گیج بودم… سردرگم.. حالم بد بود.. از او.. از مونا و رفتارهایش.. از خودم.. از اجبارها.. حماقت ها و بدبختی هایم… حتی از مرصاد که نمیدانم کجاست و جواب تماس هایم را نداده…
کمی تنم را جلو کشیدم تا بداند مایلم، خیره به نگاه مردد و نگران یک مرد که میخواهم بیشتر بشناسمش تا اگر واقعا صادق است، به حرفهایش ایمان بیاورم و شاید حرف بزنم سر تکان دادم
سر تکان دادم تا شاید از حبس میان آغوشش به یاد بیاورم کی آن جمله را شنیدهام؟ کجا او را دیدهام که بخواهد به آغوشم بکشد؟
لبهایش کشیده شده نگاهش برق زد، میان حصار دست هایی که محکم تر از هر بار تنم را به خودش میفشرد و عمیق بو میکشید، بویی که نفهمیدم از کجا حسش میکند جملاتی در سرم تکرار میشد
“”من او را به خاطر شرایطش و چوب گناه دیگران زده رفتم، حقش نیست کنار من جور آنها را هم بکشد و آبرویش برود””
****
(پرهام)
مثلا مشغول میوه خوردن بودم اما حواسم تماما به سحری بود که امشب به خاطر این مهمانی رفتارش کاملا تغییر کرده!
انگار برخلاف رفتارش کنار مادرش و سامان که باعث شد هر دو وضعیت رابطهیمان را بفهمند دلش نمیخواهد خانوادهی من چیزی از آن بفهمند!
خانوادهای که هر چقدر خوب باشند و به روی خود
نیاورند اما میدانم مثل پدرم که نتوانسته مادرم را ببخشد کار او را به خاطر دارند و به یاد می آورند من
، فرزند او هستم… فرزندی که برای نگه داشتن پدرم در زندگی اش به دنیا آورد اما نتوانست او را نگه دارد و با یک تصادف خودش را هم از من گرفت
صدای “کوفت” گفتن سامان توجهام را جلب کرد، ملیح را به سمت خود کشیده رو به سحر گفت
– پاشو برو منحرف زن من مثل تو نیست!
چند دقیقا بود سحرم دست از شوراندن سه قلوها برای کلافه کردن پدرم برداشته کنار ملیح نشسته با پچ پچی
ریز میخندید و خبیث به صورت سامان که کلافه شده بود نگاه میکرد
سامان که مخاطب قرارم داد موقعیت برای شرارت و استفاده از شرایط را فراهم کرد
– پرهام؟ پاشو این مایهی فتنه رو جمعش کن
لبهایم گوش تا گوش باز شده خیره به سحر که تیز نگاهم کرد گفتم
– راحت باش عزیزم همین یبار زن میگیره از شرایط
استفاده کن خوب حرصمون خالی بشه، یادته جرأت
نمیکردم تو جمع کنارت بشینم میچسبیدم به بابام
کاری بهم نداشته باشه؟ حالا نگاه کن خودشو؟ مرصاد نیست ما که هستیم! کمکم خواستی خبرم کن
سحر پیروز خندید و شصتش را نشانم داد سامان برای
ترغیب کردنم به کنترل سحر میان جمعی که خودش معمولا وقتی اینجا بود به خاطر حضور پدرم و رخساره
بانو آرامتر می شد و به احترامشان کمتر شرارت میکرد گفت
– بگو عرضشو ندارم میزنه جلو جمع لهم میکنه
ریلکس لبخند زدم برای اینکه بداند بی فایده است حرفش را تکرار کردم
– عرضشو ندارم میزنه جلو جمع لهم میکنه
او هم لبخند زد
– بیا خودم کت بسته بهت تحویلش میدم یاد بگیری
خبیث گفتم
– یه ذره دیگه التماس کن صدات هم ببر بالاتر همه بفهمن سحریم یه تنه حریفته افتادی به غلط کردن حتما میام
سحر با صدای بلندی قهقهه زد، شانههای ملیح هم بی
صدا لرزید، امیررضا که دورتر کنار ساسان نشسته بود صدا بالا برد
– ضربه فنی شد؟
به سامان اشاره کردم
– واقعا فکر میکنی تنهایی میتونم اینو با این هیکل ضربه فنی کنم؟ تازه رسیده به غلط کردم کو تا بی حیثیت بشه
ساسان جواب داد
– چطور ما رو میتونی؟
شرور شدم
– شما دو تا رو ننه باباهاتونم فروخته بودن این گوگولیِ زن ندیده رو ننهاش نفروخته که هیچ مشتری هم زیاد داره زمان میبره تا بشه مثل شما دوتا منو که میبینه خودشو بزنه از ترس زنشو بغل کنه
نگاهی بین ملیح و سامان رد و بدل کردم
– بدبختی زنشم نصف خودشه دلم براش میسوزه
این بار صدای خندیدن همه سحر را همراهی کرد با تمسخر سامان را نگاه میکردند بر خواستم با کشیدن دست سحر با خودم همراهش کردم
– بیا بریم امشب دیگه بسشه فشارش بیفته نمیتونیم جمعش کنیم بقیهاش باشه یه شب دیگه
برای پس زدنم نامحسوس تلاش میکرد سامان با خنده گفت
– خره هنوز نمیدونی دستش خیلی فعاله باید از پشت بغلش کنی مچ دستهاشو بیگری نتونه در بره؟
با شیطنت کاری که گفت را انجام دادم مثلا جدی گفتم
– اینطوری درسته گولاخ؟
سحر “دیوونهای” گفته ملیح همراه با سامان خندید در حالی که سحر را به زحمت عقب عقب میکشیدم گفتم
– به بیچارگیم نخند ملیح خانوم هر چی باشه من یکم از زنم گندهترم یکاریش میکنم تو چیکار میخوایی بکنی با اون بغل دستیت که دو برابر خودته؟ ما هم نتونستیم تا حالا اینو از ترس بغلش کنیم یا نگهش دارین بستیم به ریش تو
صورت ملیح مات مانده وا رفت صدای “بیشرف” گفتن سامان را شنیدم بی اعتنا سحر را تا اتاق مهمانی که من اینجا ساکنش بودم کشیدم
با داخل شدنمان قبل از آنکه عکس العملی نشان دهد برای فرار نکردن و پس نزدنم با خشونتی که میدانستم بدش می آید به دیوار چسباندمش
بیملاحضه و دیوانهوار از دوری مشقت باری که در این مدت به روح و جانم تحمیل کرده بود به جانش افتاده به زور پیشروی کردم، کنترلش کردم تا شاید کوتاه بیاید صدایش خفه شده حتی نفسش را بند آورده بودم
اینبار به جای دستهایش بی انعطاف زانو بالا کشید به سرعت عقب پریدم انگار واقعا قصد داشت ناکارم کند!
زانویش به جای هدف به خاطر خم شدنم به شکمم خورد
میدانستم جیغ و داد کرده طلبکار میشود پس تمارض کردم با “آخ” بلندی عقب رفته تنم را روی مبل انداخته جمع شدم
– بیشعـــور! وقتی میدونی بدم میاد چرا مثل یه حیونـ….
صدای حرصیاش از دیدن وضعیتم آرام شده لحنش عوض شد
– فیلم بازی نکن این دفعه گول نمیخورم اصلا بهت خورد که انقدر محکم باشه ناله کنی؟