خانهای بزرگ و نسبتا مدرن، اما برخلاف خانه هایی در سطح خودش که بیشتر در تلویزیون دیده بودم تقریباً خالی از وسایل به نظر میرسید، با اینکه تمام ضروریات را داشت ولی مشخص بود که در این خانه فقط دو مرد مجرد زندگی میکردهاند…
دلم ناگهان خالی شد… واقعا اینجا جای من بود؟ یا جای کسی مثل فتانه که برای رسیدن به هدفش وقتی هنوز تازه رسیده بودم خواستگار رو کرد؟ آن هم چه خواستگاری؟
مگر میشد قادر هم بداند و از مرصاد بازگشتم را بخواهد؟ پس چرا وقتی دیدم مشخص بود از آمدنم خوشحال نیســت؟
یادآوری آن خانه که حالا با اینجا مقایسهاش میکردم، جای امن و آرامی که فارغ از امکاناتش با کسانی که دوستم بدارند می خواستم و فتانه مسلما جای من را حالا حتی بیشتر از جای خودش میخواست باز به عقب برم گرداند
《《چشم باز کردم هنوز همانجا در اتاق مادر بودم با پتوی نازکی که روی تنم بود اما مادر نبود
از اتاق خارج شده با احتیاط چند پله را پایین رفتم صدای حرف زدنش با قادر شنیده می شد! او تا میتوانست با قادر حتی حرف نمیزد مگر پای یکی از فرزندانش میان باشد و این اواخر تنها دلیلش من بودم
طبق معمولِ زمان جر و بحثهایشان هر بار که فتانه حرفی میزد مادرم کاملاً نشنیده میگرفت انگار که اصلا وجود ندارد!
همین نبود که سالهاست فتانه را میسوزاند؟ مادر بهترین روش را در رفتارش در پیش نگرفته بود؟ اینکه چیزی که فتانه فکر میکند به دست آورده را دو دستی تقدیمش کرده آنقدر برایش ارزش ندارد که به خاطرش بجنگد؟
اصلاً مردی که حواسش جای دیگری باشد و هوایش جای دیگری خوب! ارزش جنگیدن دارد؟
او حتی به قادر خوب نشان داده بود براش چقدر بی ارزش است! پس چرا مانده بود؟
چرا نمیرفت؟
حالا که مثل سالهای اول تنها نیست که آوارهی خیابانها شود؟ حالا که فرزندانش زندگی مستقلی دارد و پسرش….
واااای مرصاد…. رهایش کردم!
صدای بلند قادر که جواب “”چرا””یی بود که مادر پرسید گوشهایم را تیز کرد
– چون من پدرشم من میدونم کار درست چیه!
مادر منظوردار و با طعنه گفت
– یعنی تمام کارهایی که تو زندگیت کردی درست بوده که زندگی دخترمو بدم دستت و آتیشش بزنی؟
– چه آتیش زدنی راحله جان اگه ازدواج کردن آتیش زدنه چرا خودت ازدواج کردی؟
مادر صدای فتانه را هیچ حساب نکرده باز به قادر گفت
– ببینم.. اینم احتمالاً مثل اون پسر عقیم خواهرت موردی نداره که خیال کنی مناسب دخترمه و بعد چند سال یهویی پدر بشی؟
حرف مادرم تمام تنم را از منظورش و یادآوری که داشت لرزاند.. باز کسی را برایم لقمه گرفته بودند؟ آن هم به این سرعت؟ مگر چند ساعت بیشتر بود که رسیده بودم؟
موردشان مثل پسر عمهای بود که همسرش به خاطر آزار و اذیتهایش که هربار جایی از تنش از ضرب دست بی رحمانهی او و سادیسم واضحش کبود بود طلاق گرفته عمهام میخواست عقیم بودن پسرش را که همسر سابقش همه جا جار زده بود با فدا کردن من در زندگی پسر دیوانهاش بپوشاند؟!
هنوز جملات عمهام را که آن شب با تک پسر مغرور و از خود راضیاش که وقیحانه چشم از من بر نمیداشت و فقط مهمان خانهیمان بودند نه خواستگاری که حرفش را زده باشند به خاطر دارم…
آهی از سینهام کنده شد… بی مقدمه رو به قادر با اشارهای بی ادبانه به من شبیه به یک شیء گفته بود
“” نمیخوای یه فکری براش بکنی؟ تا ابد که نمیتونی به خاطر آبروریزیش تو خونه نگهش داری؟ بهتر نیست بسپاریش به یکی که هم بتونه کنترلش کنه ازش یه زن مطیع بسازه تا باز کار دستت نده هم نزدیکت باشه که خیالت راحت بشه خودتم بالا سرش باشی؟… مسلماً مردم انقدر دیوونه نیستن که برای پسرهای زن ندیده شون بیان دنبال کسی که معلوم نیست چند تا مرد دیده! باید بسپاریش به یه آشنا..””
با جملاتش مهمانی دورهمی ساده را برایم تبدیل به جهنمی سوزان کرده آنقدر ادامه داد و از خوبیهای پسرش که از سرم زیاد بود و منِ بی لیاقت محال است در زندگی دیگر چنین موردی خوبی با شرایطی که دارم داشته باشم گفت که صدای مادرم را درآورده باعث شد پسر عمهام با پررویی برای تایید حرفهای مادرش محسنات خودش را توی صورت مادرم بکوبد
محصنانی که هر کدام را در برابر عیبی از من که خدا میداند چه کارهایی که نکردهام و بهتر است به او بسپارند تا ادبم کند بیانش کرد….
یادم نمیآید از کدام جملهاش از کوره در رفتم اما جملهی خودم را که با خشم و ناگهانی گفتم خوب به خاطر دارم
“”پاشو گمشو بیرون شغال وقتی هنوز ادب حرف زدن با یه زن که جای مادرتِ رو نداری””
آن شب فریادم مهمانی را چنان بهم ریخت که او و پسرش از فرصت برای رسیدن به خواستهیشان که راحت الحلقوم بیچارهای مثل من بود استفاده کرده عوضی بودنشان را با گفتن اینکه خودم خواستهام و به پسر پولدار و سن بالایش چراغ سبز نشان دادهام هزار بار بیشتر از قبل ثابت کردند..
قادر فقط توانست با سیلی زدن به من آن اوضاع را جمع کند سیلیای که نشان داد وضعیتم در این خانه بدتر از چیزیست که فکر میکردم… قلبم از جا کنده شده برای همیشه از قادر و حمایتش نا امیدم کرد.
اگر طرفش یک غریبه بود رفتارش را میپذیرفتم و آبرویی که از آن دم میزد را درک میکردم ولی او پسر خواهرش را خوب می شناخت.. دیوانهای سادیسمی، متکبر و پولدار..
از همان شب برای قادر سکوت مطلق شدم.. اجازه دادم حالا که نمیخواهد بفهمد همه جا را پر کرده هر طور که میخواهند دربارهام فکر کرده حرف بزنند…
آن شبی که دیدم سیلیاش آهی از سینهی مادرم کند و تغییرم را از روزهای بعدش متوجه شده به مرصاد و ملاحتی که دور بودند گفته بود که زندگی را کاملا کنار گذاشتهام و آنها مرتب تماس میگرفتند که بر خلاف مرصاد جواب ملاحت را میدادم
آن شبی که سیلیاش با “هین” نمایشی از سمت فتانه همراه بود وقتی چشمهایش می درخشید… وقتی حتی حس میکردم این مهمانیای که ناگهانی دور هم جمعمان کرد و قادر گفت برخلاف مهمانیهای قبلی که هربار به خاطر نگاهی، حرفی، پیامی، پیشنهادی میگریختم حتما باید تا آخرش حضور داشته باشم کار خودش بوده
اویی که بعد از رد کردن برادرش و رفتن مرصاد با آن دعوایی که راه انداخت و حال او و برادرش را گرفت هربار کسی که به قول خودشان آبرومند بود و با خانه تماس میگرفت بزرگش کرده از آبرویی که می رود اگر بیایند و دربارهام تحقیق کنند حرف میزد تا قادر از رفتن بیشتر آبرویش بترسد…
اویی که نمیدانم هربار کسانی را مثل منصور پسر عمهام که هر کدام هزار ایراد داشتند از کجا پیدا میکرد که برای سوزاندن مادرم در جمع عنوانش کرده چند روزی در خانه دربارهاش حرف می زد و در نهایت پایشان را در حضور برادرش به خانه میکشاند تا بگوید بهترین برای من همینها هستند… اینها که هیچ کجا هیچکس نگاهشان نمیکند حالا که برادرش را رد کردهام تنها فرصتهای من برای تنها نبودن هستند.. تنهایی که من بیشتر از آن لذت میبردم تا داشتن همراهی مثل همراه ناجوانمرد او!
اتفاق آن شب درست مثل دفعهی اول که قادر صدای فریادهای آن دیوانه را شنیده باور کرده دستش روی صورتم نشست و منِ پر جنب و جوش و جسور را که وقتی مرصاد هم در خانه نبود تنهایی از خجالت فتانه در آمده حالش را میگرفتم سوزاند، تبدیل به موجودی گوشه گیر و تنها و دلشکسته شدم
با اینکه اجازهی جولان دادن به فتانه داد که همه جا از من بد گفته وضعیتم را بدتر کرد و برادرش پرروتر مزاحمم شود ولی تا مدتها از دستشان راحت بودم… نه کسی می آمد نه کسی میرفت
عذاب دادن مادرم و شکنجه کردن من با دیدن مردهای که آنها فکر میکردند آدمهای مناسبی برای من هستند تا از شرّم راحت شوند پایان گرفته بود…
مردهای وقیحی که آن روزها به یاد مدیری میانداختم که با سوتفاهمی بیرونم انداخت..
مردهایی که هر بار قادر میخواست هر چه میخواهند از من بدانند را از خودم بپرسند تا جمع را دچار عذاب وجدان نکنم و با خودم راحت باشند، یکی از آنها زمان حرف زدن زوریام با او گفت اگر مایل به ازدواج و پذیرفتن دائمیاش نیستم میتوانم پنهانی و با صیغه کنارش باشم و او قصدش از این آشنایی صرفا ازدواج و داشتن همیشگیام نیست که فقط از من خوشش آمده و انقدر دارد که از پس ساپورت کردنم در هر حال، حتی اگر ازدواج کند برآید…
حالم از پیشنهاد بی شرمانهاش که به خاطر رفتار و برخورد قادر و فتانه انقدر حقیر دیدم بهم خورده دلم برای خودم سوخت..
حتی از اتاقم خارج نشدم تا قادر باز فتانه را برای گرفتن جواب سراغم نفرستد و بداند تمام است
با اینکه پیشنهادش کمتر از پیشنهادهایی که پسرهای جوان و حتی در موردی نوجوان اقوام که مثلا آشنا بودند و سالها من و مادرم را میشناختند سوزانـــــدم، آنهایی که سالها کنارشان بودم رفتار و برخوردم را دیده بودند اما با شنیدن همان اتفاق اول هر بار در جمعی، مهمانی یا مکانی، وقتی ثانیهای به اجبار تنها میشدم با یکی روبرو شده آدرس مکان یا زمان خاص و شمارهای دریافت میکردم.
میان آشفتگی و سیاهی زندگی آن روزهایم که فتانه و قادر بعد از آن دعوا رهایم کرده بودند تنها یک آدم متفاوت دیدم..
“عاصف”… دوست مرصاد که همراه با مادرش به خانهیمان آمده محترمانه حرف زده در خواستش را به زبان آورد
با اینکه از نگاههای مادرش که گفته بود همه چیز را میداند میخواندم که راضی نیست اما تا پایان جلسهی خواستگاریای که اینبار با تماس او با مادرم شکل گرفت را با روی خوش هر چقدر فتانه و قادر خشک و سرد برخورد کردند تحمل کرد
پسرش روز بعد با تماس با خانه و صحبت کردن با من از ناراضی بودنش حرف زد. از اینکه مادرش هیچ مشکلی با من ندارد اما نمیتواند هر بار حضور کسی مثل فتانه را در زندگی پسرش تحمل کند
مودبانه ترین لحن را آن روزها از او دیدم.. اویی که وقتی در اتاق کنارش تنها بودم حتی مستقیم نگاهم نکرد پس مودبانه جوابش را داده از جهنمی که ممکن بود در آن گرفتار شود آن هم با ناراضی بودن مادرش نجاتش دادم
دوستای عزیزم این هفته بخاطر مشغله که دارم فقط صبح پارت گذاری میشه