با تمام کف دستش دهانم را پوشاند جدی گفت
– الان نه! خرابش نکن
سریع دستش را عقب کشیدم ملتمس نالیدم
– گوش بدین.. الان باید بگم.. مهمه
بغض و بی نفسیام از غم و ترس، از هیجانی که تا به حال تجربه نکرده بودم دست خودم نبود شاید برای اولین و آخرین بار بود و باید رهایش میکردم
– ملیح وقتی اومد… فرار کرده بود… از آدم هایی که قرار بود تو زندگی… پشت و پنهاش باشن…. از نزدیک ترین آدم های زندگیش… و از غریبه هایی که با نامردی از ضعف و بیکیسش استفاده کردن… شما فقط به اونا شبیه بودین..
با اخم در سکوت نگاهم میکرد مکث کردم با دمی لرزان ادامه دادم دلم میخواست تمام شود ، همه را بداند و دیگر آسیب نبیند، بداند و نگاهش را ببینم خسته بودم، حتی اگر به رفتن میرسید بهتر از ماندن با اضطراب حتی کنار اوی متفاوت بود
– ببخشید… نمیخواستم از شما فرار کنم… شما بد نبودین ولی.. اگه میموندم بد میشیدن مرصاد بد میشید… اینجا هم همه بد میشدن… از اینجا هم باید فرار میکردم… پس قبل از آبروریزی خودم رفتم… قبل از اینکه مثل وقتی دیپلم گرفتم همه بگن خرابم…. بگن اومدم اینجا چون دنبال شمام…. رفتم تا بلایی سر شما و مرصاد نیاد…. رفتم تا آبروتون نره… تا زندگیتون بهم نریزه…
نفسم بالا نمی آمد گفتنش راحت نبود، گفتن اینکه مرصاد را به خاطر من زدهاند و او برادرم را نجات داد، گفتن اینکه او را به خاطر من مسموم کرده راهی بیمارستان کردهاند و نتوانستم کاری بکنم، گفتن اینکه اگر میماندم و بلایی سرشان میآمد دیوانه میشدم، یا اینکه اینجا هم مثل شهرمان مثل هرزهای کثیف نگاهم کرده زندگی او و مرصاد را بهم می ریختم.
اما گفتم.. همه را گفتم.. تمام چیزی که ترسش روی سینهام سنگینی میکرد
با فکی قفل شده زمزمه کرد
– بسه فهمیدم عمدی نبود. فهمیدم نمیخواستی باز بری
دستش برای آرام کردنم روی بازویم بالا و پایین میشد اما به نظر من بس نبود آرام نمی شدم، من هنوز حرفهای زیادی داشتم که او باید بداند
هنوز میترسیدم او میخواهد بگوید آرام است اما نگاهش از شنیدن تهدیدی که باعث شد بروم و همسر مهراد شوم تیره و خشمگین شده، نفس نفس میزند از به خاطر آوردن کمکی که برای دیدن مادرم به من کرد اما عکسهایی که از همراهیاش گرفتند بلای جانم شد
ملتمس گفتم
– قسم میخورم من هیچ وقت… هیچ کاری نکردم و تهدیدم کردن… کاری نکردم که بخوام بترسم… من فقط نمیخواستم آبروتون بره… نمیخواستم بهتون بیاحترامی کنم… رفتم تا اوضاع بدتر نشه… تا دست بردارن… تا شما قادرو نبینین… تا چیزی که از خودم خواستین به گوش قادر نرسه و بهتون نگه من کیام… آبرومو نبره به بهونهی اینکه… بدونید یا ازم دور بشید و زندگی و آبروتون رو حفظ کنه
خیره نگاهم میکرد ناگهان حرفم را بریده عصبی پرسید
– مگه چی شده که با حرف زدن آبروت بره و به خاطرش انقدر از یه تهدید مزخرف ترسیدی؟ که حتی به مرصادم نگفتی؟
چشم های سرخ و سوزانم باز نمی شد با اینکه دیگر ترسی از نگاهش نداشتم
اما اگر رنگ نگاه قادر را داشت می سوزاند در لحظهای که برای اولین بار گفتم احساسی دارم حسی که مدتهاست میدانم هست و پنهانش میکنم
ناتوان به دیوار تکیه زدم
– من کاری نکردم… هیچ وقت… من..
حرفم را بریده تکانم داد
– همونو بگو! کاری که نکردی رو بگو؟ چی بود که از منِ از همه جا بی خبر که هیچ از برادرت هم فرار کردی؟
نگران از لحنش که انگار تازه حواستش جمع شده بهتر میدیدم همانطور که همه دیدند زبان باز کردم تا سه باری را که میان آن محلهی کوچک با رفتار خانوادهام همه کاری را که نکرده بودم فهمیدند او هم بفهمد
– من مقصر نبودم… اما هرگز کسی جز مادرم باور نکرد… پدرم باور نکرد و… برادرم به شک افتاد اونم وقتی خوب میشناختنم… اینکه بقیه باور نکردن چیز عجیبی نبود….
درد داشت اگر میگفت نمیخواهد بمانم اما طبیعی بود دیگر نخواهد
چشم بسته خسته از روزگار، از مردی گفتم که شبیه او بود و برای اولین بار با شوکی بزرگ زمانی که پشت چرخ وسط سالن آموزشگاه خیاطی نشسته بودم صدای بلندش که نامم را با توهینهای زشت به زبان میآورد شوکهام کرد
از اینکه همه باور کردند با او همراه بودم را گولش زدم و اخازی کردم گفتم، از حبس شدنم و حتی مرصادی که برای اطمینان پذیرفت گناهکارم تا بترساندم، از اینکه نگاهها چنان به سرعت تغییر کرد انگار همه منتظر بد شدنم بودند.
از خانوادهی پدریام گفتم و منصور پسرِ عمهی بی وجدانی که برای رسیدن به مقصودش و بردن سودی از من، برای بار دوم بعد از آن مرد ناشناس شخصیتم را گند کشیدم، کارش نگاه قادر را تندتر و یقینش را برای بد بودنم بیشتر کرد، با اینکه حتی مرصاد گفته بود آن مرد اول را که نمیشناختم همراه با فرزاد دیده و او ندیده گرفت
رفتار قادر به همت عمهام و پسرش که همراه با فتانه همه جا را پر کردند تمام اقوام و اطرافیان را به این باور رساند که من! دختر راحله! مثل راحله آرام و خانهنشین نبودم.
میان بی نفسیام وقتی فشار زیاد دست ها و نگاه میخ شده و سرخش میگفت به پایان نزدیکیم بی اراده و سست خندیدم اما دست برنداشته ادامه دادم
حالم از یادآوریاش بد میشد. تنم مثل همان روزها و شبها حتی در تنهایی میلرزید، یادآوری جای سوختگی روی پوست او بغضم را سنگین تر کرد اما سکوت نکردم تا بداند حق میدهم اگر از من که حتی خانوادهام نمیخواستند باشم متنفر شود و بگوید برو
حق میدهم اگر باور نکند سه بار اتفاق افتاد و من در هیچ کدام کوچکترین تقصیری نداشتم.
با نگاه پیگیرش از مردی متمول، با ظاهری متفاوت و شبیه به او گفتم، که ترسم از تهدید همسرش کار جسم او را به اینجا رساند
با دست برداشتن قادر از مراقبت و توهین وقتی بعد از مدت ها تلاش کردم تا باز زندگی کرده جای دیگری کمی دورتر از خانه در منطقهای دیگر که کسی نمیشناختم به کلاس هایم برسم روزهای طولانی مردی را بارها دیدم
مردی که اتومبیلش دقیقا مثل اتومبیل او بود! مردی که وقتی برای اولین بار را هم را سد کرده در خواست آشنا شدن داشت تا سر حد مرگ از اتفاق های بعدش ترسیدم از آبرویی که در مکانی دیگر هم برود
میگفت قصدش مزاحمت نیست و از من خوشش می آید، ترس و اضطراب آن روزها که تلاش میکردم دو بار قبل را فراموش کنم و از نگاه قادر که هر بار وارد خانه می شدم زننده روی سرو وضعم می چرخید موفق به پس زدنش نبودم باز ناگهان به زندگیام هجوم آورده بود
به مادرم پناه برده بودم و او از نبود مرصاد ناچارا با قادر حرف زده گفته بود اگر هنوز غیرتش را دارد مراقبم باشد