به در اشاره کرد
– حتی اگه الانم بری و بتونی درستش کنی بدون سحر فراموش نمیکنه، هیچ وقت! دلی که شکستی رو نمیتونی مثل روز اولش داشته باشی، هیچ وقت! کنارت میمونه با زخمی که فقط میتونی انقدر تو خوشی غرقش کنی که حواسش ازش پرت بشه، کمرنگ بشه، گاهی یادش بره ولی فراموش نه!… اشتباهت تا ابد بیشتر از اون خودتو آزار میده
آرام دست به دستگیره شده بیرون رفت، جملاتش بیش از آنچه در کلمات نهفته بود به خاطر دانسته هایم از زندگی شان درد داشت اینکه سحر هرگز باز سحر نشود…
چقدر نشستم را نمیدانم اما ناگهان از دردی سخت که تصویر رفتنش به جانم انداخت با سینهای که تیر میکشید از جا کنده شدم
تنها رفت… آن هم با آن حال… با درد زخمی که من زدهام مـــن! با صدای بلندی که حتی سامان را بی توجه به صدای بلندش پس زده رفت.
از اتاق خارج شدم بی اعتنا به جمع ساکتی که سکوتشان عجیب بود و با دیدنم چند نفری برخواسته حتی امیررضا نگران صدا زد بیرون زدم
باید میدیدمش… باید حرف میزدیم… حرف زدن که نه باید دعوا میکردیم! حسابی، طوری که تمام نفرتش از من را به خاطر از دست دادن فرزندمان فریاد بزند…
فرزندم را از دست دادهام اما سحر هنوز هست… من از دست دادن را در زندگی خوب تجربه کردهام… تنها کسی که همیشه داشتم و از حماقت به اینجا رساندم از دست نمیدهم
من زوج های زیادی را در این حال و اوضاع دیدهام و میدانم برخوردهای اول با تمام تلاشت چطور تمام میشود… چقدر سخت و سوزناک.
حالا شاید بگویم حتی او را خوب نمیشناسم.. او را که مدتها شکستنهایش را پنهان کرد و اینطور بیرون ریختش
نمیشناختم اما نمیتوانم بگویم نمیدانستم که حرف نمیزند و دردش را پنهان میکند، ولی باز سهل انگاریام ادامه داشت! تا جای که نخواست باشم
پشت فرمان نشسته با گیجی و سرگردانیای که اجازه نمیداد تمرکز کنم و فقط نگران حال او بودم که تنهاست به هر جا که میدانستم سر زدم
به خانه یشان که تا از جا کندن در پیش رفتم اما کسی جواب نداد….
به سقف مشترکمان که هیچ اثری از او که بگوید به آنجا سر زده زیر آن نبود….
حتی به باشگاهی که این اواخر برای نبودن کنار من به بهانههای مختلف در آن پنهان می شد و این ساعت از شب میدانستم بسته است….
به مکان های که روزهایی اول پنهان از سامان آنجا قرار میگذاشتیم و میدانستم دوستشان دارد اما هرگز وقت نگذاشتم تا دوباره با هم به آنجا برویم….
حتی با شرم از رفتارم با آنهایی که صمیمی بود تماس گرفته به بهانهی خاموشی گوشیاش غیر مستقیم سعی کردم بفهمم کنار آنهاست یا نه.
بارها با خودش تماس گرفتم و با وجود بوق های زیاد هر بار تا انتها بی جواب ماندم، که یعنی از عمد گوشیاش را روشن گذاشته و جواب نمی دهد
تمام تلاشم به بن بست خورد. نگران از ساعتی که از نیمه شب گذشته بود دوباره به خانهیشان سر زدم امیدوار بودم همه برگشته باشند و اگر او جواب ندهد در را برایم باز کنند
قبل از زدن زنگ برای آخرین بار نا امیدانه شمارهاش را گرفتم
منتظر بودم تا با جواب ندادنش تماس به پایان برسد اما شوک شنیدن صدای گرفته و خستهاش بالا پراندم
-بله؟
– بله؟
– سحر؟ خوبی؟
با تمسخر گفت
– برات مهمه؟
نفسم حبس شد. چقدر دردناک که حتی نمیتوانستم
جوابش را بدهم وقتی رفتارم مدتهای طولانی به او
نشان داده برایم مهم نیست و در آخر با یک شوک به باور بی ارزش بودنش برای خودم رسانده بودمش
با سکوتم غمگین خندید و گفت
– بیا دنبالم خستهام خوابم میاد
خوشحال از این تغییر ناگهانی آن هم با رفتاری که جلوی چشم همه داشت زمزمه کردم
– کجا بیام؟
دوباره خندید با طعنه گفت
– نگفتی همون یه بار بوده؟ نگفتی حالمون خوب بوده؟ چطوری نمی دونی با اون حالم کجا ممکنه رفته باشم و چیکار میکنم؟ چرا نمیدونی من چطوری آروم میشم وقتی من میدونم تو چطوری بهم میریزی و آروم میشی و فقط یبار شاید تو مهمترینش خواستم کنارت باشم؟ انقدر گفتی خودتم باور کردی فقط یبار بوده آقای دکتر؟….. به مرض خودت برس جناب من حالم بی تو بهتر از با تو بودنه
قبل از آنکه حتی بتوانم به جواب دادن فکر کنم تماس قطع شد گوشی به دست در جا ماندم قلبم هر آن منفجر میشد… سحرم بود سحـــر..!
چقدر تلخ فهمیدم برای او چقدر نبودهام که نمیدانم کجا باید سراغش را بگیرم
کسی نزدیک تر از من به او بود که بتوانم بفهمم کجاست؟
روی این را دارم که سراغ زنم را از کسی بگیرم؟
آن جمعی که بیشتر از چند ساعت است از هیچ کدامشان خبر ندارم فکر نمیکنند با من است؟
مردی بیچاره تر از من هم هست که نداند همسرش کجاست و برای یافتنش کمک بخواهد؟
(سامان)
دستش روی سینهاش بود اما می گفت حالش خوب است…
از چند ساعت پیش که در خانهی پدری امیررضا و پرهام میان مهمانی و خندهها و شوخیها آنطور ناگهانی فهمید خواهرم سحر، دختر سرزنده و شادش که همیشه میان جمع در حال رقص و پایکوبی دیدهایم! در حال شادی و شرارت! چند وقتیست بی آنکه اجازه دهد کسی بفهمد حتی همسرش پرهام! فرزندی از دست داده و چقدر شکسته و غمگین است، مرتب با نفسهای سنگین آه میکشد…
اجازه نمیداد غم نگاهش به صورتش برسد اما میدانم چه حالی دارد، او و پدرم قبل از ساسان فرزندی را از دست دادهاند و مطمئنا در این لحظه جدای از احساس مادرانهاش کسی بیشتر از او سحر را نمیفهمد
زمانی که سحر با صدای بلند حرف میزد، زمانی که از اتاق بیرون دویده بی اعتنا به تشرم رفت، حتی زمانی که پدر امیررضا دربارهاش حرف زده گفت با پرهام جرو بحث کردهاند و به زودی مشکلشان حل میشود فقط نگاه گرفته برای معذب نبودنشان لبخند زده سکوت کرد…
اما چشم های غمگین و گرفتهاش از دیدن پرهامی که بعد از دقایقی ناگهانی سراسیمه از اتاق بیرون زده بی توجه به همه رفت میگفت انتظارش را نداشته دامادش هم نداند و اینطور غافلگیر شود!
نگاه نا امیدش میگفت با همهی دعواها و رفتارهای عجیب اخیر هردویشان به اینکه پرهام میتواند اوضاع را جمع کند ایمان داشته و حالا نمیداند چطور باید برخورد کند
کنارش نشستم نگران نگاهش میکردم، ملیح که با لیوان آب رسید بی اعتنا ایستاد زمزمه کرد
– برید بخوابید