رمان بوی نارنگی پارت ۲

3.9
(15)

 

 

 

– خوبـه، الانم من حرصی‌ام! میخوام بالا پایین پریدنتو ببینم و یکم استراحت کنم

 

– بی معرفت تو که خیلی وقته استراحتی منم که دلم برای خواهر و مادرم تنگ شده! منم که سر خریتم و اعتمادم به توی نامــرد گیرم

 

دلم فرو ریخت روزی دل من هم عجیب برای خواهرم تنگ بود!

اما کوتاه نمی آمدم این دیوانه را میشناختم شل میکردی دست بر نمیداشت!

بخاطر خودش و رفتارهای روزهای اولش بود میخواستم زندگی‌اش را جمع کند ولی نمیخواستم در این حال ببینمش مرصاد اگر شنگول میشد سرعت کارش ده برابر بود

 

خندیده گفتم

– گفتم بهت از وقتی مرخصی نمیری و همیشه هستی به همه‌ی کارهام میرسم و وقت کم نمیارم؟ تو اینوری خانم کمالی اونوره خودم فقط مجبورم سر کشی کنم و برم شیراز اگه نه کلا استراحت بودم! خواهرام و برادرم که گفتن کمک نمیکنن و فقط ماه به ماه سود میگیرن کلافه بودم از کار زیاد و همیشه بودن دختر کمالی که یهو خدا تو رو رسوند و…..

 

حرفم را با تندی بریده اجازه‌ی شوخی و جمع کردن حالش را نداد

– خب به این خدا رسونده رحم کن دیگه بامرام! بخدا ایندفعه زود برمیگردم جوابتو هم میدم

 

انگار خستگی‌اش زیاد بود و دست بر نمیداشت از جا بلند شدم مدارکی که منتظرشان بود را از گاوصندوق بیرون کشیده به سمتش گرفته گفتم

 

– بیــا..! تمام رحمم اینکه که تا چند ثانیه دیگه جلوی چشمم نباشی که عمرا نمیشه جمعش کرد

 

جدیتم را فهمید لحظه‌ای مکث کرده خیره نگاهم کرد با گرفتن مدارکی که تکانشان دادم کیفش را برداشته به سمت در رفت عصبی و تهدیدوار گفت

 

– اگه سفته‌هامو پس نگرفتم و دیگه نگات نکردم یالغوز بی شرف! ببین کی گفتم

 

میدانستم با وجود کفری بودنش دستش به خطا نمیرود، نامردی نمی کند اما مدتیست عجیب از آن سفته‌ها میسوزد!

 

سفته‌هایی که بعد از شنیدن ماجرای کار کردن خواهرم در گذشته به عنوان پرستار کودک برای یاسر شوهر خواهر امیررضا که میخواسته از سفته‌هایی که از خواهرم گرفته برای نگه داشتن زوری‌اش استفاده کند به فکر افتاده از مرصاد سفته گرفته کاری که یاسر با خواهرم نکرد را من با مرصادی که راهی ندارد کردم

 

حرفش شبی را که به اینجا آمد و تا زمان تعطیلی رستوران در سالن پشت میزش مانده اعلام کرده بود میخواد مدیر رستوران را ببیند به یادم آورد

 

وقتی دیدم با همین لحن حرصی و البته لحجه دار و کمی شوخ گفت

” پشیمون شدم داداش! منتظر بودم یه پیرمرد کم جون و نحیف و زپرتی ببینم و گولش بزنم بیام سر کار! ”

 

خندیده بودم و او بیخیال ادامه داده بود

” میخندی عمو! جون در افتادن با تو رو ندارم که! مشخصه از پول پدرت اینجایی هیکلم که آآآه… کار هیچی، باهات حتی بلند حرف بزنم بعدش دندان نمیذاری برام گول زدنت پیشکش! ”

 

حتی فکرش را هم نمیکرد بفهمم قصد دائم ماندن ندارد و دنبال کار موقتیست!

از صداقتش بعد از مدتی کار در آشپزخانه‌ی رستوران به او پیشنهاد حسابداری دادم که بیشتر شبیه به معاونت بود، هرکاری که توانستم روی دوشش انداختم، بی آنکه بفهمد در ماه‌های اول بارها امتحانش کردم و زمان تمدید قرار داد با قرار دادی چند ساله و سفته‌هایی که حتی در قرار داد قیدش نکرده گفتم فقط برای اطمینان است که همه‌ی زندگی‌ام را به او سپرده‌ام و هر زمان که خواست میتواند پسش گرفته برود اعتمادش را جلب کرده به زور نگهش داشتم

 

مرصاد با آن سرعت و دقت برای این کار ساخته شده بود در این مدت زندگی‌اش زیر و رو شده به قول خودش حالا که میتوانست کمی در آرامش و با خیال راحت و بدون نگرانی از کمبود زندگی کرده جوانی کند من اجازه نداده با غافلگیر کردنش زندگی را زهرش کردم

 

به قول خودش رشته‌ی ریاضی خواندن و دوره‌ی حسابداری گذراندن به پیشنهاد مادرش که میخواسته پسرش معلم شود در زندگی‌اش به هیچ دردی نخورده به کارش نیامده ولی باعث شده من طمع دقت و سرعتش در کار را داشته باشم و با اینکه سودش را برده به دام افتاده بد بسوزد

 

دامی که با رفاقتم برایش قابل تحملش کردم تا بماند و آن بند اسارت را نبیند، فقط مجبور شدم بعد از آن فرار ناگهانی‌اش که فهمیدم آنقدر که نشان میدهد آرام و سر به راه نیست تهدیدش کنم و جدیتی به خرج بدهم که باور کند از نیازم به او شده به زور متوسل میشوم و رفاقت را ندیده میگیرم

 

با اینکه او هم شرارتهایش را دارد و کم نیاورده هر بار می گریزد و از همان سرعتش که در حرکاتش هم بود استفاده میکند

 

تنها کسیست که به جز خانواده‌ام بی ملاحظه جرأت این را دارد که به شوخی یا جدی با من در بیفتد و حتی با موضوعی مثل دختر کمالی که حتی در خانه هنوز کسی جدی درباره‌اش با من حرف نزده شوخی کرده مسخره‌ام کند که به خاطر کمالی و رابطه کاری‌ام با او نمیتوانم مثل بقیه حال دخترش را بگیرم

 

 

(ملیــ🌸ــح)

 

 

روبروی آینه ایستاده چادر کش دارم را روی سرم مرتب کردم

آه سنگینی از سینه‌ام کنده شد

فکر نمی کردم قادرخان به همین راحتی جلوی چشم مادرم همه چیزم را به همسرش بسپارد و آن زن بی صفتش که تمام مرزهای حیا را رد کرده آن طور با وقاحت تمام از مسئولیت و آبرو داری گفته، که حضورم خدشه دارش کرده و بهتر است مدتی دور باشم

او که به بهانه‌ی حرف زدن حتی برای شوهر خواهرم عشوه می آید تا از خانه‌ی پدری‌ام بیرونم کند

 

خانه‌ای که روزی در آن مهمان بود و من و مادر و خواهرم با تمام احساسمان میزبانش ولی حالا….

 

پلک بستم تا چشمم از یادآوری گذشته‌ای که نمیشد تغییرش داد و در آن هیچ کاره بودم به اشک ننشیند

قسم خورده بودم این زن گربه صفتِ مار زبان دیگر اشکم را نبیند

 

نه اینکه آدم محکم و مقاومی باشم! نه… فقط خسته‌ام…

 

خسته‌ام از جنگیدن برای آرامش و آسایش مادری که جنگیدنم هر بار فقط تنهاتر و منزوی ترش کرد! وقتی دست فتانه‌ی بی شرم برای مقابله با من و تلاشم برای زندگی آرامم کوتاه بود و برای تلافی بی شرمانه به جان آبرویم افتاد تا مادرم را بیشتر آزار دهد و کوتاه بیایم بی آنکه فکر کند خودش ساکن این خانه است و همسر قادری که دخترش را به گند کشیـدند!

 

در اتاق بدون در زدن و ناگهانی باز شد چشم باز نکردم میدانستم چه کسی وارد شده!

 

همان که بوی تند عطرش جلوتر از خودش حضورش را اعلام میکند تا توجه‌ی تمام مردهای حاضر را جلب کند

 

گاو خانه‌ی قادر کامکار! همان که سالهاست جای مادرم همبستر اوست

 

همان که تلاش کرد تا هر چیزی اینجا از آن او باشد و نفهمید چیزهای بی ارزشند که به سادگی به دست می آیند!

همان که با بی شرمی تمام جواب دستی که به محبت به سمتش دراز کردیم را با گاز گرفتنش داد!

همان که درد بی کسی‌اش را با مهمان نوازی درمان کردیم و بدون کوچکترین شرمی دنبال گرفتن آسایشمان بود!

 

همان که فکر میکند من هم مثل او هستم و پشت در بسته‌ی اتاقم حتما خبریست!

 

همان ترسویی که گمان میکند هنوز مثل سالهای اول برای بیرون کردنش و نشان دادن قدرت و روی پای خودم ایستادن کاری از دستم ساخته‌ است و یا قادر و این زندگی برایم با ارزش!

 

همان که ساعتی پیش صدای کرکر خنده‌اش با حیدر بینوا شوهر خواهرم که حتی سر بالا نیاورد تا او را با آن آرایش عجیب و مضحک همیشگی‌ اش ببیند خانه را برداشته بود، آن هم وقتی قادر با یک من اخم کنارش نشسته حتی به زور به صورت دامادش لبخند میزد

 

همان حریص حسودی که زندگیمان را از بی مهری قادر نسبت به خانواده‌ای که رهایشان کرد به راحتی آتش زد

 

– ملی جان زودتر بیا که….

 

دلم میخواست خیلی جدی جوابش را می دادم میدانستم حتما کسی میشنود که اوی هفت رنگ که با من خودِ خودش بود سعی در رعایت ادب دارد! پس رعایتش نکنم و همانطور که گاهی این اواخر بدون حضور هیچکس هر دو با هم بی سانسور حرف میزدیم او را جلوی چشم کسی که میشنود و احتمالا قادر است حسابی بهره‌مند کرده بگویم:

 

” هزار بار گفتم اتاق منو با قلمرو حکومتت روی تخت کنار قادر یکی ندون! اینجا اونجا نیست که بتونی مثل گاو به هوای شیر دادن سرتو بندازی پایین و ما ما کنان بری روش و اونم با آغوش باز ازت استقبال کنه! اینجا اتاق منه! مادرم میاد اینجا پس حرمت داره! اون لقب “جان” هم بردار که فقط قادر باهاش گول میخوره نه شیر پاک خورده‌ی “راحله” که تمام دستشو عسل گذاشت دهنت و تو گازش گرفتی و هنوز بعد چند سال جولون دادن توی خونه‌اش دندون از پوستش بر نمیداری! ”

 

من این عوضی بی صفت را روزهای کوتاهی در کودکی با حماقت تمام دوست خودم میدانستم

 

مهمانی از آشنایانمان که بخاطر بیماری مادرش برای درمان چند وقتی را از شهرشان کوچ کرده با مادرش و گاهی برادر حرامی‌اش ساکن خانه‌یمان بودند

هر کاری توانستیم برای آسایششان کردیم بدون آنکه بدانیم او و مادر مار دوشش دنبال کسی میگشتند که دستش به دهانش برسد و زمانی که مادرم سعی میکرد برای دخترش مادری کند، مادر “فتانه” کنار گوش پدرم از تربیت خوب و نجیب بودن دخترش حرف زده خواهرم “ملاحت” را به دروغ در برخورد بد و بی ادبانه با خودش و دخترش میکوبید و خانواده‌یمان را از هم می پاشید

 

بی حس لب زدم

– برو بیرون هنوز دارم لباس میپوشم، البته اگه چیزی از حیا میدونی!

 

 

 

 

 

شوکه شد از جواب رک و بیخیالم آن هم در لحظات آخر حضورم که میدانم دلش میخواست اشک بریزم!

درست مثل روزی که او اشک میریخت، روزی که مادرش به درک رفت و به خواست مادر دلسوزم بخاطر تنهایی‌اش به اجبار در اتاقش به او دلداری دادم و او کاملا برعکس برداشت کرده گفت روزی بی مادرم میکند تا حالش را بفهمـم!

 

فکش قفل شد بی توجه به قادر که صدا زد

” فتانه خانوم…؟ ”

تا او را از من! دختر بی ادبش که با خودش حرف نمیزدم دور کند دندان روی هم سایید پچ وار با کینه گفت

 

– نفهمیدی اینجا خیلی وقته خونه‌ی منم هست نه خونه‌ی تو و مادرت؟ هر طوری که دلم بخواد حرف میزنم و هر جاش که دلم بخواد میرم و….

 

بی مکث و بی اختیار صفتی که این روزها عجیب درباره‌ی رفتار بی ملاحظه و هیکلش که روز به روز گردتر میشد در سرم میچرخید به زبان آوردم بی آنکه بگویم حیف از آن حیوان بی زبان و صد البته مفیــد!

 

– مثل گــــــاو…؟!

 

غرید

– حواست به حرف زدنت باشه ملی! اونم تو خونه‌ی شوهرم

 

پوزخند زدم دلم میخواست بگویم:

” خوشم میاد میدونی زدی به کاهدون و دست برنمیداری! بدبخت قادر خان اگه شوهری بلد بود واسه زن اولش شوهری میکرد نه توی جوون که فقط براش وسوسه‌انگیزی و میبینه جلوی چشمش واسه مردهای دیگه هم پیشنهادهای ویژه داری و هیچی نشده فهمیدی زرشــــک! فاصله‌ی سنی خیلی مهمـه وقتی سنت بره بالاتر ”

 

اما خسته با طعنه نسبت به چیزی که او و مردم این محله‌ی کوچک و اطرافیانمان، داشتنش را باعث افتخار می دانستند و تلاش می کردند دخترهایشان هر چه زودتر در سن خیلی پایین به خانه‌ی به اصطلاح خودشان بخت بروند و من از آن نفرت داشتم طعنه زده گفتم

 

– باشه شوهــردار! برو تا بیام

 

طعنه‌ام را گرفته با پوزخند و لحن بدی سوزانده گفت

– نری اونجا موندگار بشی و آبروی خواهرتو هم مثل ما ببـری! بابات نتونست به حیدر نه بگه! یکم آب و هوات عوض شد زود برگرد اونجا هیچی واسه امثال تو نیست که اینجا توی این محله‌ی کوچیک نتونستی آبرو داری کنی! بفهم دختر باید تا قبل از ازدواج خونه‌ی پدرش باشه نه اینور اونور دنبال چیزهای دیگه…. شوهر خواهرت جوونه و نامحرم! حواست باشه

 

دلم میخواست بخاطر حرفهایی که بارم کرد در حالی که خودش میداند حتی روحم از آنچه اتفاق افتاد خبر نداشت و فقط بی آبرو شدم و باید میرفتم چنگ انداخته صورتش را به حالی بی اندازم که اولین شبی که رسمی کنار پدرم بود صبح روز بعد صورت مادرم داشت

یا با صدایی که روز به روز ضعیف تر میشد جیغ زده بگویم

 

” پس چرا حس میکنم تو اول شریک تخت پدرم شدی و بعد همسرش؟ تو چرا دختر خونه‌ی پدرت نبودی؟ چرا مادرت در به در مردی بود که انقدر لذت جسمت به دلش بشینه که حواسش از اونی که نبودی پرت بشـه؟ تو چرا چشم از شوهر خواهرم که میدونه چه حرفهایی میشنوه ولی باز هم برای بردنم اومده برنمیداری؟ ”

 

اما فتانه! دو روی بی مقداری که فقط از تنش ، از مکر زنانه‌اش مایه گذاشته بود و خود را تا این حد پایین آورده بود ارزشش را نداشت که حتی با او حرف بزنی چه برسد به آنکه بخواهی به مثل او و شوهرش خودت را ثابت کنـی وقتی میدانند و خود را به خواب زده‌اند!

 

وقتی در آن اتفاقها جای پایش آشکار بود، کنار جای پای مردهای بی وجدانِ مثلا تحصیل کرده و پولدار و با شخصیت، بیشتر از منِ از همه جا بیخبر! من و تنهایی‌ام که نتوانستیم بی گناهی‌ام را ثابت کنیم و قادر بیتوجه فقط حرف او را پذیرفت! او که نمیداند چه از رفتن آبرویم گیرش می آمد؟

 

با لبخند و طعنه در حالی که دلم از حرفهایش میسوخت ولی یاد آوری‌اش سودی نداشت و جر و بحث با او که خودش را کاملا کنار کشیده به روی خود نمی آورد فایده‌ای نداشت، برای آتش زدنش به روشی لذت بخش گفتم

 

– هم سن و سال ملاحتی ولی حیدر خیلی جوونتر از بابامه نـه؟

 

چشمهایش به خون نشسته گفت

– باشــه به من چـه؟

 

شانه بالا انداخته رو گرفتم، موفق شدم در صدم ثانیه در عین بیخیالیِ ظاهری با سینه‌ای سوزان آتشش زده بگویم هم نگاه پر حسرتش را به حیدر دیده‌ام هم میدانم چقدر دیدن زن و شوهرهای جوان کنار هم او را که نتوانست با عشق زندگی کند و به صلاحدید مادر گور به گور شده‌اش زندگی‌اش را روی آشیانه‌ی مادرم ساخت می سوزاند

 

از دیدن بی خیالی‌ام با گفتن

– زود بیا

 

در را حرصی و محکم بهم کوبیده بیرون رفت

 

 

 

شانه‌هایم از خنده‌ی بیصدایی لرزید کم کم بغض راه نفسم را بست دستهایم روی صورتم نشسته دلیل تکان شانه‌هایم دردناک تغییر کرد

 

باورم نمیشد باید دوباره مادرم را تنها بگذارم!

باید مثل دفعه‌ی قبل بروم تا به قول ملاحت شاید این حسود بی ریشه دست از سرش بردارد!

 

بروم و اجازه دهم آنها از دور مراقبش باشـند تا فتانه فکر کند مادرم کسی را ندارد و مثل روزهای اول حضور او در این خانه تنهاست!

 

بروم تا مادرم کمتر از حرفهایی که درباره‌ی من و زندگی ام میشنود غصه خورده خود خوری کند!

 

بروم تا مادرم فکر کند مثل دو فرزند دیگرش دورم و در آرامش زندگی میکنم!

 

بروم و اجازه بدهم بدون حضورم هر طور که میخواهند آبرو و شخصیتم را به کمک دهان مردمی که بسته نمیشود و دنبال بهانه‌ای برای به حرکت انداختن آن گوشت میان دهانشان، به کثافت بکشـند

 

***

 

در اتاقم را باز کرده بیرون رفتم حیدر با دیدنم به سرعت از جا برخواسته با لبخند نگاهم کرد

 

– سلام آبجــی ملیح. چه عجب اومدی دیگه داشتم میرفتما…!

 

جواب سلامش را آرام داده جلو رفتم حیدر جزء معدود کسانی بود که نامم را همیشه با احترام کامل به زبان می آورد حتی خواهر و برادرم آن “ح ” آخرش را گاهی حذف میکردند مردی که اگر چند سال کوچکتر بودم جای پدرم بود

 

با دعوتش به نشستن ساک کوچکی که به عنوان تمام چیزی که داشتم و فقط با چند دست لباس و لوازم شخصی بسته بودم کنار مبل گذاشتم نزدیکش نشستم تا صدایم را بهتر بشنود به دروغ گفتم

 

– ببخشید دیر شد، یه چیزی گم کردم تا پیدا کنم طول کشید

 

خیره به چشمهای سرخم سری به تاسف تکان داده پچ زد

– معلومه!

 

با سنگینی نگاهی سر بالا گرفتم

فتانه خیره به صورتم در حالی که سوختنش را از رابطه‌ی خوبمان میدیدم مثلا معذب و آرام طوری که انگار نمیخواهد حیدر بشنود گفت

 

– ملی جان بیا اینور تر بشین درست نیست!

 

پوزخند زدم به رفتارهای ظاهرسازش عادت کرده بودم که تلاش میکرد جلوی چشم قادری که دیگر برایم مهم نیست بی آبرو ترم کند

برخلاف من حیدر در جایش تکانی خورد این زن را که چند سالی از خودش کوچکتر بود خوب میشناخت میدانست ممکن است حتی در این لحظه و قبل از رفتنمان برای در آوردن اشـک مادرم و دلخون رفتنمان آشوب به راه بی اندازد!

 

من اما سرم به سمت قادر چرخید منتظر عکس العملش بودم مدتها بود فقط نگاهش میکردم نگاهی بی حس و بی حرف به مردی که تنها از نظر فتانه مردانگی داشت

 

کوتاه و بی حس نگاهـم کرد، سرد و نا امید!

بی هیچ حرفی نگاه گرفته دستش میان موهای صُراحی خواهر ناتنی‌ام فرو رفت با نوازشی او را به تنش چسبانده گفت

 

– برو با مادرت هم خداحافظی کن اینهمه پله رو نیاد پایین سختشـه!

 

محترمانه تر از زنش “فتانه مرادی” به بهانه‌ی نگرانی برای پاهـای مـادرم نگفت از کنار شوهر خواهرت بلند شـو؟؟

 

چطور با این افکار میتواند اجازه دهد چندین ساعت از اینجا تا تهران با حیدر در یک ماشین باشــم؟!

 

به من! به ناموسش! به دخترش! از آن خزعبلاتی که شنید و چیزهایی که دیده بدون کوچکترین شکی، بدون کوچکترین سوالی، بدون تحقیق حتی وقتی برادرم حقیقت را فریاد زد اعتماد ندارد به حیدر که نزدیک به ده سال است همسر ملاحت است هم مشکوک است؟

 

قبل از من حیدر با نگاهی به او از جا برخواسته به سمت پله‌ها رفت

 

– با اجازه! بیا آبجی که زود باید برگردم فقط امروزو مرخصی‌ام

 

تمام دیشب را رانندگی کرده و حالا باید تمام روز را هم اگر تا دقایقی دیگر راه بیفتیم رانندگی کنـد تا بتواند شب را در خانه‌اش بخوابد آن هم با یادآوری نگاه بی روح پدر همسرش و نگاه هرز زنش و در تلاش اسـت بدون کوچکتریـن سـو تفاهمی خبر سلامتـی مادر همسـرش را برای همسـرش ببرد و صبح روز بعد بدون افکار مغشوش به کارش برسد

 

 

 

به آرامی برخواسته هم قدمش شدم از کنار خانواده‌ی قادر که رد میشدم صراحی با لحنی ملتمس گفت

 

– منم با آبجی بـرم؟

 

فتانه با وقاحت تمام جواب داد

– تو که کار اشتباهی نکردی که از خونه بری!

 

ایستاده به جای او به قادر نگاه کردم سر بالا آورده با بی حس ترین لحن ممکن بی هیچ عکس العملی نسبت به حرف همسرش گفت

 

– نشنیدی گفت فقط امروز مرخصی داره؟ بیشتر از این معطلش نکن!

 

باورم نمیشد! از حیدر طلبکار بود؟ انگار میخواست هر چه زودتر از خانه بیرونش کند!

نباید نسبت به او که آمده تا دخترش را به جای پدری که ندارم همراهی و حمایت کند شرمنده باشـد؟

 

از سکوتـم که اینبار دلیلش بغضم بود برخواسته با گرفتن دست صراحی به سمت حیاط رفته زمزمه کرد

 

– میرم صراحی بهونه نگیره! زودتر برید

 

بعد از مدتها سکوت با اویی که اصلا برایم وجود نداشت، تنها یک کلمه گفتم! اینبار با همه‌ی زورم بلند و رســـا… آن هم برای اینکه بداند بود و نبودش مدتهاست برای دخترش! برای من! برای کسی که پذیرفت هرز و مشکل دار است یکی‌ست

 

– خداحافظ…

 

به سرعت به سمت پله ها رفته به قصد اتاق مادرم، فرشته‌ی صبوری که قادر لیاقتش را نداشت تند از آنها بالا رفتم

اتاقی که فتانه برای آزارش به بهانه‌ی دور بودنش از او و کمتر اذیت شدنش از سر و صدای صراحی به آنجا تبعیدش کرده بود و مادرم برای دوری از قادر و کمتر دیدنش و یادآوری نشدن شکنجه‌های رفتاری‌اش در زندگی مثلا مشترکشان پذیرفت

 

پشت در ایستادم تا نفسی تازه کنم و مادرم حالم را نفهمد اما صدای زمزمه‌ی حیدر توجه‌ام را جلب کرده از درز در نگاهش کردم

 

روبروی مادرم کنار تخت روی قالی نشسته با گرفتن دست مادر همسرش برایش دلبری کرده پسری میکرد، پسری به جای پسری که رفت، در آن مورد هم قادر مقصر بود که برادرم دیگر پا به این خانه نگذاشت و من هم حاضر نشدم از بیوفایی شبیه به قادرش دیگر هرگز ببینمـش!

قادری که از همه‌‌ی خانواده‌اش از زمان آمدن فتانه طلبکار بود توقعاتی داشت که حتی نمیتوانستی بشنوی اجرا کردنش که هـیچ….

 

– چشم چشم چشم… چنتا دیگه چشم بگم بدونید مثل چشمهام مواظبشم؟

خندید

– مثل دخترم از الان دوتا دختر دارم خیالت جمع جون من میبرم عروسش میکنم!

 

مادرم بی اعتنا به شیطنتش زمزمه کرد

– به ملاحت گفتم بهش بگه بره سر کار نمونه خونه، بره دنبال زندگیش تا میشه برنگرده اینجا اگه قرار بود بتونه زندگی کنه تا حالا کرده بود! اینجا نمیذارن آروم باشه فتانه حسادتشـو تا ابد نسبت به زندگی بچه‌های من داره! حسرتهای خودشو، عقده‌هاشو، میخواد با خراب کردن زندگی اونها خالی کنه، اون برادر ناپاکش هم این آخریها زیاد میاد اینجا نمیخوام دیگه حتی چشمش به ملیحم بیفـته!

 

حیدر صدایش را پایین آورد

– دورت بگردم دخترت نفهمیش گاهی مثل هووته! وقتی نخواد که نمیتونیم زورش کنیم فکر کنه مزاحمـه؟ دارم میبرمش هم حال اون خوب باشه هم ملاحت که چند وقته شب و روز نداره از فکر خیال… بذارین بیاد خودش تصمیم بگیره، بیاد خودش با زندگیش کنار میاد، خودش راهشو پیدا میکنه و….

 

– میدونم… فقط نذار یه جا بشینه و غصه بخوره حیــدر! میفهمـی؟

 

– چشـــم بنده هر کاری….

 

در را هل داده وارد شدم برای به نفهمی زدن خودم مثل همیشه در حالی که میدانستم مثل دفعه‌ی قبل در تلاشـند برنگردم صدایم را کمی بالا بردم تا راحت تر شنیده شود

 

– من اومدم آقا حیدر پاشـو برو نوبت منه! ناز شما رو همون خواهرم چند ساله میکشه بسه مادرم مال منه! برو بیرون که واسه چند روزی که نیستم انرژی ذخیره کنم شما هم تا برسی به در حیاط و بخوای از سد گاو خونه‌ی قادر رد بشـی از عرق شرم هیچی ازت نمـونده!

 

ـ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x