاری میکرد ؟ … این همه راه را می امد که از دلم در آورد ؟ سکوت کرده بودم

– فسقلی اگه داری فکر میکنی که واقعا میام یا نه امتحانش مجانیه … !

باز ذهنم را خوانده بود … انگار نه انگار چند دقیقه پیش میخواستم خرخره اش را بجوم … حالا برای خودم یواشکی لبخند میزدم

– کی گفته من همچین فکری کردم ؟

– هیچکس فقط من یه کوچولو فسقلیمو خوب میشناسم

فسقلیمو ؟ … بامداد چه راحت میم مالکیت برایم استفاده میکرد ! …

– من که همچین فکری نکردم … اما اگه اومدید لطفا بستنی فراموش نشه …

– باشه پس من نیم ساعت دیگه با یک عدد بستنی قیفی شکلاتی اونجام

– جدی که نمیگید ؟

– کاملا جدی میگم … حالام قطع کن که برم حاضر شم

– اااا بامداد مسخره نشو … شوخی کردم

این جمله چه چرتی بود که از دهانم در آمده بود ؟ … بامداد مسخره نشو ؟ … خدایا نمیشد یک لحظه صدای من را میبریدی ؟ …

صدای خنده ی بامداد در گوشی پیچیده بود … دیگر برای ماست مالی کردن ماجرا دیر شده بود

– فسقلی مرسی که انقدر مهربونی … بستنی هم باشه طلبت … فردا سر فرصت میبرمت بستنی بخوری

– نه شوخی کردم

– اما من شوخی نکردم … بازم ببخشید … در ضمن عصبانیتت هم خواستنیه فرفره

– شب بخیر …

تماس را قطع کرده بودم … ترجیح میدادم خودم را به نشنیدن بزنم … نه با آن بامداد بد اخلاق غروب …نه به این بامداد بی پروای شب که عصبانیتم را خواستنی لقب داده بود !

– مامان من امروز انجمن نمیام … میمونم خونه یکم درس بخونم … به نیلوفر سلام برسون … شاید چهارشنبه اومدم …

– باشه هر طور راحتی …

مامان که رفته بود ماگ گلی گلی ام را پر از قهوه کرده بودم … پرده ی اتاق را کنار زدم… هجوم نور آفتاب به اتاق روح میداد… روان نویسهای جدیدمم را روی میز ریختم …

شروع کردم به خواندن … دست در موهایم میپیچیدم… گره میخورد … دوباره باز میشد … درس خواندنم همیشه همینطور بود … آنقدر محو کتاب شده بودم قهوه ی در فنجان سرد شده دیگر قابل خوردن نبود … کش و قوسی به تنم دادم دوباره سر روی کتاب انداختم …

عجیب بود که دیگر این مباحث را به چشم درس نگاه نمی کردم … از وقتی استاد صدیق گفته بود روانشناسی را هرچقدر حفر کنم به عمقش نمیرسم … از وقتی دیده بودم کوچکترین حرف و کاری روی دیگران تاثیر می گذارد … روی فرداد … روی نیما … حالا میخواندم به امید دانستن بیشتر …

ساعت 12 شده بود … اصلا متوجه نشده بودم… انگار همین چند دقیقه ی پیش ساعت 8 صبح بود که با مامان صبحانه خورده بودم … دلم آلارم داده بود … باید به دادش میرسیدم … یک دفعه دلم خواسته بود سر به سر آدری بگذارم … شماره اش را گرفته بودم

– بله ؟

– سلام… خسته نباشید … ببخشید من مشاور تحصیلی میخواستم … از هرکی پرسیدم شما رو بهم معرفی کرده…

– بله عزیزم … خیلی کار درستی کرده … مشکلت چیه ؟

ادری همیشه پایه ی شوخی های فی البداهه بود … هیچوقت کم نمی آورد …

– والا من دارم برای ارشد میخونم … اما یه حسی بهم میگه قبول نمیشم …

– خب عزیزم اگر بخوایم واقع بینانه به وضعیتت نگاه کنیم این حست کاملا درست میگه … از اونجایی ضریب هوشی بسیار پایینی داری و اونقدر بی معرفتی که نمیری به دوستت سر بزنی شک نکن که قبول نمیشی … اما خب تلاشتو بکن … شاید موجب بهبود وضعیتت شد

– آدری عاشقتم که انقدر پررویی … اون از اون سارا که عروسی کرده گم و گور شده …اینم از تو که واسه من مشاور شدی … باید به گارن بگم از فردا نذاره بری سرکار

– هه … اینو باش … گارنو گذاشتم خونه ناهار بپزه که من خسته میرم نوش جان کنم … خیال کردی

– وای فکر کن … قد دو متری گارن تو آشپزخونتون پای گاز… چه سوژه ای بشه …

– شوهر منو مسخره نکن …

– ما چاکر خودت و شوهرتم هستیم …

– فدات بشم من … ببینمت

– اره منم دلم برات تنگ شده … چهارشنبه برنامه اتو جور کن بریم انجمن … با نیلوفر و ترانه بریم بیرون …

– باشه …

– مزاحم کارت نمیشم خانوم مشاور …

– خوشحال شدم گلدار …به خاله سلام برسون…بای بای

گوشی را قطع کرده بودم … باید دنبال چیزی میگشتم بخورم … در یخچال را باز کرده بودم در رویای یافتن خوراکی های خوشمزه … گوشی زنگ خورده بود … دویده بودم در اتاق … بامداد … سر ظهر شنبه چه کاری میتوانست داشته باشد …

– سلام

– سلام… خوبی ؟

– ممنون …شما خوبید ؟

– خوبم … انجمنی ؟

– نه … موندم خونه درس بخونم …

– میتونی 2 ساعت بیای بیرون ؟

مدل جدید سوال کردن بود ؟ مثلا چه کسی میتوانست در این موقعیت بگوید نه ؟

– چرا ؟

– دارم از شرکت میام بیرون … تو هم که باید ناهار بخوری … هم ناهار میخوریم هم بستنیتو میدم …

– نه بابا … اون بستنی رو فراموش کنید …

– فسقلی باز تعارف تیکه پاره نکن … دیشب اصلا نخوابیدم … منو به حرف نگیر … حاضر شو میام دنبالت زودم برت میگردونم به درست برسی

یکی نبود بگوید خب تو که به نظر آدم اهمیت نمی دهی چرا زنگ میزنی ؟

حاضر روی مبل نشسته بودم … آمده بود … بیخوابی و خستگی اش کاملا مشهود بود …

– سلام …

(کمی از بابت دیروز که صدایمان را در سرمان انداخته بودیم و با تمام قوا داد میزدیم خجالتزده بودم … )

– سلام …

– شما چرا این شکلی شدید ؟ دوباره از اون پروژه خفنا برداشتید ؟

– نه … این یه پروژه ی کاملا شخصیه

– خب پس هیچی… ایشالا این پروژه ی شخصیتون زود تموم شه …خیلی ترسناک شدید

(مثلا میخواستم شیرین زبانی کنم جو را عوض کنم )

– الان تو از من ترسیدی یعنی ؟

– نه خب …من که شجاعم … واسه بقیه گفتم …

– کم نمیاری که فرفره … طرف قرار داد این پروژه خیلی آدم حساسیه …نمیشه همینطوری بیگدار به آب زد … دعا کن بلکه یه فرجی شد

– باشه من دعا میکنم هر چع سریعتر حساسیت زدایی بشه

بامداد چند دقیقه بی وقفه داشت میخندید… یعنی حرفم انقدر بامزه بود ؟ …

– حالا ناهار کجا بریم فرفره ؟

دستهایم را به مالیده بودم …

– من میگم بریم خاتون همبرگر بخوریم…

– بریم

جالب بود …نمیگفت به جای خوردن این چیزها کباب بخوریم … انگار بلد بود هر لحظه چطور رفتار کند… دوباره شده بود همان بامداد خودم …

منتظر نشسته بودیم غذایمان را بیاورند… رو به رویم نشسته بود … چشمانش را بسته بود …دست رویشان گذاشته بود …

یاد کتاب جزیره ی سرگردانی سیمین دانشور انداخته بودم … هستی و سلیم در اتاق نشسته بودند که سلیم به هستی گفته بود دوست دارم چشمانت را ببوسم …

دوست نداشتم خودم را گول بزنم … بامداد دیگر خیلی وقت بود که خودش را برای من جدی کرده بود … دوست داشتم دستانش را بردارم … چشمانش را ببوسم که آن خستگی لانه کرده در چشمانش پر بکشد …

– راستی چه خبر از شرکت ؟ نیما اومد ؟

دوباره نگاهش کدر شد… :آره … صبح اول وقت اونجا بود … با بچه ها آشنا شد… دارن رو یه پروژه کار میکنن … چرا انقدر نیما و حالش برات مهمه ؟ … خب اونم به مراجع مثل بقیه

دوست نداشتم دوباره مثل خروس جنگی به جان هم بیفتیم … وقتی او داشت آرام سوال میپرسید دلیلی نداشت پرخاش کنم …

– ببینید من نمی دونم چی باعث شده شما رو نیما حساس بشید … از دیروز هم همش دارم فکر میکنم مگه رفتار خلاف اخلاقی از من سر زده ؟ … بعدش هم این اولین مراجع استاد که من به طور جدی باهاش درگیر شدم … دوست دارم بهش کمک کنم … چون به خودم هم کمک میشه … حالا نمیفهمم مشکل شما کجاست

ساندویچش را روی میز گذاشته بود … معلوم بود اصلا قصد غذا خوردن نداشته … از اول هم قرار بر صحبت بوده …

– فدرا خودت میدونی که چقدر برای شخص خودت و خانواده ات ارزش قائلم … اصلا و ابدا نمیخوام این حرف منو بذاری به حساب بی احترامی یا متهم کردن خودت به بی اخلاقی… من هرگز همچین اجازه ای به خودم نمیدم … اما من فکر کردم بعد از این تقریبا دو سالی که همو میشناسیم تو حداقل به من خبر بدی داری با نیما میای شرکت… حتی قبلش تلفنی … تو هنوز که هنوزه بعد از این همه مدت که ما همو میشناسیم و با هم مسافرت هم رفتیم هنوز افعال رو در مورد من ، رضا ، پیام و بقیه جمع به کار میبری… حتما باید یه اتفاق غیر منتظره بیفته تا منو به اسم کوچیکم صدا کنی … مگر نه ترجیح میدی جمله رو یه جوری شروع کنی که لازم نباشه صدام کنی … حالا برام قابل درک نیست که نیما از راه نرسیده چرا با اسم کوچیک صدا میشه … چرا یه نفر مثل تو باهاش میره مصاحبه و 3 ساعت براش منتظر میمونه … ایناست که نمی فهمم ! و هرگز نمیخوام ناراحتت کنم

(این مرد سی ساله بامداد بود که داشت روان و راحت خودش را با نیما مقایسه میکرد ؟ … داشت به صدا کردن نام کوچک نیما حسادت میکرد ؟ به منتظر ماندنم برای نیما حسادت میکرد ؟ به خبر ندادنم برای حضور در شرکت ؟ نمیدانست نامش برایم خوش آهنگ ترین نام دنیاست ؟ … نمیدانست شبها انقدر در اتاق برای آقا یوسف بامداد بامداد میکنم که آقا یوسف دارد میپلاسد ؟ نمی دانست از نیما ممنون شده ام که بهانه ای شده بتوانم به او زنگ بزنم صدایش را بشنوم ؟ … نمیدانست دوست داشتم خودش از اتاق بیرون بیاید و مرا ببیند و از حضور ناگهانی ام خوشحال شود … خب نمیدانست … به قول مامان آدمها خیلی چیزهای ناگفته از احساسات یکدیگر را نمیدانستند… امایک چیز را میدانستم آنهم این بود که تنها حسی که این حرفها در من ایجاد نمیکرد ناراحتی بود … من جنس این حرفهای نیمه حسادت آمیز را دوست داشتم حتی اگر فکر پشتشان غلط بود … )

– خب ببینید شما تو این دو سال کم و بیش باید منو شناخته باشید … روند اصلی من همینه … من نمیتونم شما یا آقا رضا یا پیام رو مفرد خطاب کنم چون اولا تفاوت سنی نسبتا قابل توجهی داریم… دوما حتی تو دانشگاه هم عادت نداشتم با پسرا صمیمی برخورد کنم … الان هم به کار بردن فعل جمع در مورد شما دلیل بر عدم صمیمیت نیست … چون خیلی چیزا از خودم و زندگی ام میدونید…

در مورد نیما هم شرایطی پیش اومد که اینطوری شد ! لبخندی شیطنت آمیز زدم: – ولی خب اگه بخواید میتونم با شما هم بیام مصاحبه ی کاری چهار ساعت هم منتظر بمونم که رکورد نیما رو بزنید …

– با اینکه خیلی لذت بخشه اما دوست ندارم همچین کاری کنم … دوست دارم اون چهار ساعت از حضورت استفاده کنم …

– ای بابا… حالا شما بذارید من از حضور همبرگرم استفاده کنم …

زده بود زیر خنده … :

– بخور فرفره … ببخشید گرفتمت به حرف …

– نه اشکال نداره … عوضش از شما حساسیت زدایی کردم

– خب کجا بریم برات بستنی بخریم ؟

– امروز دیگه دلم پر شد … شما هم قیافتون خسته است بستنی خوری کیف نمیده … یه روز دیگه میریم بستنی …

– میدونستی یه وقتایی با اون دریا کوچولوی شهر کتاب هیچ فرقی نداری ؟

لبخند زده بودم …

رسانده بودم به خانه … :

– دوباره بر میگردید شرکت ؟

– چطور ؟

– اخه با این وضعتون به نظرم برید خونه استراحت کنید

چشمانش برق زده بود … لابد فکر فکر کرده بود میخواهم سفارش نیما را بکنم …

– نه دیگه … از بس گفتی ترسناک شدم میرم خونه استراحت …

– آفرین … پس فعلا

– مواظب خودت باش فرفره … خدافظ

امروز قرار بود تا عصر درس بخوانم … بعد از ظهرآموزشگاه کلاس داشتم… تماس از دست رفته ای از نیما داشتم …

– سلام …

– سلام میس فدرا خوبی ؟

– ممنون … شما خوبید ؟ … سر کلاس بودم …

– اره حدس زدم کار داشته باشی … غرض از مزاحمت میخواستم بگم فردا با دکتر صدیق جلسه دارم …

– بله میدونم … میام

– نه میخواستم بگم برات امکان داره بعد جلسه باهام بیای یه خونه دیدم میخوام ببینی نظرتو بگی …

– فکر کنم بتونم بیام … میشه فردا خبر بدم ؟

– اره حتما …

زودتر نزد استاد رفته بودم :استاد سلام… خسته نباشید …

– سلام دخترم سلامت باشی … بیا تعریف کن ببینم چه کردی با این آقا نیما …

– استاد فکر کنم دیگه زیادی موفق شدم … اون کسی که دوستمون بود و نیما را بهشون معرفی کردم آشنای دوران دانشجوییش دراومد … الانم کارشو تو شرکتشون شروع کرده … جمعه هم بردمش نمایشگاه نقاشی یکی از دوستام 3 تا تابلو خرید … مثل اینکه میخواد خونشو عوض کنه از پدرش جدا شه … دیروز هم زنگ زده بود که امروز بعد از جلسه باهاش برم خونه ببینم …

استاد دستی به چانه اش کشید: که اینطور… خب بهتره الان پشتشو خالی نکنی … اما بذار امروز بیاد ببینیم جلسه چطور پیش میره …

– سلام دکتر …رو به من هم سلامی کرده بود

– سلام نیما جان … بشین…

هرکدام در جایمان نشسته بودیم …

– خب نیما جان بگو ببینیم دنیا دست کیه ؟

– خب توی شرکتی که فدرا معرفی کرده بود مشغول شدم … مدیر شرکت سرپرست گروه رباتیکمون تو دانشگاه بود … خیلی حس خوبی دارم … احساس میکنم بعد از مدتها دارم از مغزم استفاده میکنم … میخوام یه خونه بگیرم … یه مدت از بابا جدا باشم … میخوام رو به جلو حرکت کنم …

– خب خوشحالم … و فکر میکنی تو این حرکت رو به جلو پدرت رو حذف کنی ؟

– حذف که نه …اما میخوام فاصله بگیرم کمی خودم باشم …

– ببین نیما جان اینکه کار پیدا کردی و میخوای خونه بگیری اصلا چیز بدی نیست … شاید بهش احتیاج داشته باشی الان … اما نباید اینو فراموش کنی که تو اتفاقات چند سال پیش هم پدرت با نیت خوب خواسته تو رو بفرسته خارج و اون اتفاق افتاده … این درست نیست که تو انقدر اونو مقصر بدونی و بخوای بذاریش کنار…

– خودمم عذاب وجدان دارم اما خب واقعا نیخوام این کارو بکنم

– لازم نیست عذاب وجدان بگیری ولی یه بار هم سعی کن تو تو زندگی به پدرت بفهمونی پشتشی …حتی اگه باهاش زیر یه سقف نباشی …

شما هر دوتاتون یه ستون خیلی محکم که همتونو به هم پیوند زده بوده رو از دست دادید … رفتن مادرت باعث شده هر دوی شما احساس تنهایی کنید …

– سعی خودمو میکنم … ولی زمان نیاز دارم …

– خب زمان داری … ما هم نمیخوایم تحت فشار بذاریمت …

… .

همراه نیما شده بودم … خانه ای که در نظر گرفته بود خانه ای 70 متری و خوش نقشه بود … نیاز به نقاشی و تعمیر داشت اما خانه ی قشنگی بود …

– نیما به نظر من که خوبه … بگیر همینجارو … تازه تنها هم که هستی بزرگ هم هست

– واقعا به نظرت خوبه ؟

– آره بابا خیرشو ببینی

خنده دار بود حرف زدنم با نیما … با تنها پسری که اینطور صحبت میکردم فرداد بود … نیما هم برایم مثل فرداد بود …

– پس باید بیاید کمک کنید درستش کنم

– ببخشید ما دوره ی بنایی ندیدیم … ولی در خدمتتون هستیم

(به حالت جنازه به خانه برگشته بودم )

قرار شده بود پنج شنبه و جمعه همگی برویم خانه ی جدید نیما را تمیز کنیم …

رفته بودم دنبال ترانه … گفته بود پیام تمرین گروهی دارد نمیتواند همراهمان شود … بامداد هم خودش می آمد …

بامداد زودتر از ما رسیده بود …

خانه اش را داده بود یکی از شرکتهای ساختمانی دو روزه تعمیر و رنگ کرده بودند … البته هزینه ای گزاف هم پرداخته بود … این هم معجزه ی پول بود که سخت ترین کارها را راحت میکرد …

بامداد گرمکن پوشیده بود … از معدود روزهایی بود که میتوانستی تیپ غیر رسمیش را ببینی …

نرسیده مشغول شده بودیم … ترانه بیشتر انرژی اش را صرف سر به سر گذاشتن میکرد …

بامداد کتابها را در کتابخانه میچید …

نیما هم دستمال به سر شیشه ها را تمییز میکرد …

تمام ظرفهای آشپزخانه را از خانه شان آورده بود … میخواست ظرفهای مادرش باشند … پدرش هم مخالفتی نکرده بود…

کارتن ظرفها را تک تک باز میکردم … ظرفها را میشستم … در کابینت میگذاشتم …

تمام کابینتهای پایین و بعضی کابینتهای بالا را چیده بودم … دستم به طبقات بالا نمیرسید … چهار پایه ی زیر پای نیما را هم نمیتوانستم بردارم… هنوز میز ناهارخوری و صندلی نخریده بود … دو سری بیشتر از ظرفها نمانده بود …میخواستم هر چه زودتر تمام شود … به زور خودم را میکشیدم که به کابینتهای بالا برسم … : ای بابا …ببین داری بازی در میاریا …

– چی میگی فرفره داری با خودت غر میزنی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x